#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_چهارده
(فاطمه)
میام سوار اتوبوس میشم
و با چهره غمگین علی رضایی و هادی مواجه میشم
ارزو هم ک انگار همه غم های دنیا رو توی دلش ریختن
هیچی نمیگم بش
حال و هوای خودم از آرزو بد تره
ازش شکایت نمیکنم ک چرا برنگشت و ب ادامه ی بحث حجاب و پوشیدگی و عفاف
احساس میکنم روی این علی رضایی حساس شده
همش داره این چند روزه بنده خدا رو اذیت میکنه
همین دیروز ی سوزن ته گرد گذاشت روی صندلی ش
قبل ترش هم آدامس چسبونده بود ب صندلی ش....و لباساش همه خراب شد
و آرزو فقط میخندید
و علی رضایی بیچاره هم حرفی نمیزد
^از دست هادی و حرفاش خیلی ناراحتم
بهش فرصت دادم حرف هاشو بزنه
اما توقع نداشتم همچین چیزایی بشنوم
هادی میگفت:
از وقتی ک اون روز توی حرم حضرت معصومه دیدم علی چطور برات غیرتی شد
از وقتی ک دیدم تو چطور براش ناراحتی
و عزا داری و داغ دا ری میکنی
از وقتی که فهمیدم و دیدم ک ب خاطر اون و عزا داریش داری ب من کم محلی میکنی
از وقتی ک یکی اومد زیرآب تو زد وگفت تو عاشق علی بودی
از وقتی ک فهمیدم بابام داغ کرده و عصبی هس برا این موضوع
به عشقم و حسم شک کردم
با پدرم ماجرا رو در میون
گذاشتم
نتایج کنکور هم اومده بود
بابام همه کار هارو درست کرد
تا برم و ازت دور بشم
بدجوری بهت شک کرده بودم
ی شبهه بزرگ داخل ذهنم بود ک چرا اینطور شد
چیشد که علی اینقد برای فاطمه مهمه هست که اینقدر داغونه
احساسات رو برای حس برادری ات با علی درک نکردم
خواستم ازت دور شم
به همه چیز بد بین شده بودم
اگه هم چیزی نمیگفتم دلیل بر رضایت ام از تو نبود
بر اون شک توی دلم بود
خلاصه سریع رفتم خارج تا تو توی بیمارستان بیهوش بودی
خبرش برام رسید ک بی تابی میکنی زیاد و منتظر منی تا برگردم
منم خبر ازدواج ام رو پخش کردم
خاستم دیگه همه چی تموم بشه
ولی ن دیدم نشد
تو فاطمه خانم دختر عمو بدجور کابوس روز و شب ام شده بودی
ب مرز جنون رسیدم
نمیتونستم درس بخونم
فهمیدم من هر جا برم و هر کار بکنم نمیتونم تورو فراموش کنم
تو ی دستی داشتی انگار گلومو فشار میدادی تا دلتنگ ات بشم و نتونم نفس بکشم
وقتی میخواستم بیام خارج فکر میکردم حس من ب تو ی جور هوس هس
ولی وقتی توی تب ات هر شب میسوختم فهمیدم ک نه تو اصلِ اصلِ عشق و نیمه گمشده منی
راه ام رو اشتباه انتخاب کردم
و همین طور پل های پشت سرم رو همه رو خراب کردم
میخواستم برگردم ایران
برگردم و بگم چقد دیونه تم
بگم ک اشتباه کردم
ولی نتونستم ویزا بگیرم
به هیچ وجهه من الوجوه نمیشد
خیلی عجیب و سخت و دردناک شده بود..
تا ی سال پیش
ک درسم تموم شد ومدرک مهندسی برق ام رو گرفتم
خوشحال بودم
میدونستم ک خانواده هامون باهم قهرن و مشکل دارن
میخواستم همه چی رو حل کنم
باز دلت رو ب دست بیارم
و اسم قشنگت رو بیارم توی شناسنامه م
و برات جبران کنم همه ی این سال هارو
اما نه نشد!!!!!
فهمیدم اسم قشنگت تو شناسنامه یکی دیگه رفته
مأیوس شدم
از خودم بدم اومد
خیلی....
اومدم ایران نزاشتم کسی جز خانواده ام بفهمه
رفتم شمال
پیش یکی از دوستای بابام و کار کردم و کار کردم و کار کردم تا فراموشت کنم اما نتونستم
خبر مرگ نامزدت منو تکون داد
ب روح خسته م دوباره جون داد
خواستم برا عید بیام خونه تون عید دیدنی و بعدشش سال ببینمت
ولی قبلش باید میرفتم و خادم شهدا می شدم و نوکری شهدا رو میکردم که دوباره بهم فرصت دادن که بتونم نفس بکشم با بدست اوردنت..
ک ی روز ی خانمی رو دیدم ک وارد میدون مین شده
میرم تا بش بگم ک چ اشتباهی کرده
برمیگرده و میبینم دلیل نفس هام اونجاست و همون خانم حواس پرته
حالا خیلی خوشحال ام ک باز میبینمت
من با اون هادی قدیم فرق دارما
ی هادی جدید شدم ک هیچوقت عشقش نسبت ب تو کم نمیشه...
حالا میگم
فاطمه خانم دختر عمو مونس من میشی؟
همسفر من میشی؟
^از حرفاش تعجب کردم و خیلی ناراحت شدم و آروم زیر لب گفتم:بدجور نابودم کردی پسر عمو..سخته ببخشم..سخته
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─