#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_پنجاه_دو
کل روز رو آقای اکبری مخ منو خورد هم روی پرونده هاکار میکرد هم حرف میزد
انگار میخواست خودشو بیشتر بمن نزدیک کنه و بیشتر ازم حرف بکشه
وقتی آقای اکبری خاطرات و جک های بیمزه تعریف میکرد مجبور بودم الکی بخندم
و امیر گاهی وقتا زیر چشمی نگاهمون میکرد
چقد دلم تو این پنج سال براش تنگ شده بود
کل این پنج سال همش ب فکرش بودم
و فکر آینده
اینکه وقتی همه چی تموم بشه و من برگردم ایران
فکر میکردم وقتی برگردم من و امیر ی بار برای همیشه مال هم میشیم و هیچ چیز نیست که مارو از هم جدا کنه
اما ن ب پیسی خوردم
امیر همونطور ک گفته بود منو فراموش کرد و رفت و خودشو وارد ی رابطه ی دیگه کرد
بغض سختی گلومو فشار میده
فقط میخوام سریع تر ساعت کاری تموم بشه برم خونه و های های گریه کنم
من همون امیرو میخوام
این امیر برای من ناشناسه...
نکنه با طرف نامزد کرده
نکنه امیر عاشقشه
نکنه ک بیشتر من دوسش داشته باشه...
خدایا...امیرم رو بهم برگردون....
~با صدای اقای اکبری به خودم میام
آقای اکبری:خانم موحد........؟
من:بله
آقا ی اکبری:میشه بریم بیرون قدم بزنیم؟
^وای خدا این دیگه چی میگه این وسط....
ن واسا برم باهاش...امیر فکر نکنه حالا ک رفته من تنهام..............!
بزار عصبانی ش کنم
این برا همه غیرتی میشه...
من:بله ب شرط اینکه آبمیوه مهمون من باشید...
آقای اکبری:حالا باهم کنار میاییم خانم موحد...
نظرتون چیه دنگی حساب کنیم؟
^خنده ی بلند الکی کردم و از جام پاشدم ک برم بیرون
ک امیر خطاب ب آقای اکبری گفت:آقای اکبری
فکر میکردم شما پلیس وظیفه شناسی هستید
چطور میتونید وسط تایم کار برید تفریح کنید؟
هنوز پرونده هایی ک سرهنگ موحد بهتون دادن ناقص ان و برسی نشدن
هروقت کارتون رو تموم کردید میتونید هر جا خواستید با هر کسی خواستید برید
من:آقای اکبری ولشون کنید
بیایین بریم بیرون قدم بزنیم
^یهو سرهنگ وارد شد و گفت:دخترم چرا پشت میزت نیستی؟میخوای جایی بری
من:حجم کار سرم ریخته
سر درد گرفتم
گفتم برم بیرون ی هوایی کلم بخوره
ک انگار آقای عطایی صاحب منصب اینجاست و نمیزاره کسی از جاش جم بخوره ....
سرهنگ:خب راست میگن
خوشم میاد آقا ی عطایی از پلیسای خوب و وظیفه شناس اینجا هستن
وجودشون اینجا ی نعمته
دخترم بشین کار پرونده هارو با آقای اکبری تموم کن بعد باهم میریم بیرون دیگه شب....
من:چشم......
و حالت شکست خورده سر جام میشینم
ک وظیفه شناس شده خیر سرش هیش گودزیلای پرو با اون نگین جونت ک معلومه خرش کردی.....
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─