eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
23.4هزار ویدیو
669 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 # هر دو ساکت شدند،تنها صدایی که سکوت را شکسته بود نفس نفس زدن های عصبی کمیل بود،با حرفی که سمانه زد ،دیگر کمیل نتوانست بیخیال بماند و با تعجب نگاهی به سمانه انداخت: ــ آقا کمیل چرا شکایت نکردید؟چرا گفتید شکایت کردید اما شکایتی در کار نبود؟ کمیل نمی دانست چه به دختر لجباز و کنجکاوی که روبرویش ایستاده بگوید،هم عصبی بود هم نگران. به طرف سمانه برگشت و با لحت تهدید کننده ای گفت: ــ هر چی دیدید و شنیدید رو فراموش میکنید،از بس فیلم پلیسی دیدید ،به همه چیز شک دارید ــ من مطمئنم این.. با صدای بلند کمیل ساکت شد،اعتراف می کند که وقتی کمیل اینطور عصبانی می شد از او می ترسید!! ــ گوش کنید ،دیگه حق ندارید ،تو کار من دخالت کنید ،شما فقط دخترخاله ی من هستید نه چیز دیگری پس حق دخالت ندارید فهمیدید؟ و نگاهی به چهره ی عصبی سمانه انداخت سمانه عصبی با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت: ــ اولا من تو کارتون دخالت نکردم،اماوقتی کاراتون به جایی رسید که به منو صغری آسیب رسوند دخالت کردم.ثانیا بدونید برای من هیچ اهمیتی ندارید که تو کارتون دخالت کنم،و اینکه اون ماشین چند روزه که داره منو تعقیب میکنه! کمیل وحشت زده برگشت و روبه سمانه گفت: ــ چرا چیزی به من نگفتید ها؟؟ سمانه لبخند زد و گفت: ــ دیدید که من پلیسی فکر نمیکنم و چیزی هست که داری پنهون میکنید کمیل از رو دستی که از سمانه خورده بود خشکش زده بود سمانه از کنارش گذشت؛ ــکجا؟ ــ تو کار من دخالت نکنید کمیل از لجبازی سمانه خنده اش گرفته بود اما جلوی خنده اش را گرفت: ــ صبر کنید سویچ ماشینو بیارم میرسونمتون کمیل سریع وارد باشگاه شد بعد اینکه همه کارها را به حامد سپرد و سویچ ماشین را برداشت از باشگاه خارج شد ،اما با دیدن جای خالی سمانه عصبی لگدی به لاستیک ماشین زد: ــ اه لعنتی نمی دانست چرا این دختر آنقدر لجباز و کنجکاو است،و این کنجاوی دارد کم کم دارد کار دستش می دهد،باید بیشتر حواسش را جمع کند فکر نمی کرد سمانه آنقدر تیز باشد و حواسش به کارهایش است،نباید سمانه زیاد کنارش دیده شود،نمیخواهد نقطه ضعفی دست آن ها بدهد. نفس عمیقی کشید و دوباره به یاد اینکه چطور از سمانه رودست خورده بود خندید... *** خسته وارد خانه شد،سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت که با صدای مادرش در جایش ایستا‌د؛ ــ شنبه خانواده ی محبی میان ــ شنبه؟؟ ـــ آره دیگه،پنجشنبه انتخاباته میدونم گیری فرداش هم مطمئنم گیری ،شنبه خوبه دیگه سمانه سری تکان داد و به "باشه" ای اکتفا کرد و به اتاقش رفت ... 🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
خاطرات شهیدعلی سیفی... شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر... (بیامشهد) 📚 با هزاران زحمت خودم را می کشیدم جلو.حرم خیلی شلوغ بود.داشتم می رفتم به سمت ضریح دیدم کسی بازویم را گرفت.نگاه کرده دیدم همان شخصی بود که در خواب او را دیدم.! به من فرمود:دیدی که من به قول و وعده ام وفا کردم و آمدم.در این لحظه شهید سعادتی به یادم افتاد.دیدم کنار آقای پاک نیا،آقای سعادتی ایستاده و لباس سفیدی به تن دارد.(بعدا به آقای پاک نیا گفتم تو آقای سعادتی را دیدی؟گفت نه.گفتم کنار تو ایستاده بود.گفت ندیدم) جلوتررفتم.(رفیقم گفت؛برای دو نفر راه باز شده بودیکی شما بودید و کنار شما کسی می رفت اما معلوم نبود کیست)مرا بردند و دستم را گرفت و به ضریح چسباند.من ضمن اینکه سرم را پایین انداختم.در این فکر بودم که دست به دامن امام شوم و پیروزی امام وانقلاب را بخواهم و... یکباره دیدم دست آقا عقب کشیده و کم کم ناپدید شد.من سراسیمه برگشتم.یکدفعه چوب ها را به زمین انداخته ودویدم.از آن لحظه پای من خوب شده بود(صلوات حضار) دویدم سمت گوهرشاد.سعی می کردم پیدایشان کنم.این ور وآن ور می رفتم.تا اینکه متوجه شدم که مردم جمع شده می خواهند لباس هایم را پاره کنند... نمی دانستم چه کنم.فقط از دور آقا را دیدم که تبسم کرده و رفتندو من دنبالش رفتم.در حیاط مسجد گوهرشادیک منبر هست که به منبر امام زمان (عج) معروف است.رو به روی منبر یک حجره است،مرا به آن حجره بردند.نشسته بودم به آن منبر نگاه کرده در حال عادی نبودم.یکدفعه آقای ما در بالای منبر ظاهر گشتند.چطور آفتاب یکدفعه در می آید؟! من که می خواستم صحبت کنم دیدم دهانم قفل شده نمی توانم صحبت کنم.دیدم به من اشاره کردند،من دهانم را برای صحبت کردن باز کردم.دوستم می گفت: تو که نمی توانستی به این راحتی فارسی سخن بگویی،چنان لحن تو عوض شد،مثل اینکه آقای حجازی صحبت می کرد.من به مردم گفتم:می دانید امام مهدی به من چی داد؟!آقا به من پا داد،به شما پیروزی می دهد.بعد از آن یک پیام به خواهرها دادم که خواهرها بچه های کوچک خودشان را با سوره های کوچک قرآن بزرگ کنندو توصیه های دیگر از جمله اینکه زیاد بگویید:وعجل فرجهم و.... من در حال خودم نبودم تازه بعد از این مسائل نگاه کرده دیدم که پایم کاملا خوب شده(صلوات حضار) چند روز بعد در خواب احمد سعادتی را دیدم.صحبتی کرد و گفت آبروی مرا پیش آقا برده ای،چرابه قولت وفا نمی کنی؟من فهمیدم که چه می گوید.یادم افتاد که عهد کرده بودم که وقتی خوب شدم به جبهه بروم.بلند شده فردا به جبهه رفتم.الان هم یک هفته هست که به مرخصی آمدم که ایام عاشورا روحیه گرفته که انشاءالله خداوند پیروزی را نصیب رزمندگان کند.خداوند انشاءالله این حمله را به نفع اسلام پیروز گرداند.انشاءالله و السلام علیکم و رحمة الله وبرکاته(تکبیرحضار) 📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب) ... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌈 لبم را میگزم. مهدی سرش را از لای در داخل میآورد و با لحن خودمانی و شیطنتباری رو به عمو :میگوید !من نوکر خانمم هم هستم آقاسبحان - زن ذلیل و نوکر! خوب شوهری گیرت اومده هانیه! برو پدر صلواتی، برو که حرف دارم با برادرزادهام - .مزاحمی !حالا ما شدیم مزاحم؟ باشه، به هم میرسیم آقای عمو - :بعد هم رو به من که از دستشان خندهام گرفته میگوید !خداحافظ هانیه - .و میرود. رو میکنم سمت عمو حرفِ چی عمو؟ - .بیا بشین اینجا تا بگم بهت - .به دنبال این حرفش میرود و لبهی حوض مینشیند .پلاستیکهای خرید را کنار در ورودی میگذارم کنارش مینشینم. رد نگاهش را میگیرم و میرسم به گلهای محمّدی و بنفشهای که درون باغچهی :کوچک خانهمان و زیر نور نقرهای مهتاب خودنمایی میکنند .شما دوتا کنار همدیگه خیلی قشنگ و رویایی بهنظر میرسین - :لبخند میزنم. قشنگ و رویایی! مثل همان مجنون و لیلی! ادامه میدهد مهدی جونش رو هم میده پایِ ایمان و وطنش.آخرهای سلطنت شاه من و مهدی تازه وارد نظام و ارتش - شده بودیم. به چشم خودم دیدم در حالی که نیروی ارتش شاه و سلطنتش بود، به بچههای انقلابی تو پخش اعلامیه و نوارهای سخنرانی امام کمک میکرد. اینها رو میدونی هانیه، مگه نه؟ :آرام سرم را تکان میدهم ...میدونم - من بهتر از هر کسی میشناسمش. الانی که اوضاع کشور معلوم نیست و ممکنه هر اتفاقی بیفته - پیشبینیش برام سخت نیست که مهدی حاضره از خودش و کنار تو بودن بگذره تا بقیه آروم و راحت زندگی کنن. میتونی کنار بیای با اینها؟ با نبودنهاش؟ با زندگی با یه آدم نظامی؟ .مصممتر از هر وقتی چشمهایم را به چشمهایش میدوزم .من حاضرم بودم برای یک روز کنار مهدی و خانم خانهاش بودن همهی عمرم را فدا کنم :به گمانم عشق را از چشمهایم میخواند که میگوید !مبارکه وروجک عمو - .بغضم جایش را به خنده میدهد :بلند میشود، دستم را میگیرد و بلندم میکند بیا ببین زنداداش چه بازار شامی راه انداخته. بیچاره داداشسجاد از خستگی همون وسط هال گرفته - !خوابیده! فکر کنم کل بازار رو دنبال زن داداش واسه جهیزیه خریدن چرخیدن... تقصیر مهدی نیستها چی؟ - !زن ذلیلیش! توی خونوادهی ما موروثیه ظاهراً - .میخندم و پلاستیکها را برمیدارم و داخل خانه میشوم .مادر را میبینم که جعبههای اثاث را به گوشهی هال میبرد .دلم برای پدری که بین این همه سر و صدای جابهجایی، وسط هال خوابش گرفته پر میکشد :رو به مادر سلامی میکنم، من را که میبیند جواب سلامم را میدهد و رو به عمو میگوید راحله خانم، خانمِ آقارضا هم امروز باهامون بود. جهیزیهی این دوتا عروس آمادهست، با مهدی یه - ماشین بگیرید اثاثها رو بفرستین تهران. ببینم، خودتون که رفتید میچینید یا میخواید من خودم تو این هفته برم؟ چهطوره؟ !نه زنداداش، خودمون که رفتیم میچینیم دیگه. شما به اندازهی کافی تو زحمت افتادین - زحمت چیه؟ یه طرف دخترهامن یه طرف پسرهام! ببینم هانیه، حلقه گرفتین مادر؟ - .آره مامانم - جعبهی حلقهها را از کیفم بیرون میآورم و به دست مادر میدهم و خودم به اتاق میروم تا لباسهایم را .عوض کنم https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─