#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_پنجاه
امروز لعنتی رو با هر بدبختی و اشک و اهی بود گذروندم
صبح زود میرم اداره
ب اصرار من ب سرهنگ
اتاق کار من و امیر یکی شد
من گفتم اینطور شه ک ب امیر نزدیک شم و بهش بفهمونم ک ب امید کی برگشتم و چ حسی بهش دارم...
توی اداره روی پرونده های نا تموم و تموم شده ی سرهنگ کار میکنم
بعد از جشن هم قراره ترفیع درجه هم بگیرم و بشم سرگرد
فعلا تا زمان جشن ی ده روزی تقریبا مونده و من توی اتاق کار امیر هستم و هر روز میبینمش
داخل اتاق کار امیر میشم
خب به به
چ اتاقکار قشنگی آقای عطایی من
خب
^مش سلیمون ک ابدارچی اداره ست میاد داخل میگه:خب دخترم اتاق پسنده؟
من:بله...
میزم اماده ست؟
مش سلیمون:بله دارن از اسانسور میارن بالا الان هاس ک برسه........
عه رسید...
^با گفتن «عه رسید» مش سلیمون کارگر هایی ک میز و صندلی مو اورده بودن وارد اتاق شدن
و منتظر من بودن ک بگم کجا بزارن
ک منم دقیقا ی جور گفتم بزارن ک رو ب روی امیر باشه
حالا من:ی ذره اینور تر......
اینور تر.....
اینور تر تر تر😐
اها خوبه حالا ..........
^حرفم نا تموم موند و امیرم وارد اتاق کار میشه حرفمو میشکونه و میگه:مش سلیمون اینجا چخبره
این میز و صندلی تو اتاقکار من چیمیگه
برگشتم طرفش
و ی نیم نگاهی بهم انداخت و باز ادامه داد:مش سلیمون ازتون جواب میخوام...
مش سلیمون:والا چی بگم آقا ی عطایی
سرهنگ دستور دادن اتاقکار خانم موحد و شما یکی باشه تا دفتر کار خانم اماده بشه...
من:زیاد مزاحمتون نمیمونم آقا ی عطایی
من خطاب ب کارگرا و مش سلیمون:ازتون ممنونم....بفرمایید...
~مش سلیمون و کارگرا از اتاق خارج شدن
و امیر جواب حرفمو نداد
و بی توجه من رفت سر جاش نشست
ک دقیقا رو ب روی من بود
شونه ای بالا انداختم و رفتم روی میز وسایل هامو گذاشتم و مرتب شون کردم
ک بعد چن ساعت ک گذشت هیچ حرفی بین من و امیر رد و بدل نشد
همش سرش تو اون گوشی بی صاحاب اش بود و انگار داشت چت میکرد و لبخند میزد😑
دوس داشتم بدونم داره با کی چت میکنه...
سرهنگ وارد اتاق شد و با من و امیر سلام و علیک گرمی کرد
و ازم پرسید: دخترم چیزی کم و کسر نداری
از جات و اتاقکارت راضی هسی؟
من:مرسی سرهنگ همه چی خوبه
سرهنگ پرونده های ناقص اش رو اورد تا من کامل کنم و اونا رو روی میز گذاشت و بعدش خطاب ب امیر گفت:امیرجان
داخل این دفتر و اداره همه دختر منو با نام خانم موحد میشناسن نه خانم حاتمی
لطفا شما هم رعایت کنید
و تو پرونده ها هم بهشون کمک کنید
امیرم: اطاعت
~ای اون اطاعت گفتن ات رو قربون😇
و باز خطاب ب من گفت:فرستادم همین ی چن دقیقه دیگه آقای اکبری برا کار پرونده های جنایی بیاد تا زودتر کارا تموم شه...در اخر بدین پرونده هارو به امیر جان تا تایید کنه...
من: چشم
سرهنگ:اروز ناهار اداره میمونیم
برا شب هم میریم ی جای خوب شام
ب مامانت هم سپردم
فقط سعی کن کار پرونده هارو تا غروب تموم کنی
توجه کن هیچ نکته ای جا نیوفته
اگه پرونده ای مشکل نداشت و امیر جان تایید کرد میرن بایگانی....
من:باشه مشکلی نیست...
^آقای اکبری ک از همکار های قدیم پروژه دستگیری بزرگترین باند قاچاقچی مواد مخدر هم بود یهو سر میرسه
و سرهنگ برای کار پرونده ها تذکرات لازم رو باز ب من و اقای اکبری میده و میره
اقای اکبری میره سمت امیر و سلام علیک های گرمی میکنه و شروع میکنه ب تعریف کردن از امیرِ من
آقای اکبری:وای اقای عطایی
باورم نمیشه شما رو میبینم
تعریف شمارو خیلی شنیدم
شنیدم بعد تموم شدن پروژه دستگیری بزرگترین باند قاچاقچی مواد مخدر پلیس رسمی شدید و بعدش هم که انقد آوازه ماموریت هاتون همجا پخش شده که همه شمارو میشناسن...واقعا با این سن کم اینهمه موفقیت تحسین برانگیزه...
اقا دست راستتون رو سر ما😅
بهتون تبریک میگم
امیرم: ممنون بزرگوار
شما به من خیلی لطف دارید
آقای اکبری:چاکر آقای عطایی😊
^بعد آقای اکبری ی صندلی برداشت و کنارم نشست و شروع کرد حرف زدن و برسی کردن پرونده ها
من حواسم ب پرونده ها و امیر بود
این هم غوز بالا غوز شده بود تو این هیر و ویر همش حرف میزد
و چرت میگفت
^ خداروشکر ک فقط برای پرونده های جنایی میاد کمک
~د لال شو دیگه
کاش ب جای تو امیرم برام وراجی میکرد..
کلا براش جالب بود که با منو امیر داره همکاری میکنه...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─