#هو_العشق🌹
#پارت_بیست_و_پنجم
#پلاڪ_پنهاݩ
#فاطمه_امیرے
سمانه وکمیل خیره به تجمع کنار دانشگاه،که دانشجویان ،پوستر به دست ،ضد نامزدی که رئیس جمهور شده بود، بودند.
سمانه شوکه از دیدن بچه های بسیج بین دانشجویانی که تظاهرات کرده بودند،خیره شد.
سمانه یا خدایی گفت و سریع در را باز کرد،که دستی سریع در را بست،سمانه به سمت کمیل برگشت که با اخم های کمیل مواجه شد.
ــ با این تظاهراتی که اتفاق افتاده،میخواید برید؟؟
ــ یه چیزی اینجا اشتباهه،ما به بچه ها گفتیم که نتایج هر چیزی شد نباید بریزن تو خیابون اما الان...
خودش هم نمی دانست که چرا برای کمیل توضیح می دهد ،به پوستر و بنرها اشاره کرد؛
ــ ببینید پوسترایی که دستشونه همش آرم بسیج و سپاه داره،اصلا یه نگاه به پوسترا بندازید همش توهین و تهمت به نامزدیه که الان رئیس جمهوره،وای خدای من
دیگر اجازه ای به کمیل نداد و سریع از ماشین پیاده شد.
از بین ماشین ها عبور کرد و به صدای کمیل که او را صدا می زد توجه ای نکرد.
چندتا از دخترهای بسیج را کنار زدو به بشیری که وسط جمعیت در حال شعار دادن بود رسید،و با صدای عصبانی فریاد زد:
ــ دارید چیکار میکنید؟؟قرار ما چی بود؟مگه نگفتیم هیچ کاری نکنید
بشیری با تعجب به او خیره شده بود
ــ ولی خودتون ..
سمانه مهلت ادامه به او نداد:
ــ سریع پوستر و بنرارو از دانشجوها جمع کنید سریع
خودش هم به سمت چندتا از خانما رفت و پوسترا و بنرها را جمع کرد.
نمی دانست چه کاری باید بکند،این اتفاق ،اتفاق بزرگ و بدی بود،می دانست الان کل رسانه ها این تجمع را پوشش داده اند.
،متوجه چندتا از پسرای تشکیلات شد ،که با عصبانیت در حال جمع کردن ،پوستر ها بودند،نفس عمیقی کشید چشمانش را بست وسط جمعیت ایستاد و سعی کرد میان این غلغله که صدای شعار و از سمتی صدای جیغ و فریاد آمیخته بود ،تمرکز کند،تا چاره ای پیدا کند چطور این قضیه را جمع کنند،اما با برخورد کسی به او بر روی زمین افتاد ،از سوزش دستش چشمانش را بست ،مطمئن بود اگر بلند نشود،بین این جمعیت له خواهد شد، اما با صدای آشنایی که مردمی که به سمتش می آید را کنار می زد تا با او برخورد نداشته باشند چمشانش را باز کرد .
حیرت زده به اطرافش خیره شده بود ،با تعجب به دنبال شخصی که مردم اطرافش را کنار زده بود می گشت، اما اثری از او پیدا نکرد،ولی سمانه مطمئن بود صدای خودش بود.
صدا ،صدای کمیل بود.....
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌸
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
خاطرات شهیدعلی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_بیست_و_پنجم
«لشکر سیدالشهدا»
راوی:برادر طهماسبی
اوایل سال ۶۳ از تهران به عنوان تبلیغ رزمی به جبهه اعزام شد.این بار گردان تخریب لشگر ده سیدالشهدا(ع) را برای خدمت انتخاب کرد.به محض ورود علی به گردان تخریب،معنویت این عزیز باعث شد که بچه های تخریب،گرد وجودش حلقه زنند و از سلوک معنوی او بهره ببرند.شاید علی از جهت ظاهر،زیاد دروس خوزوی نخوانده بود،اما در سیرو سلوک سرآمد بود.وقتی برای بچه های تخریب موعظه میکرد مثل اینکه خودش بارها عمل کرده و نتیجه ی آن را دیده است.او اصرار داشت لذت انس با خدا را همه بچشندو در مدت چند ماهی که در واحد تخریب لشکر سیدالشهدا بود،همه را شیفته ی اخلاق خود کرد.صدای دلنشین وتوأم با اخلاص علی موجب شدسایر گردان های لشکرسیدالشهدا هم برای عزاداری در مقر واحد تخریب حضور پیدا کنند.روزهای به یاد ماندنی بعد از عملیات خیبر وغصه های بچه ها از جا ماندن جسم همسنگرانشان در جزیره مجنون،با نوای ملکوتی علی التیام پیدا میکرد.او وقتی روضه می خواند،خودش را در صحرای کربلا می دید و بارها شده بود که در حین مداحی،بی حال میشد نفس هایش به شماره می افتاد.اوج ارادت علی در مداحی اش،روضه حضرت رقیه (ع) بود.خیلی با احساس،رفتن خار در پای این بی بی را بیان میکرد.سعی میکرد در جمع بچه های تهران،با لهجه آذری نخواند،اما در خلوت خود نغمات آذری را به زبان می آورد و تک و تنها مشت خاکریزه گریه می کرد....
علی نمازهایش طولانی میشد.
انقدر نماز را با حضور قلب می خواندانگار توی این دنیا نیست.یک روز بچه ها به علی اعتراض کردند و گفتند نماز را تندتر بخوان.علی برگشت و با آن چهره ملکوتی،در جواب حکایتی از شهید محراب آیت الله مدنی تعریف کرد و گفت:
در صف اول نماز جمعه تبریز،پشت سر شهید مدنی نماز می خواندیم،این شهید هم نمازهایش توأم با آرامش و اشک بود.شخصی در صف اول نماز بود و شهید مدنی در حال خواندن اقامه و آماده شدن برای نماز بود که شنید می گویند:آقا نماز را تند بخوان
یک دفعه دیدم شهید مدنی تمام قامت برگشت و در حالی که قطرات اشک،صورتش را پر کرده واز محاسنش سرازیر بود فرمود:
قارداش جان،میدونی میخای با کی حرف بزنی؟نقل این حکایت با آن اخلاصی که علی داشت،همه را به تفکر وا داشت...
اوایل اردیبهشت سال ۶۳ بود که لشکر سیدالشهدا(ع) به موقعیت شهید موحد در سه راه جفیر نقل مکان کرد.علی بلا فاصله پیگیر سروپاکردن حسینیه شد.شبها بعد از نماز بچه ها را دور هم جمع میکرد و دسته عزاداری در مقر تخریب به راه می افتاد.او برای امتحانات حوزه،به تهران می رفت و به محض فراغت،خود را به جبهه می رساند.علی بارها و بارها در عملیات های مختلف جان را در کف گرفت که تقدیم دوست کند.اما خدا چیز دیگری می خواست.آخرین باری که او را دیدم قبل از عملیات والفجربود.برای نماز جمعه به دزفول رفتم،در حالی که سخنران قبل از خطبه مشغول سخنرانی بود.از دور هم من او را دیدم،هم او من را دید و بی اختیاراز صفوف نماز گذشتیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم.بعد از دوران گردان تخریب دیگر او را ندیده بودم.علی ملبس به لباس روحانیت بود.من اولین بار بود که او را در این لباس می دیدم.قیافه ترکه ای و عمامه سفید،چهره عرفانی او را زیباتر کرده بود.وقتی او را در آغوش گرفتم،شروع کردم به تکان دادن او،علی که خوشحال از این دیدار بود با مهربانی و همان شوخ طبعی همیشگی گفت:تکانم نده که معنویتم می ریزه.😂
چند دقیقه گذشت،انگار نه انگار که ما در صفوف نماز هستیم.این آخرین دیدار ما بود.وقت خداحافظی به علی گفتم:به کدوم یگان رفتی؟اینقدر که یادم هست گفت لشکر ۲۵ کربلا هستم.بعد هم خداحافظی کردیم.
📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب)
#ادامهدارد...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_بیست_و_پنجم 🌈
زهرا شاکی میشود
بیمزه! میخواستی بگی ما بچهایم؟ -
!نه بابا... هانیه که بچهست ولی شما یه پا خانمی -
!عمو -
:دستش را میگذارد روی گوشهایش
جیغ نزن وروجک... بدبخت برادرزاده ام... چهطور تحملش میکنی مهدی؟ -
:مهدی نگاهم میکند و میگوید
.فرشتهها رو که تحمل نمیکنن -
.رو به عموسبحان لبخند پیروزمندانهای میزنم و در دلم قربان صدقهی عزیزِ جانم میروم
:عمو اما سری به نشانهی تاسف تکان میدهد
!زن ذلیل -
حالا نگفتین اینها چیه؟ -
:عمو رو به زهرا که این سوال را پرسید میگوید
هزینهی جشن عروسی که نگرفتیم رو دادیم به یکی از مراکز بهزیستی... این اسباب بازیها رو هم -
.گرفتیم که شما خانمهای خوش سلیقه کادو کنید ببریم برای بچهها
:ذوقزده رو به مهدی میگویم
آره مهدی؟ -
:آرام چشمهایش را به نشانهی تأیید روی هم میگذارد .عمو شاکی میگوید
یعنی حرف من رو قبول نداری؟ -
:میخندم، به سمتش میروم و گونهاش را محکم میبوسم
.عمو کوچیکهی خودمی -
:میخندد. به زهرا نگاه میکنم و میگویم
اتفاقاً من و زهرا هم قبل از عقد این فکر رو داشتیم؛ ولی پاک فراموش کردیم... مگه نه زهرا؟ -
:سرش را تکان میدهد و میگوید
.آره...چه خوب که اینکار رو کردید -
:در دلم فریاد میزنم
"خدایا شکرت برای این روزهای خوب"
***
کلافه پوفی میکشم و مهدی را که روی مبل دراز کشیده و دستش را روی چشمهایش گذاشته تکان
:میدهم. دستش را برمیدارد و نگاهم میکند. کلافهتر میگویم
.حوصلهم سر رفته -
:بلند میشود و مینشیند. با دست موهایش را به هم میریزد و میگوید
!ساعت ده شبه ها... حوصلهت سر رفته؟ -
!آره -
!چیکار کنم من حالا خانمم؟ -
:فکری در ذهنم جرقه میزند. با ذوق و هیجان میگویم
.بیا بریم پشت بوم -
:ابروهایش از تعجب بالا میپرند! حق دارد خب! با خنده میگوید
!پشت بوم؟ -
.آره... بریم ستارهها رو نگاه کنیم -
:لبخندی میزند. انگار که خاطرات بچگیمان یادش میآید
!بریم ستارهها رو ببینیم که باز هم ستاره پرنوره برای تو باشه؟ -
:میخندم. پرافتخار میگویم
!من الان دنیا رو دارم... ستاره میخوام چیکار؟ -
.حتی دنیا هم کمه مقابلِ بودنت
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─