eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.9هزار ویدیو
616 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 سمانه عصبی به طرف خروجی دانشگاه راه می رفت که بازویش کشیده شد،عصبی برگشت، که با کسی که بازویش را کشیده ،دعوایی کند با دیدن صغری ،اخمی کرد و با تشر گفت: ــ چیه؟چی می خوای صغری که بخاطر اینکه پشت سر سمانه دویده بود در حالی که نفس نفس می زد گفت: ــ سرمن داد نزن،با آقای بشیری دعوات شده به من ربطی نداره ـ اسمشو نیار،اینقدر عصبیم که اگه می شد همونجا حسابشو می رسیدم ــ باشه آروم باش ،بیا بریم همین کافه روبه روی دانشگاه ،هم یه چیزی بخوریم هم باهم حرف بزنیم سمانه به علامت پذیرفتن پیشنهاد صغری سرش را تکان داد. پشت میز نشستند ،صغری بعد از دادن سفارش روبه روی سمانه که خیره به بیرون بود ،نشست؛ ــ الان حرف بزن،چرا اینقدر عصبی شدی وسط جلسه؟ ــ چرا عصبی شدم؟ اصلا دیدی چی میگفت ،نزدیکه انتخاباته به جای اینکه سعی کنیم جو دانشگاه آروم بمونه اومده برامون برنامه می ریزه چطور وجه ی بقیه نامزدهارو خراب کنیم. با رسیدن سفارشات سمانه ساکت شد،با دور شدن گارسون روبه صغری گفت: ــ اصلا اینا به کنار،این جلسه مگه مخصوص فعالین بسیج دانشگاه نبود ؟؟ ــ خب آره ــ پس این بشیری که یک ماهه عضو شده براچی تو جلسه بود؟ ــ نمیدونم حتما قسمت برادرا ازش دعوت کردند ،اینقدر خودتو حرص نده ــ صغری تو چرا این رشته رو انتخاب کردی؟؟ صغری که از سوال سمانه تعجب کرد ،چند ثانیه فکر کرد و گفت : ــ نمیدونم شاید به خاطر اینکه تو یک دانشگاه خوب اونم شهر خودم قبول شدم و اینکه تو هم هستی ــ اما من وقتی علوم سیاسی انتخاب کردم،دغدغه داشتم ،الان انتخابات نزدیکه،باید دغدغه تک تک ما انتخابات باشه ــ خب چه ربطی به آقای بشیری داره؟؟ ــ همین دیگه،دغدغه ی ما باید آروم نگه داشتن دانشگاه باشه نه برنامه ریزی واسه تخریب نامزد ها.صغری دانشگاه ما تو موقعیت حساسی قرار داره،کاری که بشیری داره انجام میده،بزرگترین اشتباهه بخصوص که با اسم بسیج داره اینکارو میکنه،اگه به کارش ادامه بده،دانشگاه میشه میدون جنگ. ــ نمیدونم چی بگم سمانه،الان که فکر میکنم میبینم حرفای تو درسته ولی چیکار میشه کرد ــ میشه کاری کرد،من عمرا در مقابل این قضیه ساکت بشینم ــ حالا بعد در موردش فکر میکنیم،کافیتو بخور یخ کرد سمانه تشکری کرد و کافی را به دهانش نزدیک کرد ... 🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
خاطرات شهیدعلی سیفی... شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر... (بیامشهد) 📚 «معلم» راوی؛ناصر نیا پاک ارتباط من با علی سیفی تقریبا معلمی و شاگردی بود.با اینکه ازنظر سنی تفاوت داشتیم.سن من از ایشان پنج سال بیشتربود. ابتدا به عنوان معلم قرآن ایشان بودم این ارتباط ازطریق معلمی شروع وبه سمت دوستی ورفاقت معنوی کشیده شد.این رفاقت درحدی بود که رفت وآمدخانوادگی پیدا شد.منزلشان می رفتیم وآنها منزل ما می آمدند. شب ها باهم به مسجد وپایگاه می رفتیم.بعد کل برنامه ها وفعالیت های مسجدی وفرهنگی را در دست گرفتیم. اما علی سیفی در دوران رشد وتکامل خودش یک تحول عمیق در عرض چند ماه پیدا کرد که ایشان را خیلی بالا برد.بعد ازآن در مقابل او احساس شاگردی می کردم ،حالتش معمولا مثل کسی شد که چیزی را گم کرده،او بیشتر در تلاطم بود وبیشتردنبال این بود که چیزی که گم کرده را پیدا کند. به قول خودش می گفت: «هی می دوم به چیزی دل ببندم ولی نمیتوانم» این خودش بحث مهمی بود. یک شب مانشستیم در این مورد صحبت کردیم.به من گفت: اصلا هیچ چیزی نیست که به آن دل ببندم.چیزهایی که برای مردم بسیار مهم است وصبح تاشب بخاطر آن تلاش می کنند،من آن ها را مثل بازی کودکان می بینم.بعد گفت:«احساس می کنم من اصلا اهل این دنیا نیستم،غریبه ام.» بسیارهم این حرف ها رو ازته دل میـگفت،و واقعا هم اعتقاد داشت. ... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌈 چشمهایم را روی هم میگذارم که صدایی درست در چند سانتی متریام به گوشم میخورد چهش بود سبحان؟ - .هینی میکشم و ترسیده چشمانم را باز میکنم و برمیگردم که پشت سرم میبینمش ...ترسیدم آقا مهدی - ببخشید از قصد نبود، چهش بود سبحان؟ - :لبخند محوی میزنم !هیچوقت نشد که بهش بگین عمو - !میخندد، گونهاش چال میافتد فقط چند ماه بزرگتره ازم! واسه عمو گفتن زیادی کوچیکه. حالا میگین چهش بود یا نه؟ - ...نِمیره - :متعجب میگوید کی؟ - .در دل به قیافهی متعجبش میخندم !عکس چشمهای کسی که دوست داره، از جلو چشمهاش کنار نمیره - .چند ثانیه مات نگاهم میکند. زیر لب چیزی زمزمه میکند که نمیفهمم چیزی گفتین؟ - نه، نه! خانمجون داره فال حافظ میگیره برای همه! برو تو... نه، نه! یعنی برید تو. هوا سرده! من میرم - ...دنبال سبحان :از در که بیرون میرود، میخندم و زیر لب میگویم !با خودش هم رودربایستی داره- .سری تکان میدهم و به داخل خانه بر میگردم .خانمجان با لبخند اشاره میکند کنارش بروم :کنارش جا میگیرم که میگوید !نیت کن مادر؛ مهمونیهای ما بدون حافظ خوندن مهمونی نمیشن - ...چشمهایم را میبندم. ته ته دلم نیت میکنم، برای غمِ چشمان عموسبحان، برای زهرا؛ برای زهرا .صدای بغض کردهاش چنان دلم را سوزانده که یادم میرود برای دل خودم نیت کنم :دیوان حافظ را باز میکنم و به دست خانمجان میدهم. با صدای آرام بخشش شروع به خواندن میکند یوسفِ گمگشته باز آید به کنعان غم مخور«- » کلبهی احزان شود روزی گلستان غم مخور .تمام که میشود نگاه معناداری به من میاندازد! جوانهای جمع همه با لبخند نگاهم میکنند :مینا پر از شیطنت میگوید چه فال عاشقانهای! چی نیت کردی هانیه خانوم؟ - :تند و سریع میگویم ...واسه خودم نیت نکردم که - .صدای تلفن خانهی عموسعید، مینا را از جا بلند میکند و نفس راحتی میکشم :چند دقیقه بعد میآید و رو به خانمجان میگوید داداش مهدی بود خانمجون. از خونهی شما زنگ میزد. با عموسبحان اونجان، گفت شما هم بمونین - .اینجا فردا میاد دنبالتون !خیالم راحت میشود، پس عمو را آرام کرده عزم رفتن که میکنیم، مینا و مریم اصرار میکنند که پیششان بمانم و من هم که اینروزها حوصلهام از .تک فرزند بودن سر رفته قبول میکنم آخر شب، مریم روی زمین کنار خودش برایم تشک پهن میکند و با اشاره به مینا که روی تختش خوابش :برده و صدای خروپفش خنده را مهمان لبم کرده، غر میزند .میبینی؟ هرشب اینجوری خرخر میکنه - .سرم را به سمت مریم برمیگردانم، چشمهایش زیر نور مهتاب که از پنجره به اتاق میتابد، برق میزنند !چشمهایش چهقدر شبیه چشمهای مهدی است https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─