eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.3هزار عکس
25.9هزار ویدیو
729 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از اینکه سیل اشکام رو جاری کردم حدود نیم ساعت بعدش باز شروع کردن به مصاحبه مصاحبه گر:حس آقای رضایی چی بود وقتی فهمید پدر شده من:اون زمان من و علی می رفتیم دانشگاه باهم... وقتی ازدواج کردیم گفت میخوام درست رو ادامه بدی و حداقل اش لیسانس حقوق ات رو بگیری تویی ک اینقد زحمت کشیدی منم با کمال میل قبول کردم ولیسانس حقوق ام رو گرفتم علی خودش هم درس میخوند درس الاهیات وکلا ب درس و تحصیل علاقه خاصی داشت ی روز ک دانشگاه نداشتیم علی رفت سرکارش منم ازش اجازه گرفتم ک میرم بیرون گفت برو من چند روزی بود حالت تهوع داشتم و میلم ب غذا های ترش و ترشیجات بیشتر شده بود شک کرده بودم رفتم آزمایش دادم و جواب مثبت رو ک چند روز بعدش گرفتم،ی حالت شوک مانندی بهم دست داده بود هم خوشحال بودم هم ناراحت خیلی از مادر شدنم ترس داشتم میترسیدم نتونم هم وظیفه همسرداری و فرزند داری رو با هم ادا کنم بخاطر همین نشستم ی دل سیر گریه کردم خاستم قشنگ گریه ها مو بکنم ک وقتی علی میاد جلوش گریه نکنم ولی اون روز علی از شانس خوب یا بد من زود تر از روزای دیگه اومده بود خونه و منو تو اون حالت دید من هم جا خورده بودم ک علی زودتر همیشگی ش اومده خونه چیزی نگفتم زبونم بند اومده بود و فقط خیره خیره علی رو نگاه میکردم علی نگاهش افتاد ب برگه آزمایش بَرِشداشت و خوندش اون لحظه چشم علی ی برق خاصی زد خیلی خوشحال شد بعد ازینکه اشکام رو پاک کرد،سجده شکر ب جا آورد سعی کرد کاری کنه من نترسم و خوشحال باشم و همینطور هم شد علی خیلی کمکم کرد و خیلی برای یوسف ذوق داشت ازون روز ب بعد همیشه زودتر میومد خونه و توی کارا بهم کمک میکرد ماه های اخر من فقط خوابیده بودم علی و مادرم اینا کارام رو انجام میدادن با این وجود ک خیلی اذیت و خسته شد،اما ی بار خم ب ابرو ی کمونش نیورد ی بار شکایت نکرد همیشه خداروشکر میکرد و میخندید و دلداریم میداد مامانم خودش بهمون پول داد و گفت خودتون برید سیسمونی بخرید برای بچه تون ماهم از خدا خواسته قبول کردیم خودمون رفتیم و سیسمونی تهیه کردیم علی انگار رو اسمون ها بود مادر خدا بیامرزش هم همینطور خیلی بما لطف و محبت کرد خدا رحمتش کنه........😔 علی اونوقتا بیشتر وقتای دیگه شیطون شده بود... با ذوق برا پسرمون وسیله میخرید و همشونو باز میکرد...منم خوشحال بودم که نتیجه عشقمون قراره دنیا بیاد...از خوشحالی علی هم خوشحال بودم... اون روزا بهترین روزای عمرم بودم.. علی اصن نزاشت من بترسم...همش کرم می‌ریخت و منو میخندوند منم از ته دل میخندیدم و شاد بودم اسم یوسف رو خود علی برای پسرمون انتخاب کرد... اون اسم رو خیلی دوست داشت هر وقت می خواست شوخی کنه بهم میگفت اسم بچه اولی رو من انتخاب کردم اسم پنج شش تای بعدی با خودت همیشه شوخ بود نمک زندگیمون بود همیشه هم پسر دوست و داشت و آخر هم خدا بهش ی پسر داد... میگف میخام جوری بار بیاد که خدا عاشقش شه... منم حالا که علی نیس میخام پسرمو همونجوری که علی دوس داشت بزرگ کنم... میدونم علی هوامونو داره... مثه همیشه که داشت... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─