#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_چهل
صدامو صاف میکنم میگم:طبق نوشته کتاب
زمان قدیم برای هر بچه ک میومده نمیرفتن شناسنامه بگیرن....میزاشتن وقتی پنج شش تا شد بگیرن...موقع گرفتن شناسنامه صمد و ستار این دو تا اسماشون جا ب جا میشه....ب خاطر همین....
مرد لبخندی زد و گفت:سپاس با اجازه و رفت
نگا ب ساعتم کردم ببینم کی کلاسم شروع میشه
چشمام داشت از حدقه در میومد😱
من سه ساعته اینجا نشستم تا کتابو تموم کنم و اصلا حواسم ب کلاسم نبوده 😭
بی خیال میشم کلا....نصف کلاسم رفته
میرم از دانشگاه بیرون
امروز فقط دو زنگ کلاس داشتم ک ن اولیه شد ک برم ن دومیه😢چرا اصلا اومدم اخه
سوار برماشین پیش ب سوی مغازه
برم رویا تنهاست تو مغازه
ی اهنگ میذارم ملایم...و بازم دلم شور میزنه
زنگ میزنم گوشی سبی
خاموشه...خودمو دلداری میدم با جملاتی مث
_گوشیش شارژتموم کرده
_الان سر کاره گوشیش رو گذاشته حالت پرواز
(اتنا)
الان ظهر شده
هنوز سبحان ب هوش نیومده
دلم داره مث سیر و سرکه میجوشه
نکنه قبل از اینکه ضمانت بچه رو بهم نداده بره به جهنم؟
ب خانواده سبحان خبر دادن
خدا کنه وقتی ک میخان بیان سارینا هم بیارن
دل تو دلم نیست من فقط سارینا رو از توی عکسش دیدم
نکنه منو دید غریبی کنه.چقد سخته 6سال دوری از همه وجودت...حالا این همه وجود من اگه منو دید نشناخت و ترسید چی
خدایا میدونم بد کردم...ب دخترم...ب این سبحان لعنتی..به خودم ب خانواده خودم و سبحان به همه و همه...اما ازت دختر مومیخام...کمکم کن...
مامان سبحان رومیبینم گریه کنان داره میاد سمت من
پشت سرش پدر سبحان و دختر کوچولوی ناز 7ساله ای...اون سارینای منه...عین بچگی هاش نازوخوشگله...
یه قدم ور میدارم و میگم:سارینا مامانم...
مادر سبحان:اتنا سبحان من کو
چکارش کردی
6سال پیش زندگی شو نابود کردی بس نبود...حالا میخای تو اوج جونی بخابونیش سینه قبرستون؟
چی از جون پسرم میخای...پاتو بکش بیرون از زندگیش اون دیگه هر چی داره برا خودشه...یه قلب و دل پاک داشت ک تو اونو ازش گرفتی...
با داد و جیغ و گریه فریاد زد:از جون سبحان من چی میخای؟
بغض شش سالم ترکیدوگفتم:دخترمو...
و دویدم طرف سارینا ک مات نگاهمون میکرد...رسیدم بش جلوم زانو زدم و بغلش کردم و زار زدم...
سارینا از پدر سبحان پرسید:اقاجون این خانم کیه...بهش بگو ولم کنه خفه شدم
پدرسبحان:سارینا جون بابا مگه از خدا مادرتو نمیخاستی...مگه نمیگفتی هر روز مادر ها میان دنبال بچه هاشون از مدرسه میبرنشون خونه تو دلت میخواد...مگه نگفتی دلت ی مامانی میخاد ک سواد داشته باشه و بتونه بهت دیکته بگه بابایی؟
مگه نگفتی ک دلت میخاد با مادرت بری شهر بازی!این خانم مادرته...از پیش خدا اومده تورو ببینه
^با حرفای پدرسبحان بیشتر گریه م گرفت
سارینا بغض کرد
سارینا:تو مامان منی
من:اره عزیزم...اره فدات شم...من مادرتم...
سارینا:اگه تو مادر منی بگو این همه وقت کجا بودی...چرا منم نبردی پیش خدا..چرا منو با باباسبحان بد تنها گذاشتی چرا اخه چرا؟
<دلم داشت اتیش میگرفت...سارینا ب هق هق افتادو اشک ریخت اشکاشو پاک کردم و بلند شدم....دیدم مادر سبحان داره اروم اشک میریزه و پدر سبحان هم صورتش رو با دستاش پوشونده...رو بهشون گفتم:سبحان دیشب تصادف کرد ومن اوردمش بیمارستان....رفته تو کما و حق ملاقات هم نداره..تا هوش بیاد
میشه از پنجره دیدش...دست راست و پای چپش شکسته...سرش هم اسیب دیده بدجور....قراره دکتر بیاد بالا سرش ببینیم چی می شه
~پدر ومادرسبحان رفتن از پشت پنجره اتاق سبحان رو دیدن...
منمم ازشون اجازه گرفتم و سارینا رو بردم بیرون...رو ب رو بیمارستان ی پارک بود
رفتیم براش ی بستنی خریدم
سارینا هنوز کمی غریبی میکرد
اجازه دادم ک بره با وسایل بازی ها بازی کنه
خودمم روی ی نیمکت نشستم و محوش شدم
و به این 6سال فکر کردم و به قبلش
ب کلاسای کنکور با سبحان
به عادت کردنم ب سبحان
کمی قبل ترش....
عاشق پسرعموم شدنم...
اینکه رفت خارج یهو
شکستم...باز کلاس کنکور با سبحانو...
با تکون های سارینا ب خودم اومدم
کنار خودم نشوندمش و با زبونی ک ی بچه 7ساله بفهمه توضیح دادم ک چرا رفتم و نبودم...البته الکی گفتم با بابا سبحان دعوامون شد...منم رفتم (به قول خودشون)پیش خدا تا باز برگردم پیشتون
حالام میخام ببرمت پیش خدا...خارج...دوست داری
سارینا:بابا سبحان چی اونم میاد
من:نه عزیزم نمیتونه بیاد اگه بیاد مامان جون و اقا جون تنها میمونن...با من میای خارج یا همین جا میمونی...؟
سارینا:مامان جون همیشه ب من گفته ک دختر باید جایی باشه ک مادرش هست، منم میخام پیش مادر م باشم...
^انگار دنیا رو بهم دادن...خیلی خوشحال شدم سارینا مو اغوش گرفتم و فهمیدم ک چقد دلتنگ آغوش دخترم بودم...
معنی واقعی زندگی مو میفهمم الان...تو همه ی وجود منی سارینام
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─