#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_هفتاد_هفت
میرسم به بیمارستان
تلفن ام زنگ میخوره و اسم رویا خودنمایی میکنه
تماس رو برقرار میکنم
من:الوسلام بله بفرمائید
رویا:به سلام داداش بزرگه!نمیدونستم اگه با
پدرام ازدواج کنم اینقدر باهام رسمی میشی
من:به آبجی کوچیکه!
نفرمایید...رسمی چیه؟
رویا:بیمعرفت شدی زنگ نمیزنی
احوال نمیپرسی
سراغ نمیگیری
من:بدجور در گیر کار و زندگی ام!
رویا:منظورت از کار و زندگی شیفت مغازه ست که نمیای
یا داری زن میگیری؟
خندیدم و گفتم: ان شاءالله دومی...
حالا اشکال نداره یه عالمه مدت پدرام کار داشت من به جاش وامیسادم مغازه
حالا ی چند روز هم پدرام وایسه جا من
رویا:اوهووووع...کی تو جای پدرام وایسادی ؟بیچاره پدرام....
من:حالا اینارو بیخیال...
خودت خوبی...اقات خوبه؟
...........
بعد از چند دقیقه حرف زدن با رویا وارد بیمارستان شدم
به سمت اتاق حانیه رفتم
تا میخاستم در اتاق رو باز کنم و وارد بشم که پرستار مانع ورودم به اتاق شد...
کارت نشانه هویت پلیسی ام رو نشونش دادم و بهش فهموندم برای انجام ماموریت
اومدم بیمارستان
وارد شدم
اون (خود لعنتی و بی همه چیزش) روی تخت نشسته بود
چشماش از بس گریه کرده بود باد کرده بود و سرخ شده بود
با قدم های متوالی ام بهش نزدیک میشم
سرش رو انداخته پایین
میشینم روی صندلی رو به رویی اش
نفس عمیق میکشم و میگم:سلام خانم حاتمی
سرهنگ بهم دستور دادن که این بسته امانتی رو به دستتون برسونم
~بسته وصیت نامه ای که سرهنگ داده بود رو به طرفش بردم و گرفت
در بسته رو باز کرد
و هر دو نامه رو خوند
بغضش گرفت ولی گریه اش رو خورد
راوی:شاید نمیخاسته که غرورش بیشتر از این جلوت خورد بشه
من:شاید
حانیه:چیزی گفتی؟
من:نه....با شما نبودم
حانیه:خاکش کردید؟
من:اره!رفت جایی که بهش تعلق داشت
جایی که حقش بود
حانیه:امیر.....بوی مونت بلک میاد
راوی:مونت بلک اسم همون عطریه که خانم حاتمی(حانیه)برای تولد امیر براش خریده بود.....
من:هه....!
اره....سلیقه ت خیلی خوبه....خیلی دوسش دارم....
بهتری؟
حانیه:بهترم...ولی هنوز اجازه ترخیص بهم ندادن....
من:غصه نخور عزیزم
اجازه ترخیص هم میدن
حانیه:کی بهت اجازه داد که ب من بگی عزیزم؟
من:خودم!مشکلیه خانم؟
~حانیه پتو رو روی سرش کشید و گفت:اقای عطایی اگه کارتون تموم شده و اگه ماموریتتون رو تموم کردید خواهش میکنم ازین جا برید....
من:باشه میرم ولی بدون که حانیه جان همه چی تموم شد.....
برات میسازم اون زندگی ای رو که همیشه تو ذهنمون با هم ساخته بودیم
و میرم بیرون
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─