#هو_العشق🌹
#پارت_بیست_و_دوم
#پلاڪ_پنهاݩ
#فاطمه_امیرے
در عرض ربع ساعت خودش را به دانشگاه رساند ،با دیدن رویا کنار دفتر با لبخند به طرفش رفت:
ــ اوضاع انتخابات چطوره؟
سمانه ناراحت سری تکون داد و گفت:
ــ اوضاع به نفع ما نیست ،ولی خداروشکر شهر آرومه
ــ خداروشکر،بیا ببین این سیستم چشه؟؟ فک کنم ویندوز پریده
ــ من یه چیزی از اتاقم بردارم بیام
ــ باشه
سمانه سریع به سمت اتاقش رفت وسایلش را روی میز گذاشت و سریع چند Cdبرداشت و به اتاق رویا رفت.
کار سیستم نیم ساعتی طول کشید اما خداروشکر درست شد.
ــ بفرمایید اینم سیستم شما
ــ دستت دردنکنه عزیزم ،لطف کردی
ــ کاری نکردم خواهر جان ،من برم دیگه
به سمت اتاقش رفت که آقای سهرابی را دید،با تعجب به سهرابی که مضطرب بود نگاهی کرد و در دل گفت"مگه رویا نگفت آقایون نیستن"
ــ سلا آقای سهرابی
ــ س.. سلام خانم حسینی،با اجازه من اومدم یه چیزیو بردارم و برم
ــ بله بفرمایید
****
سمانه خسته از روز پرکار و پر دردسری که داشت از تاکسی پیاده شد،گوشیش را بیرون آورد و پیامی برای مادرش فرستاد تا نگران نشود ،مسیر کوتاه تا خانه ی خاله اش را طی کرد، دکمه آیفون را فشرد که بعد از چند ثانیه بعد با صدای مهربان خاله اش لبخند خسته ای بر لبانش نشست.بعد از اینکه در باز شد وارد خانه شد ،طبق عادت همیشگی،سمیه خانم کنار در ورودی منتظر خواهرزاده اش مانده بود،
ــ سلام خاله جان
ــ سلام عزیزم،خسته نباشی عزیزم
سمانه بوسه ای بر روی گونه خاله اش گذاشت و گفت:
ــ ممنون عزیزم
ــ بیا داخل
سمانه وارد خانه شد که با کمیل روبه رو شد سلامی زیر لب گفت ،که کمیل هم جوابش را داد.
ــ سمانه خاله میگفتی،کمیل میومد دنبالت ،تو این اوضاع خطرناکه تنها بیای
ــ نه خاله جان نمیخواستم مزاحم کار آقا کمیل بشم،با اجازه من برم پیش صغری
ــ برو خاله جان،استراحت کن ،برا شام مژگان و خواهرش میان
سمانه سری تکان داد و از پله ها رفت .
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
خاطرات شهیدعلی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_بیست_و_دوم
«تدریس»
راوی:آقایان جمادی ومهندس آرش عباسی
اواخر تابستان ۱۳۶۱ به حوزه قائم چیذر درشمال تهران آمد.بعضی وقت ها که به عنوان مهمان می رفتیم حوزه،حالات عجیبی از او می دیدم.تو حوزه شب ها،هر وقت که از خواب بیدار می شدم،می دیدم که بیدار نشسته و با یک شمع روشن،مشغول دعا و مناجاته...
یه مدت اونجا موندیم صبح ها می دیدم که نیست،بعدازظهرها میدیدم نیست.!
می گفتیم:علی تو اینجا تو حوزه کلاس داری پس کجا میری؟! گفت:میرم جلسات شیخ حسین انصاریان و بعد هم جلسات حاج اسماعیل دولابی.این دو نفری که من شنیدم تعریف میکردکه حاج اسماعیل عارفه وشعرمیگه و...که بعدها ما شناختیم آقای دولابی چه انسان بزرگی است.بعضی وقت ها هم به سراغ علامه جعفری میرفت.از دیگر کارهای او این بود که یه کلاس قبول کرده بودتو تجریش می رفت کلاس بینش اسلامی در یکی از دبیرستان ها تدریس میکرد.یکی دو سالی در تهران مشغول تدریس شد.یک روز خودش برایم تعریف کرد:یکی از شاگردانم با وضع خوبی وارد مدرسه نمیشد.
همیشه آرایش میکرد آن هم در آن زمان.!
این وضعیت به حدی رسید که معلمین او را به کلاس راه نمی دادند.نمیدانستم با این پسر چه برخوردی داشته باشم.خیلی فکر کردم.با یاری خدا تصمیم گرفتم با او دوست شوم! به وسیله دوستی با آن دانش آموز دبیرستانی پی به این ماجرا بردم که چرا با این وضع نادرست به مدرسه می آید.این دانش آموز خیلی در بند مسائل دینی نبود.در خانه با چندین خواهر زندگی میکرد وقتی وارد خانه میشدخواهران،برادرشان را آرایش می کردند،! مثل برداشتن ابرو وسایه و....
سعی کردم از طریق مختلف او را جذب مسائل دینی کنم.همان دانش آموز بعدها چنان تغییر کرد که در نمازها گریه های عجیبی میکرد.علی سیفی در روزهای آخر،قبل از شهادت به ماجرای آن پسری که آرایش کرده به کلاس می آمد اشاره کردو گفت:آخر هم ماندیم و آن پسر به درجه رفیع شهادت نائل شد.
علی سیفی با حال روحانی و معنوی که داشت امثال این بزرگواران را تربیت کرد که بعضی ها به شهادت رسیدند.بنده موقعی که معلم شدم با بچه های کلاس مشکل داشتم وقتی به ایشان گفتم،من را راهنمایی کردند و آن مشکل حل شد.علی گفت:آرش،باید با دیدگاه پدری به بچه ها نگاه کنی،چرا که وقتی بچه نسبت به پدرش بی ادبی میکندپدر در کمال خونسردی ،با لطافت تمام با بچه برخورد میکند،ما هم باید چنین باشیم.سفارشات خیلی مهم به اخلاق در خانه دانش آموزان میکرد.
📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب)
#ادامهدارد...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_بیست_و_دوم 🌈
هی عمو؟ -
چیه وروجک؟ -
!اینقدر به شوهر من نگو زن ذلیل -
!زن ذلیله دیگه -
:میخواهم دوباره چیزی بگویم که میگوید
.فعلاً سفره و بشقاب بیار که گشنمه -
.و به قابلمهای که در دست دارد اشاره میکند
*
مهدی؟ کجایی؟ -
از رویِ تخت بلند میشوم. نگاهی به ساعت میاندازم که پنج صبح را نشان میدهد. به هال که میروم،
.مهدی را میبینم که دارد سجادهاش را پهن میکند
سلام... چرا من رو بیدار نکردی؟ -
:به سمتم برمیگردد
سلام به روی ماهت خانم... داشتم میاومدم بیدارت کنم که خودت اومدی... بدو وضو بگیر که یه نمازِ -
.جماعت دونفره بخونیم
.باشهی آرامی میگویم و میروم تا وضو بگیرم
وضو گرفته چادر نماز سفیدم را که گلهای صورتی دارد سرم میکنم. پشت سرِ مهدی میایستم. این
!نماز چه نمازی بشود! یک نمازِ عاشقانه برای خالقِ عشق
:سلام را که میدهیم و سجدهی شکر را به جا میآوریم مهدی به سمتم برمیگردد
!قبول باشه هانیه خانم -
!قبول حق باشه آقا مهدی -
.با چادرنماز چهقدر معصومتر میشی -
:لبخند عمیقی میزنم. بلند میشوم و چادر و سجادهام را جمع میکنم
میگم نظرت چیه بری وسیلهی صبحونه بخری؟ -
:میخندد
.چشم فرمانده... الان میرم -
*
سفرهی صبحانه را جمع میکنم و توی آشپزخانه میگذارم. به هال که برمیگردم، مهدی را میبینم که
واکس به دست با پوتینهایش درگیر است. میروم و روبرویش مینشینم. دستم را دراز میکنم و
:میگویم
!بده من -
:ابرو بالا میاندازد
.نه... خودم انجام میدم -
.اِ بده من دیگه، دوست دارم یاد بگیرم -
از من اصرار و از مهدی مقاومت تا بالاخره با تهدید به قهر کردن راضی میشود و واکس را دستم میدهد.
چند دقیقهای با پوتینهایش درگیر میشوم. کارم که تمام میشود، با لبخند رضایتی زل میزنم به
:پوتینهای تمیز و براق. جلوی چشمهایش میگیرمشان
.بفرما آقا... دیدی گفتم یاد میگیرم -
صدای خندهاش بلند میشود. با تعجب نگاهش میکنم که انگشت اشارهاش را روی بینیام میکشد.
:انگشت سیاه شده از واکسش را نشانم میدهد
!کل سر و صورتت رو سیاه کردی که -
بلند میشوم و خودم را در آینهی توی اتاق نگاه میکنم. خندهام میگیرد! یک واکس زدن کل صورتم را
شکل حاجی فیروز کرده. نگاه خندانش را توی آینه و پشت سرم میبینم. کلاه نظامیاش را در دست
دارد. نزدیکم میآید، باز هم رویِ موهایم بـ ـوسهای مینشاند. میخواهد عقب برود که دستهایم را دورِ
گردنش میاندازم و روی شانهاش را میبوسم که لبخندی میزند. کلاه نظامیاش را روی سرش میگذارد و
ابهتش دو چندان میشود. ته ریشِ مردانه، نگاهِ نافذ و قامت بلندش دلم را به تب و تاب میاندازد. احترام
:نظامی میگذارد
.با اجازه فرمانده
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─