#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_دویست_نه
(زهرا)
بعد از کلاس هلال احمر با بچه ها داخل مغازه بستنی فروشی همیشگی شدیم
من: بچه ها هر چی میخوایید بگید
من میرم میگیرم
حساب شما با من
^ همه گفتن که بستنی ذغالی میخوان
سفارش دادم و اومدم کنار بچه ها نشستم
و شروع کردم تعریف کردن داستان امروز صبح: جونم براتون بگه که امروز صبح داشتم میرفتم سمت حرم شاه عبدالعظیم
تنها هم بودم
خیلی دلم گرفته بود و خیلی وقت هم بود که نرفته بودم!
همینطور داشتم نزدیک میشدم که متوجه شدم که یه مردی داره شونه به شونه من راه میاد
فکر کردم که داره مسیر خودشو میره دیگه
و کاری باهاش نداشتم
تا اینکه صد قدم باهام اومد و بهم نگاه کرد و گفت: حرم میری؟
هیچی نگفتم و باز راهم رو ادامه دادم
هنوز تا حرم راه مونده بود
مرده باز گفت: من چند دقیقه ست دارم باهات راه میام
صدات میزنم
احوالت رو میپرسم
ولی محل ندادی
خوبی؟
حرم میری؟
^ داشتم سکته میکردم!
که اگه یه آشنا من و این مرتیکه رو با هم ببینه چی میشه دیگه به به نور علی نور
احساس میکنم صدام لرزید ولی خیلی با اقتدار گفتم: زنگ بزنم یوسف بیاد پدرتو در بیاره؟
مرد بلافاصله گفت: یوسف کیه؟
من: نامزدمه
اگه اینقد غیرت داشتی😏
بفرمایید آقا
مرد:من از دور دیدم دو نفر دارن مزاحم ات میشن....مراقبت بودم
پوزخندی زدم و دستمو به نشونه بفرمایید تکون دادم و طرف رفت
هم خندم گرفته بود هم ترسیده بودم که مبادا یه آشنا این دور و اطراف بوده باشه
خنده م گرفته بود بد جور طرف انگار اسکل
بود
فقط اولش یک کلام بهم گفت که حرم میری؟
منو نه صدا زد نه احوالم رو پرسید😑
تازه طرف رو میدیدی باید آب میشدی میرفتی توی زمین
قیافه ش عین مذهبی ها بود ته ریش هم گذاشته بود و لباس سفید پوشیده بود اصلا بهش نمیخورد که اینقد بی غیرت باشه!
نازنین: باو زهرا بیخیال
طرف معلومه کم داشته
سارا: به نظر من حتی یه کلمه هم از این ماجرا رو به خانواده ات نگو
من: مگه دیونه م
اگه بگم اولین نفر منتظر سر منو میزاره لب باغچه میبره!
راحله: اوه بابات!
من: آره بابام دیگه هیچی!
سر جدا شده منو توسط منتظر به خاک همون باغچه میسپارن و بدنم رو به دروازه شهر آویزون میکنن تا عبرت همه گان بشه
~ ریز ریز خندیدیم
سفارش بستنی ذغالی مون رو آوردن و شروع به خوردن کردیم
سادات: دل تو دلم نیست زهرا!
بگو آخر این قضیه چی شد
تو که از میعاد بدت میاد، چطور میخوای باهاش ازدواج کنی
من:جوری قضیه رو ماس مالی کردم که فقط باید بشنوی
نازنین: خب بگو میخوایم بشنویم!
~ به لحجه های یزدی و قمی واصفهانی و شمالی و افغانی و هندی شروع کردم به تعریف کردن:
من ب مادری خود اعتراض کرده بوداهه و گفتن کردم که من این پسره نکبت ایکبیری رو خواستن نکرداهه و همچین مشتی که تو دهن اش میخوام زدن کرداهه
انقدر ازش بدم میاد
ان شاءالله که لال شِد زیر خاک بِرِد دهنشو با خاک پر بکنِد اونموقع دیگه لال بشِد ان شاءالله که چکار دارَد با ما میکنَد این پسر
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─