#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_شصت_چهار
یهو دیدم ک آراد (آقای اکبری) وارد سالن شد...
به امیر نگاهی کردم که دیدم با اخم وحشتناکی به آراد نگا میکنه...
جرقه ای تو ذهنم زد...افرین حانیه همینه راهش
نگاهی به آراد کردم و به سرهنگ اشاره زدم که نگاش کنه
سرهنگ:عه اومد
نگا چ دست گل بزرگی هم خریده آورده
من کمی بلند گفتم: آقای اکبری
اراد متوجه ام شدو لبخند گشادی زد و اومد طرف من و سرهنگ... با امیر و دوستاش
و با همه مهمونا سلام و علیک کوتاهی کرد و بالاخره مقابل من ایستاد
و دست گل رو بهم داد و گفت: سلام بانوی قهرمان...
بفرمائید هر چند شما خودتون گلید
قابل شما رو نداره
^لبخندی زدم و دسته گل رو ازش گرفتم
و سرهنگ گفت:حانیه جان دست گل رو بده من بزارم کنار...
^دسته گل رو دادم سرهنگ
و سرهنگ از جمعمون خارج شد
و آراد دستشو طرفم دراز کرد...
مردد بودم اما وقتی سرمو بلند کردم و نگاه امیرو رو خودم دیدم ک اخم وحشتناکی داشت، خیلی ترغیب شدم که یکم بچزونمش...
برای همین منم کم نیاوردم و بهش دست دادم و لبخند مکش مرا زدم...
آراد:امشب برای من ی شب عالیه
بخاطر حضور شما
مرسی
خنده ای کردم و دست آراد رو رها کردم...
سنگینی نگاه امیرو کاملا حس میکردم اما جرات نداشتم تو چشماش که حتم دارم الان پر از خشمه نگا کنم...یه حسه خوبی داشتم ... شاید امیر هنوزم یکم دوسم داشته باشه...
شاید
با صدای آراد به خودم اومدم
آراد: حانیه خانوم افتخار هم صحبتی میدید؟
من: بله حتما بفرمائید
^من خطاب به امیر و دوستانش:بفرمائید پذیرایی شید
تشکر کردن و گفتن بعد تموم شدن حرفاشون میرن
^من و آراد هم در چند قدمی اونا مشغول ب صحبت شدیم
هی آراد میگفت منم هی میخندیدم...تنها دلیلم این بود که بفهمم حس امیر الان بهم چیه..اگه امشب نمیفهمیدم دیگه صبر نمیکردم و میرفتم تا مزاحم زندگیش نباشم...
از صحبتای اراد هیچی نمیفهمم
کاش میرفتم ی دله سیر امیر رو میدیدم...از همین الانم دلم براش تنگ شده...لعنتی انقد مغروره که حتی یه سلام علیک درست حسابی هم باهام نکرد..
اما نچ نچ
غرورم بیشتر از این بهم اجازه نمیده
پس همینجا ک دقیقا پشتمو کردم ب امیر و ایستادم،
سعی میکنم ذهنم رواز آینده ی بی امیر دور کنم...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─