#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_هفت
(علی)
توی عمرم دختر به این گستاخی ندیده بودم
الان من24 سال از خدا عمر گرفتم مادرم بهم تاحالا نگفته علی....
گفته اقا علی...یا علی اقا
اونوقت این دختره😑
استغفرالله
میرم سمت اتوبوس اعصابم خیلی خورده
در ساک ام رو باز میکنم یه دست لباس برمیدارم
و میرم یه جا پشت مشت ها عوض میکنم
دختره پرو
ینی داشتم از خجالت آب میشدم وقتی اون حرفارو زد
فکر کنم دوباره بلند فکر کرده
دختر بدی ب نظر نمیاد
هادی میاد میزنه پس کلم و میگه:آهای عاشق...عاشق دل خسته....جناب آقای علی رضایی...یادت نره الان وقتشه
^دستی ب کله م میکشم و میگم :وقت چی
هادی:وقت نقشه دیگه
من:آها....خب جاسازی کردی؟
هادی:آره
ولی بعدش ک نقشه اجرا شد،میخام بهم بگی چرا دپرسی....
من سری تکون دادم
وسرم رو گرفتم بالا و دیدم یا ابوالفضل شیطان رجیم داره میاد سمت من
منطق ذهنم:سمت تو نمیاد داره میاد سمت اتوبوس سوار شه
من:آها بله سپاس
حالا تا این شیطان نیومده من برم داخل اتوبوس........
نشستم سرجام...شیطان رجیم و خانم عسگری (فاطمه)وارد اتوبوس شدن
وای خدا میترسم دیگه ازین بشر
حالا اسید روم نپاشه!!!!
هر روز ی بلا میاره سرم.....خدایا بهت پناه میبرم....مادر کجایی که علی آقا ت رو از تپه پرت کردن پایین و تو آب انداختنش!
ایول خانم عسگری شناسنامه رو پیدا کرد
درشو باز کرد دید
به هادی از پنجره اشاره میکنم وارد اتوبوس بشه
^هادی ازپله های اتوبوس اومد بالا و طوری که همه بشنون گفت:کسی اینجا ی
شناسنامه ندیده؟شناسنامه من گمشده خواهرا
من:پیدا نشد هادی؟
هادی:نه هر چی گشتم نبود که نبود
من:اگه باشه صد در صد توی اتوبوسه
^خانم عسگری اومد جلو و شناسنامه رو داد به هادی و گفت:ازین به بعد بیشتر مراقب وسایل شخصی و مهم تون باشید پسرعمو....
هادی لبخندی زد و تشکر کرد
~ایول نقشه مون گرفت
راوی:من و خواننده ها هیچی نفهمیدیم
منظورتون چی بود؟
اون نمایش شناسنامه برا چی بود؟
من:خانم عسگری فکر میکنن هادی ازدواج کرده و بچه داره
و ب خاطر همین دارن از هادی دوری میکنن
در حالی ک اینطور نیست
هادی شناسنامه شو جایی جاساز کرد که فاطمه خانم ببینه و لاشو باز کنه و ببینه که مجردن....
راوی:فتبارک الله احسن الخالقین😑
با صدای شیطان رجیم ب خودم اومدم
شیطان رجیم:برادر......برااااادر
من در حالی که سرم رو پایین انداخته بودم گفتم:بله خواهرم...
~کلا عادت ام بود
به همه خانم های دنیا جز مادرم و خاله م و ابجی حانیه به همه میگفتم خواهرم
شیطان رجیم:نمیری برامون باز از شهیدا نقل کنی؟تو مگه راوی این کاروان نیستی؟
من:چشم اتوبوس حرکت کنه روی چشمم خواهرم.....
شیطان رجیم:میگما برادر
من:بله
شیطان رجیم:اون لباس قبلیه بیشتر بهتون میومد...با اون ماه شده بودید...اون اگه کثیف شده بدید من براتون بشورم بازبپوشید ما مستفیض شیم
^باگفتن استغفرالله ای سرمو چرخوندم اونور
شیطان رجیم خنده ای کرد
هادی ک اینقدر غرق خوشحالی عملی شدن نقشه اش شده بود ک نفهمیده بود ک این شیطان ب من چی میگه
من:خب اقا هادی الان راضی شدی؟
فهمید که مجردی...
هادی:آره از تعجب کپ کرده گونه ش سرخ شده😌
من لبخند شیطانی زدم و گفتم:نکنه که فکر کنه که صیغه کردید
هادی چشم غره ای بهم کرد و با هم خندیدیم
شیطان رجیم:ناز اون خنده هات
خنده مو خوردم و اخم کردم
دختره...........استغفرالله
خدایا اومدم مثلا راهیان نور...راوی و خادم الشهدا هم هستیم اگه قبول کنی
آخه این فتنه چیه به جونم افتاده
ابروم رو میبره
~یا جد سادات!
بلندشد...بهم نزدیک میشه
الان میزنه تو گوشم... یا علی کمک....
شیطان رجیم بلند گفت:خب همسفرای گرامی
ب افتخار اقا علی گل گلاب که راوی کاروان هست و قراره برامون خاطره طنز شهدا تعریف کنه
یه........
دانشجو های پشت سر:یه چی؟؟؟؟
شیطان رجیم:یه صلوات علی رضایی پسند بفرستید
همه صلوات فرستادن
غرق هام رو پاک میکنم مطمئنم ک سرخ شدم...خدایا این چرا اینجوریه؟
دیگه شورش رو درآورده...
تو عمل انجام شده قرار میگیرم
بلند میشم و بلندگو ام رو برمیدارم و روشن اش میکنم و میکروفن رو دستم میگیرم...
^همش نگاهش ب منه
ی لحظه هم نگاهشو اونور نمیندازه
استغفرالله....منم نمیخوام بهش نگاه کنم
نگاه به اون صورت قشنگش.....
وای علی....گِل تو سرت....استغفرالله خدایا
پناه میبرم بهت از دست این شیطان
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─