#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_هفتاد_شش
(امیر)
بعدازظهر تشیع جنازه معین بود
با ارزو رفتم
که داخل قبرستون سرهنگ و همسرشون هم دیدم
اونطور که میدونم به عمو وزنعموی معین گفته بودند ک به این دلیل دستگیر و اعدام شده
اما نگفته بودند که خود حانیه و اقا رضا دست معینو رو کردن!
گفتن که حانیه فهمیده معین مجرم بوده
وحالش بد شده و نمیتونه تو مراسمات شرکت کنه
دیگه عمو و زنعمو ی معین به چیز دیگه ای شک نکردند
یه سر به بیمارستان هم رفتن
و حانیه رودیدن و باهاش هم دردی کردن
حانیه باز مثل همیشه نقشش رو خوب بازی کرده بود
به چیزی شک نکردند
از دست حانیه بیشتراز همیشه ناراحتم
بابت رفتارش تو اون سالن ملاقات قبل اعدام معین
نباید جلوی من به اون میگفت معینم
یا اینکه میرفت توی بغلش
یا اینکه جلوی اون به من میگفت که خفه شم!
سر قبر معین همه ناراحت بودن و اشک میریختن
میدونستم که زنعمو ی معین از خود معین
دل خوشی نداره
اما بازم اشک ریخت و ناراحتی میکرد
دختر عموهاش هم همین طور
آرزو هم ک گریه میکرد اعصاب من بیشتر خورد میشد
بد جور سر درد گرفتم همش انگار سرم گیج میره
عین دخترا انگار میخام غش کنم
هر چی بیشتر میگذره حالم بدتر میشه
گاهی وقتا با قرص هم دردم اروم نمیگیره
تو اینترنت زدم و با یه دکتر آنلاین صحبت کردم
گفت علائم سرطان داری
~به دستور سرهنگ رفتم اداره و ازش وصیت نامه معین رو گرفتم و ماموریت ام این بود که اونو به دست حانیه برسونم
نمیدونم چرا دو تاست!
اینقدر بدم میاد وقتی شب داغونم و میخوام سریع بخوابم خوابم نمیبره و فکر و افکار داغون میاد سراغم
کم کم داره از خودم بدم میاد
ولی نوردلی هست که دوساله توی دلم روشن شده
بعد از تموم شدن این کابوس(بازی)با حانیه ازدواج میکنم و با هم خوشبخت میشیم
فقط اینکه باید حالش خوب بشه
یه زندگی براش میسازم
از نو شروع میکنیم
همه چی رو
شب با هر سختی که شد خوابیدم
صبح بلند میشم
بهترین لباس مشکی ام رو میپوشم
موهامو ژل میزنم
عطری که حانیه برام خریده بود رو می زنم
وصیت نامه معین رو برمیدارم
و سوار موتور میشم
و پیش به سوی یار
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─