#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_هشت
(آرزو)
نفس عمیقی میکشه
و شروع به تعریف کردن خاطره طنز شهدا میکنه
منم بهش زل زدم و لبخند میزدم تا حرصش دراد...
قیافه ش خیلی شهیده
حال میده حرص این جوجه فینگیل مذهبی هارو دراری
علی بدبخت ک گیر من افتاده:
اون زمان شده بود رزمنده ها که توی اسارت بودند مریض میشدند
چون شرایط بهداشتی و روانی خوبی نداشتن تو اسارت
من:اخی بگردم
علی:عراقی ها از بس میخورن و همه ش کارشون ب بودن توالت توی اتوبوس و توی راه هم لنگ بود
به خاطر همین توالت کار میزاشتن
رزمنده ها در واقع اسیر ها رو با همون اتوبوس ها جا ب جا میکردند
رزمنده ها حالت روحی جسمی خوبی نداشتن
من:الهی شهید شی اخوی
علی اخم کمرنگی کرد و ادامه داد:نه میتونستند بشینن نه بایستن
نه ازین دنده ب اون دنده بشن
اونوقت چه مرضی میگرفتن؟
من:تب کریمه کنگو؟
علی:نخیییر
معذرت میخوام مخالف اسهال
من:اخوی چقدر قشنگ معذرت میخوای
علی اخمی جانانه ترنثارم کرد
کل بدنم لرزید
قلبم:همه میتونن عاشق خنده هاش بشن
ولی اخم هاش یه چیز دیگه ست
منطق ذهنم:فکر نمیکنه اینطور اخم کنه ما غش کنیم؟
من صاف نشستم چشمامو متعجب کردم
و منطق ذهن و قلبم رو دعوا کردم
علی:لطفا سکوت باشه وقتی من صحبت میکنم....اگه میخوای شما حرف بزنی
بفرما....من میشینم شما جای من خاطره بگو😡😒
~هیچ چیز نگفتم
انگار زبونم قفل شده بود
نگاهی ب فاطمه میکنم....داره از پنجره ب بیرون نگاه میکنه و تو حال خودش نی
میخوام پِخِش کنم ک بترسه بخندیم
ولی نه.....جلو هادی زشته
علی:رزمنده های اسیر شده معذرت میخوام یبوست میگرفتن
،هر نیم ساعت ی بار باید میرفتن توالت
اتوبوس هاشون ازون توالت دارها بود و راحت بودند
اما ی بار اون سینی که مانع ریختن فضولات به زمین میشد رو نزاشته بودند
و از کنار ساختمان اداره کل عراق رد شدن
و چن تا رزمنده رفتن توالت
و چشمتون روز بد نبینه
چند تا سرباز عراقی جلوی اتوبوس رزمنده هارو گرفتن و گفتن که آره چند تا مهمون مهم از انگلیس و فرانسه و آمریکا اومده
بعد دیدن ی بوی خیلی بدی میاد
بعد فهمیدن کار شما بوده
ب ما هم دستور دادن بیاییم شما رو بزنیم
اونا انصاف داشتن اون سرباز ها
من تو دلم:تو هم داری؟
علی:و براشون توضیح دادن ک اینا مریض بودن و قصد خاصی نداشتن و رحم کنید
اونام پرده های اتوبوس رو کشیدن
و الکی چوب ها رو بهم زدن و اونا هم الکی فریاد زدن ک مثلا دارن کتک میخورن
و آتش نشانی اومد و اون نجاسات رو پاک کردن
رزمنده هام تازه فهمیدن چ بلایی سر عراقی ها اومده
^همه اکثرا لبخند زدند
ولی من بلند خندیدم و علی رو تشویق کردم
و بعدش فقط زل زده بودم بهش
حتی یک بار هم نگاهم نکرد
این دیگه کیه
مجبور میکنم نگاهم کنه
خدایا چرا اینقدر منو بد جنس آفریدی....
چرا میخوام علی رو حرص بدم و اذیتش کنم.....
من همیشه میخواستم یکی باشه کنارم مظلوم باشه منم هی اذیتش کنم و بش بگم خاک تو سرت خاک تو سرت ولی اون هیچی نگه مث علی خخخخخ
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─