May 11
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_55
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم...با لبخند و آرامش خاصی گفت:
+چرا اخم می کنی شما!؟
چیزی نگفتم که ادامه داد:
+به ماهم که محل نمیدی ، چه خطایی از منِ بی نوا سر زده.
_خودت می دونی!
+من چیکار کردم!؟شما بگو!
_چرا جلو بقیه گفتی گفتم شیشه رو نده پایین بستنی نخوریم هوا سرده که سرما میخوری!
یکم سرعت ماشین رو کم کرد و تو فکر فرو رفت
+حق باتوعه....من معذرت میخوام حلال کن.
برای یک لحظه هنگ کردم....چقد خوبه که مشکلاتمون رو با حرف زدن از بین ببریم...تو فکر این بودم که چقد زود پشیمون شد از کارِش که گفت:
+بخشیدی خانوم ؟
سری تکون دادم که لبخندی زد و گفت:
+پس بخند....
بخند دیگه ای بابا
دلِ منِ مسلمونو شاد کن
لبخندی به حرفاش زدم که گفت:
+آهاا حالا شد
بعد هم یکم سرعت ماشین بیشتر کرد و رفت سمت آدرسی که امیر براش فرستاده بود.
،،،،،
"علیرضا"
دارو هارو از دارو خونه گرفتم سوار ماشین شدم....رو بهش گفتم:
_ساجده خانم...دارو هات رو سروقت میخوری که یوقت خدایی نکرده حالِت بد نشه
+چشم
_چشمت سلامت
ماشین رو روشن کردم و به راه افتادم...کارِ اشتباهی کرده بودم جلویِ بقیه این حرف رو به ساجده زدع بودم...می دونم بخشید اما دوست داشتم یجوری از دلش در بیارم.
ساعت ۵ و خورده ای بود....جلویِ یک فروشگاه نگه داشتم که برگشت رو بهم گفت:
+کاری داری!؟چرا وایسادی!؟
لبخندی بهش زدم
_بریم باهم یکم تنقلات بخریم جهت ناز شما رو خریدن.
روش رو به طرف پنجره کرد....اما انعکاس چهره اش از تو پنجره پیدا بود.معلوم بود خنده اش گرفته
_پیاده نمیشی ساجده خانم
+نه لازم نیست بریم...مگه من بچه ام
_نه کی گفته شما بچه ای....بیا بریم...هرچی دوست داری بگو برات بخرم ❤️البته به جز بستنی
باهم از ماشین پیاده شدیم و باهم سمت فروشگاه رفتیم...دوباره شده بود همون ساجده ی پرانرژی.
از روحیه اش خوشم می اومد...از همه چی لذت می برد.
دستش رو گرفتم و رفتیم سمت قفسه خوراکی ها...از هرچی خوشش میومد بر می داشت و منم چند تا بهش اضافه می کردم.
پلاستیک های خرید رو رویِ صندلی عقب گذاشتم و با ساجده سوار شدیم.
،،،،،،،
"ساجده"
فکر نمی کردم علیرضا همچنین آدمی باشه....وقتی فهمید ازش ناراحت ام حق رو به من داد...ازم عذرخواهی کرد و هرکاری کرد تا دلم رو به دست بیاره.
منم دوست داشتم خودم رو بیشتر براش لوس کنم اما دلم نمیومد...دایی اینا قرار بود شب برگردن شیراز...نمی دونستم علیرضا قراره بمونه یا بره.
طبق معمول جمعه شب ها هم خونه مامان خاتون بودیم با اینکه نهار هم اونجا بودیم اما برای خداحافظی از دایی اینا بازم همه دورِ هم جمع می شدیم.
صنوبر بانو ظرف گوجه و خیار رو به دستم داد تا سالاد شیرازی درست کنم....مشغول پوست کندن خیار بودم که علیرضا سررسید.
+یاالله...
به به میبینم که مشغولین
اومد خیار برداره که بی هوا زدم پشت دست اش.....دست اش رو عقب کشید.
+چرا میزنی؟
دلم برای لحن صداش گرفت....اما اخم نمایشی کردم و گفتم:
_برای چی ناخنک میزنی به خیار ها
خنده ای کرد
+پس دستِ بزنم داری....
شونه هام رو بالا انداختم که ادامه داد:
+باشه..یک هیچ
صندلی کنارِ من رو عقب کشید و نشست.
یک خیار به طرف اش گرفتم...دوتا دست هاش رو روی میز گذاشت.
+نوچ....نمیخوام دیگه
_اع بگیر بخور
دستی به ته ریشش کشید و گفت:
+خب پس بی زحمت برام پوست بگیر
چشم هام رو گرد کردم و زیرلب پررویی نثارِش کردم...
+شنیدم هاا
زیرچشمی نگاهی بهش کردم و مشغول شدم...بعد از پوست کندن....خیار رو به طرف اش گرفتم.
+نمک: پوزخند:
_ایییییی علیرضااا : چهره_خسته:
با خنده گفت:
+چه عجب اسممون رو از زبون شما شنیدیم.
_برو بییییرون...
+خب نمک نزدی: ناامید_راضی:
_با نمک های خودت بخور
+اوه اوه خشم ساجده:لبخند:
باهم زدیم زیرِ خنده....نمک پاش رویِ میز رو به طرف اش گرفتم....کمی نمک زد و از سر میز بلند شد.
+بااجازه
لبخندم رو جمع کردم و سری تکون دادم.
،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_56
"ساجده"
یک هفته از رفتن دایی اینا میگذشت....حس و حال خوبی نداشتم...بچه ها هم تو مدرسه گفته بودند مثل قبل نیستم....واقعا هم مثل قبل نبودم.
انگار تو همین سه روزی که علیرضا شیراز بود بهش عادت کرده بودم...تو این یک هفته هم علیرضا دو سه بار زنگ زده و منم برای اینکه مزاحم اش نشم یک بار زنگ زدم.
روی تخت دراز کشیده بودم که تقه ای به در خورد و گلرخ وارد شد.
+اجازه هست؟
باذوق بلند شدم نشستم
_بله...وایی گلرخ مثل توپ شدی
+اع اع....من و مسخره می کنی...وایسا نوبت منم میرسه.
با خجالت سرم و پایین انداختم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
گلرخ رفت سمت میز و گوشی ام رو برداشت.....نگاهی به اسم رویِ گوشی کرد و لبخندی زد
+جااانااا...فکر کنم همسر جنابعالی هستن
سریع گوشی رو ازش گرفتم و تماس رو وصل کردم.
گلرخ آروم رو بهم گفت بعدا حرف می زنیم و دستی تکون داد و بیرون رفت.
+سلام علیکم ساجده خانم....عزیزدل
نیستی؟
نمیگی اینجا یکی چشم انتظاره؟
_سلام...خوبی؟
+شکر...تو خوب باش منم خوبم...خانواده خوبن!؟..اصلِ حالت چطوره؟
می خواستم بگم خوبم فقط دلم تنگ شده که نتونستم با بغض گفتم:
_همه خوبن...منم خوبم
+ساجده خانم...فردا شب مراسمی که بهت گفتم شروع میشه.می تونی بیایی قم؟
آره...چرا نیام!!؟؟
_آره...ولی چطوری بیام؟
+امیر و عاطفه سادات هم قراره بیان...می تونی با اون ها بیایی یا اگر سختته خودم بیام دنبالت؟
_نه نه...تنهایی خطرناکه...میام با عاطفه اینا.
+باشه...چند روز می تونی اینجا باشی؟
_هرچقدر بخوایی!
+نمی خوام به درست لطمه بخوره
_نمی خوره...دو روز آخر صفر که سه شنبه و چهارشنبه اس و تعطیل رسمی...پنج شنبه و جمعه هم مدرسه ندارم.
+خداروشکر....به پدرت هم زنگ زدم اجازه ات رو گرفتم...شما هم به عاطفه زنگ بزن هماهنگ شو
_چشم
+سلام منو به همه برسون
مراقب خودتم باش...هواسرده بپا سرما نخوری😬
با خنده گفتم:
_چشم...چشم
+چشمت بی گناه
کار نداری؟
_نه فقط.....
+چی!
_هیچی...تو هم مراقب خودت باش
سلام برسون
با علیرضا خداحافظی کردم و گوشی رو رویِ میز گذاشتم...لبخند محوی رویِ لب هام بود.
موهام رو بستم و رفتم پایین.
گلرخ و مامان داشتند در مورد سیسمونیِ فندق صحبت می کردن.
گلرخ که منو دید اشاره کرد که برم کنارشون.
_برای فندق اسم نزاشتید هنوز؟
+نه....انتخاب قاطعی نداشتیم...من ی چیز میگم سجاد ی چیز میگه😅
_هنوز باهم به نتیجه نرسیدید!؟؟
مامان+تا دنیا بیاد به نتیجه میرسید ان شاءالله....بچه اسمشو با خودش میاره.
_راستی مامان....هیئت دایی اینا داره شروع میشه...شماها نمیاید؟
+نه...فکر نکنم بابات کار داره...تازگی هم قم بودیم...تو میخوایی بری برو عیب نداره که....شوهرت ام اونجاست
گلرخ+آقا علیرضا میاد دنبالت ؟
_نه...میخواست بیاد گفتم تنها میایی خطرناکه...با امیر و عاطفه میرم.
مامان+تا جمعه می مونی ؟
_نمی دونم....بیشتر بمونم مدرسه رو چیکار کنم...الان دی ماه هم هست و امتحان های ترم داره شروع میشه.
+نگران مدرسه ات نباش....چهار روز که تعطیلی...بیشتر هم شد من اجازه اتو می گیرم.
لبخندی زدم و تشکر کردم
_راستی گلرخ...اومدی بالا چیکار داشتی؟
با خنده گفتم
_نکنه دوباره قضیه سکرته
گلرخ هم با خنده گفت :........
،،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
ب
?🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_57
گلرخ هم با خنده گفت:
+نه خواهر...قضیه، همون قضیه ی اسم فندق بود.
قرار بود فردا صبح حرکت کنیم...چمدون کوچیکی رو برداشتم و چند دست لباس خونگی داخل اش گذاشتم. از داخل کِشو کاوری رو برداشتم تا مانتوهایی که لازم دارم رو داخل اش بزارم.
درِ کمد رو باز کردم و مانتو مشکی بلندم رو برداشتم....از آویز هم چند تا شال و روسری برداشتم که چشمم به اون پاکت چادر افتاد.
آخرین بار وقتی تو قم سَرَم کردم که ببینم چجوریه بعدش هول هولکی گذاشتمش تو پاکت....دیگه هم سراغش نرفتم.
پاکت رو برداشتم....با حوصله نشستم و بازِش کردم....به غیر از چادر بسته ی کوچیکی هم داخل اش بود که به چشمم خورد.
داخل بسته یک گیره روسری بود و یک کاغذ کوچیک..کاغذ رو برداشتم و متن روش رو خوندم.
«دختران خودنما در چشم ها جای دارند
ولی دختران عفیف در دل ها
زیرا حجاب یعنی به جای شخص،
شخصیت را دیدن.........
# چادرانہ
| بانوے من؛
جنگ تفنگها وتانڪها
سالهاست تمام شدہ
ولے
وصیت شهدا بہ حجاب
وچفیہ رهبرے
داد مے زند ڪہ مبارزہ هنوز ادامہ دارد...
بانو اسلحہ ات را زمین نگذار|•:قلبها:»
اسلحه!!؟؟
به گیره روسری نگاه کردم.....آویز سنجاقک...کنار گذاشتمشون و چادر رو برداشتم...بلند شدم و ایستادم...چادر رو باز کردم.
یک چادر مشکی ساده....قشنگ بود...ناخودآگاه لبخندی رویِ لب هام اومد....به دلم اومد که چادر رو با خودم ببرم.
بقیه ی وسایل هام رو هم جمع و جور کردم و گوشه ای از اتاق کنار گذاشتم.
،،،،،،
امیر جلویِ در خونه ی دایی پارک کرد....با عاطفه از ماشین پیاده شدیم.
کش و قوسی به بدنم دادم
_آخیییش....چقد تو راه بودیم
عاطفه زنگ خونه ی دایی رو زد
+آرهه...راه خیلی دوره
از پشت آیفون صدایِ حنین اومد.
+کیه؟
_الهی فدات شم....آبجی منم باز کن
صدای گذاشتن آیفون اومد...
_اع باز نکرد
+الان میدوعه میاد جلو در🙂
تا این رو گفت حنین در رو باز کرد....با همون چادر رنگی قشنگی که تو حرم سرش بود رو سر کرده بود...عاطفه خم شد و حنین رو محکم بغل کرد.
حنین+سلام آبجی جونم
+سلام عزیزدلم
از بغل عاطفه که اومد بیرون نگاهی به من کرد که چهره ی خندون اش از بین رفت و اخم کرد.
_سلام عشق من خوبی....حنین دلم برات تنگ شده بود
به آرومی سلام کرد و رفت....با عاطفه داخل رفتیم و امیر هم پشت سر ما یاالله کنان وارد شد.
زندایی جلویِ در حیاط ایستاده بود.
+سلام خوش اومدید بفرمایید
امیر+ببخشید مزاحم ش دیم
+این حرفارو نزن امیر جان خونه ی خودتونه
_سلام زندایی
+سلام به رو ماهت دختر قشنگم
...خوش اومدی
زندایی با عاطفه هم سلام احوال پرسی گرمی کرد و داخل رفتیم....خبری از علیرضا نبود.
دایی همون سرِ جای همیشگی اش نشسته بود که عاطفه رفت جلو و پدرش رو محکم بغل کرد.
+عاطفه بابا خفه شدم
عاطفه+اع بابا....خدانکنه
از دایی فاصله گرفت و گفت:
میگم نکنه دلتون برای من تنگ نشده و من نیستم بیشتر بهتون خوش میگذره
دایی+چه حرفا میزنی پدرصلواتی....مگه میشه دلم برات تنگ نشه.
سه تایی رویِ مبل نشستیم.
دایی+ساجده جان چه خبر؟
_سلامتی
+یوقت اینجا غریبی نکنی ها....راحت باش دایی
_لطف دارین....چشم
حنین رویِ پایِ عاطفه نشسته بود و باهمدیگه آروم صحبت می کردن
-شکر خدا ، اینجا راحت باشیا نگی بابا مامانت نیستن معذب بشی
+چشم دایی
نگاهی به حنین کردم که از تو آشپزخونه به من نگاه می کرد...وقتی متوجه نگاه من شد برگشت تو آشپزخونه.
عاطفه با سینی چای اومد سمت ما...بعد از اون زندایی و حنین باهم اومدن بیرون.
زندایی+به علیرضا هم زنگ زدم الان میاد
_نمیخواست زنگ بزنید....بزارید به کارِش برسه.
+نه خودش گفت هروقت رسیدن زنگ بزن من بیام....حالا بیایید چایی و سوهان بخورید بعدش برید لباس هاتونو عوض کنید
ی خستگی هم دَر کنید تا علیرضا هم بیاد.
بعد از اینکه دور هم چایی خوردیم ....عاطفه به اتاق خودش رفت و زندایی هم اتاقی که برای من آماده کرده بود رو بهم نشون داد.
وسایل هام تو ماشین امیر بود....با همون لباس هام کمی دراز کشیدم و با گوشیم وَر رفتم.
زندایی گفت علیرضا داره میاد اما هنوز نیومده بود. از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه تا برای نهار به زندایی کمک کنم.
،،،،،،
نگاهی به ساعت انداختم....ساعت نزدیک به هشت شب بود و علیرضا هنوز نیومده بود....چقدرم زود اومد آقا🙁🥀
_زندایی....کاری هست من انجام بدم
+نه ساجده جان...دستت درد نکنه
_بی تعارف میگم...آخه اینجوری احساس غریبی می کنم
+تو دیگه جزیی از خانواده ما هستی...غریبی چی آخه؟
بعد هم وسایل سالاد رو داد دستم
عاطفه+ببین....ما اینجا تعارف معارف نداریم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
4_5857376810878112122.mp3
16.47M
اون چیزی که دوباره به زندگی وصلم میکنه تویی...💔
با حال خوبتون گوش بدید...
#حجاب
#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | فردای قیامت که همه مشغول حسابرسی اعمال هستند، گریه کنندگان بر حسین (ع)، در حال حرف زدن با #سید_الشهداء (ع) هستند.
🎙 حجت الاسلام #حسینی_قمی
┈┈••✾•🍃⚫️🌿•✾••┈┈
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فرزند چهارشهید در راهپیمایی قدس اصفهان
اگه گفتید فرزند شهید حججی کدومه؟
از سمت چپ به ترتیب
فرزند شهید مدافع حرم سید سجاد حسینی
فرزند شهید مدافع حرم محسن حججی
فرزند شهید مدافع حرم حمیدرضا مرادی
و فرزند شهید حسین اکبری
سلام خدا بر شهیدان❤️
درود خدا بر مادران و همسران و خوهران شهیدان
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ خیلی زیباست حتما ببینید
رفتی #حرم #لبخند بزن!
🔻کی گفته #امام_رضا (علیه السلام) دلشکستهها رو بیشتر تحویل میگیره؟!
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🇮🇷
[📖 #تفسیر_صوتی_قرآن ]
🔺️ مقام معظم رهبری :
💢 #تلاوت را باید با #تدبّر انجام داد.
۱۴۰۲/۰۱/۰۳
هر #روز_تفسیر_یک_آیه قرآن را بشنوید
✋ #لبیک_یا_خامنه_ای
🔖 #هر_روز_یک_آیه
🔖 #قرائتی_تفسیر
🔖 #تلاوت_تدبر_قرآن
📎 #ماه_رمضان #روزه
🔖 #مهار_تورم_رشد_تولید
🔖 #ثامن #جهاد_تبیین
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🇮🇷
#عکسنوشت
📆روز شمار
💢 دعای روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان
🔶«اللّٰهُمَّ غَشِّنِى فِيهِ بِالرَّحْمَةِ؛ وَ ارْزُقْنِى فِيهِ التَّوْفِيقَ وَ الْعِصْمَةَ؛ وَ طَهِّرْ قَلْبِى مِنْ غَيَاهِبِ التُّهَمَةِ؛ يَا رَحِيماً بِعِبَادِهِ الْمُؤْمِنِينَ.»
✅ «خداوندا! مرا در این ماه با رحمت خود فراگیر؛ و در آن، توفیق و خویشتن داری را روزیم کن؛ و قلبم از تیرگیهای تهمت، پاک گردان؛ ای مهربان به بندگان با ایمانت.»
🌙 #ماه_امید #رمضان_مهدوی
📎 #رمضان #ماه_رمضان #روزه
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🇮🇷
💢قدردان نعمت جمهوری اسلامی باشیم
🔺️جمهوری اسلامی در ۴۴ سال گذشته برکات بیشماری را در عرصههای گوناگون داشته است که هر فرد باانصاف و دنیادیدهای باوجود برخی ناکارآمدیها در حوزههای مدیریتی کشور، عصر جمهوری اسلامی را عصری جدید و متفاوت با همه تاریخ ایران قلمداد میکند:
۱ ـ ضمانت حفظ تمامیت ارضی ایران: در ۲۰۰ سال گذشته در زمان حکومت شاهان قاجار و پهلوی، ۳ میلیون و ۶۱۳ هزار و ۱۱ کیلومترمربع از ایران، یعنی بیش از دو برابر آن جدا شد. تجزیه نشدن ایران در دوران جمهوری اسلامی، به قدرت بسیجکنندگی ولایت فقیه در «عصر جدید» بوده است.
۲ ـ انقلاب و نظام اسلامی ماندگار در گام دوم: در تاریخ چند هزارساله، حکومت انبیا، اولیا و مؤمنین در دورههای محدودی بوده است که مهمترین آنها، حکومت ۴۰ ساله حضرت سلیمان و حضرت داوود و برخی انبیا، مانند حضرت ایوب (ع)، حضرت یوسف (ع)، حضرت موسی (ع) و حکومت ۱۰ ساله حضرت محمد (ص) و چند ساله حضرت علی (ع) و چند ماهه امام حسن (ع) بوده است؛ اما دوره ۴۴ ساله انقلاب و نظام جمهوری اسلامی باوجود همه تهاجمها ماندگار مانده است. در انقلابهای معاصر نیز تنها انقلابی که پس از ۴۴ سال، به آرمانهایش خیانت نکرد و جهتگیریهای آن حفظ شد، جمهوری اسلامی است. سرنوشت انقلابهای فرانسه، روسیه، انگلیس، چین، الجزایر و آمریکا همگی به عبور از آرمانها و خیانت رهبران ختم شده است.
۳ ـ موتور پیشران پیشرفت ایران قوی: مقایسه این ۴۴ سال با ۲۰۰ ساله ایران در عرصههای گوناگون علمی، فناوری، دفاعی، پزشکی، جایگاه منطقهای و بینالمللی و... حکایت از پیشرفت همهجانبه ایران قوی بر اساس هویت جمعی «روحیه ما میتوانیم» و راهبری جوانان از سوی رهبران انقلاب است.
۴ ـ ارتقای مشارکت و بینش سیاسی: حرکت عمومی تحقق انقلاب اسلامی و برپایی نظام اسلامی با دو رفراندوم «جمهوری اسلامی» با ۲/۹۸ درصد و رفراندوم «قانون اساسی» با ۵/۸۵ درصد و میانگین حضور ۵/۶۵ درصدی در ۵۰ انتخابات ۴۴ سال گذشته، حکایت از پشتوانه مستحکم نظام مردمسالار جمهوری اسلامی دارد که باوجود فشارهای همهجانبه دشمن، از آرمانها و ارزشهای خود فاصله نگرفته و همواره از «نظریه نظام انقلابی» دفاع کرده است.
۵ ـ سنگین کردن کفه ترازوی عدالت در تقسیم امکانات عمومی کشور: ایستادگی روزافزون در برابر قلدرمآبان و مستکبران جهان، عزت و اعتبارمنطقهای و بینالمللی، گسترش عمق راهبردی در منطقه غرب آسیا، رؤیاپردازی و طراحی نقشه راه برپایی تمدن نوین اسلامی و زمینهسازی حکومت مهدوی (عج) از دیگر برکات جمهوری اسلامی است.
♦️نتیجه اینکه؛ ما و نعمت جمهوری اسلامی مثل ماهی درون آب هستیم که ارزش کامل آنچه داریم و حیاتمان به آن وابسته است را به دلیل همزمانی و همجواری درک نمیکنیم. ما باید شاکر و قدردان نعمت جمهوری اسلامی به منزله مهمترین نعمت الهی باشیم. امروز هم همه وفاداران فداکار نظام در میدان دفاع از انقلاب همچون ۴۴ سال گذشته، مؤمنانه و مجاهدانه تا مأموریت ظهور ایستادگی میکنند.
منبع:بصیرت
🔖 #لبیک_یا_خامنه_ای
🔖 #جمهوریاسلامی
🔖 #نعمت_عدالت
🇮🇷 #مهارتورم #رشد_تولید
🖇 #روشنگری #ثامن
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─