eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.3هزار عکس
25.8هزار ویدیو
729 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 روبه روی باشگاه بدنسازی که نمای شیکی داشت ایستاد ، با اینکه به خاطر حرف های آن شب کمیل هنوز عصبی بود، اما باید از این قضیه سر درمی آورد. آیفون را زد و منتظر ماند اما جوابی نشنید،تا می خواست دوباره آیفون را بزند،در باز شد و مرد گنده ای از باشگاه خارج شد،سمانه از نگاه خیره اش لرزی بر تنش افتاد؛ ــ بفرمایید خانوم ــ با آقای برزگر کار داشتم ــ اوه با کمیل چیکار داری؟بفرمایید داخل،دم در بَده. و خودش به حرف بی مزه اش خندید ! سمانه کمیل و باشگاه لعنتیش را در دلش مورد عنایت قرار داد. ــ بهشون بگید دخترخاله اشون دم در منتظرشون هست و از آنجا دور شد و کناری ایستاد. پسره که دانسته بود چه گندی زده زیر لب غر زد: ــ خاک تو سرت پیمان، الان اگه کمیل بفهمه اینجوری به ناموسش گفتی خفت میکنه سمانه می دانست آمدن به اینجا اشتباه بزرگی بود اما باید با کمیل حرف می زد. بعد از چند دقیقه کمیل از باشگاه خارج شد و با دیدن سمانه اخمی کرد و به طرفش آمد: ــ سلام ، برای چی اومدید اینجا؟ ــ علیک السلام، بی دلیل نیومدم پس لازم نیست این همه عصبی بشید کمیل دستی به صورتش کشید و گفت : ــ من همیشه به شما و صغری گفتم که نمیخوام یک بارم به باشگاه من بیاید ــ من این وقت شب برای صحبت کردن در مورد گفته هاتون نیومدم،اومدم در مورد چیز دیگه ای صحبت کنم! ــ اگه در مورد حرف های اون شبه،که من معذرت... ــ اصلا نمیخوام حتی اون شب یادم بیاد،در مورد چیزی که دارید از ما پنهون میکنید اومدم سوال بپرسم. ــ چیزی که من پنهون میکنم؟؟اونوقت چه چیزی؟ ــ چیزی که دارید هر کاری میکنید که کسی نفهمه،راست و حسینی بگید شما کارتون چیه؟ کمیل اخمی کرد و گفت: ــ سید و خاله فرحناز یادتون ندادن تو کار بقیه دخالت نکنید؟؟ ــ چرا اتفاقا یادم دادن،اینم یادم دادن اگه کار بقیه مربوط به من و عزیزانم بشه دخالت کنم. ــ کدوم قسمت از کارام به شما و عزیزانتون مربوط میشه اونوقت سمانه نفس عمیقی کشید وگفت: ــ اینکه از در خونه ی عزیز تا دانشگاه ماشینی مارو تعقیب کنه،اینکه شما برای اینکه نمیخواید اتفاقاتی که برای کسی به اسم رضا برای شما اتفاق بیفته و همه ی وقت دم در منتظر ما موندید،بازم بگم؟؟ کمیل شوکه به سمانه نگاه کرد ــ بگم که همون ماشین اون روز نزدیک بود اسید بپاشه روی صورت خواهرت کمیل با صدای بلندی گفت: ــ بسه ــ چرا بزارید ادامه بدم کمیل فریاد زد: ــ میگم بس کنید ... 🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
خاطرات شهیدعلی سیفی... شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر... (بیامشهد) 📚 همان روز ظهر بود که آمدند گفتند خرمشهر آزاد شده و ما هم خوشحال شدیم.گفتم چه می شد که من از این عمل خلاص می یافتم.دیدم یک نفر وارد اتاق شده گفت سیفی کیست؟گفتم من هستم.گفت برادرت آمده،لباسهایت را بپوش و برو.من دیگر با این ها نگفتم که قرار است پایم را قطع کنند،زیرا که ترسیدم مانع شوند.من لباس هایم را گرفته و سرم را انداخته و رفتیم.کسی مانع خروج ما از بیمارستان نشد.لباس و دو عصا زیر بغل گرفته و از بیمارستان خارج شدیم.آمدیم به تهران.در تهران کمـی بستری شدم و در آنجا نیز گفتندباید پای تو را قطع کنیم،چون تاخیر باعث می شود سیاهی بالا بیاید که باید از بالاتر قطع کنیم.من به خاطر خوابی که دیده بودم و اطمینان داشتم مخالفت کردم و از آنجا مرخص شدیم.به مراغه آمدیم.بعد از چند روز،اقای جمادی آمد و به شیراز رفتیم.در شیراز باز همان نتیجه را دادند و گفتندعلاج دیگری ندارد.به مراغه آمدیم.من حالاتی داشتم که دکترها نمی توانستند تشخیص بدهند،گاهی در حال اغما قرار می گرفتم و پیام هایی می دادم. در فرودگاه مهرآباد یک دکتری می آیدو مرا در این حالت می بیندو می گوید این روانی است و روانی صد در صد؟! مرا بردند و انداختند در تهران به تیمارستان،شانزده روز در آنجا ماندم.گاهی ناراحت می شدم که چرا مرا اینجا انداختند که انصاف نبود.گاهی خوشحال می شدم ازاین جنبه که می گفتم که خدا قبول می کنداین عشق ما را به حضرت مهدی(عج) تا اینکه یک روز آقای فرحزادو پاک نیا امدند وبا آقای دکتر صحبت کرده وثابت کردند که بنده روانی نیستم.تا اینکه کارمان تمام شد وما برگشتیم به مراغه.در مراغه طاقت نیاوردیم.مشکلاتم زیاد بود.یک شب خواب دیدم توی آبی دارم غرق می شوم،یک دستی آمد ومرا ازآب در آورد.دیدم همان شخصی می باشد که من در خواب او را می دیدم.ایشان گفت:به تو گفتم بیا مشهد. من دیگر از آن لحظه به بعد طاقت نیاوردم،به دوستم آقای پاک نیا گفتم برویم.یا این ماجرا صحت داشته یا ما را قطع می کنند. با آن حالت خارج شده به تهران وبعد مشهد رفتیم.روز پنج شنبه به مشهد رسیدیم.خواستیم که به حرم مشرف گردیم.هر چثدر که تلاش کردیم نتوانستیم به حرم برویم.چون کاری پیشامد می کرد.تا اینکه موقع اذان مغرب وارد حرم شدیم.از درب روبه رو وارد حرم شدیم .قدم را که به حیاط گذاشتم برای من حالتی دست داد،یک هیجان عجیب.از هیجان چشم هایم نمی دیدو با هزاران زحمت به جلو رفتیم،یادم هست قرآن آیات «اذا الشمس کورت» خوانده می شد.هیجان عجیبی بود.داخل حرم شده و نماز مغرب را خواندیم.از هیجان نتوانستم به دوستم اجازه دهم که نماز دومش را تمام کند.بلند شده و رفتم،در حالی که چشمم نمی دید.! ... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌈 با حرصِ آشکاری میگویم .هانیه خانم هانیه خانم گفتنهاتون رو آقا مهدی - .آقامهدی را از عمد غلیظ میگویم که باز هم خندهاش میگیرد .به خیابان اصلی که میرسیم، تاکسی میگیریم و به سمت طلافروشی میرویم * ای بابا! این هم نه؟ - .با وسواس حلقهی پهن و پر از نگین را نگاه میکنم :سرم را به علامت نفی و رد کردن تکان میدهم نه! چیه این آخه؟ - چشمم را میچرخانم و روی حلقهی ظریف و سادهای که یک ردیف نگین کوچک زیبایش کرده است، .مکث میکنم؛ رد نگاهم را میگیرد این؟ - :سرم را با اشتیاق تکان میدهم خیلی خوشگله نه؟ - ...راستش - راستش چی؟ - .اولش میخواستم همین رو نشونت بدم، گفتم فکر نکنی بهخاطر سبک بودن و ارزونیشه - :نگاهش میکنم .من چیزهای ساده رو بیشتر دوست دارم، بیشتر به دل میشینن. تجمل زیادی دل آدم رو میزنه - گفته بودم رضایت چشمانش را با دنیا عوض نمیکنم؟ * .روبروی در خانه میایستم :چند پلاستیک توی دستم را زمین میگذارم و میگویم .بیا داخل، شام بخور بعد برو - .نه دیگه، مزاحم نمیشم - :اصرار نمیکنم که معذب نشود .باشه هر جور راحتی - ...راستی - .منتظر نگاهش میکنم .چشمهایش زیر نور ماه برق میزند این یه هفته تا عقد... ناراحت نمیشی اگه بگم همدیگه رو نبینیم تا روز عقد؟ - شوکه میشوم. چرا؟ چرا نبینیم هم را؟ سوالم را از چشمهایم میخواند. دستی بین موهایش میکشد و :میگوید خب، محرم نیستیم هانیه. میدونی حس خوبی ندارم؛ یعنی معذبم. بذار تا روز عقد، که قلبم آروم شه - با بله گفتنت؛ که بشی مال خودم، عرفاً و شرعاً. توضیحش یکم سخته برام، متوجه میشی منظورم رو؟ :لبخند مینشیند روی لبهایم !متوجهام! پس، خداحافظ تا هفتهی دیگه - :در را با کلید باز میکنم و داخل میشوم... در را نبستهام که میگوید .خوبه که دارمت - .لبخند میزنم و دستم را تکان میدهم :دستش را برایم تکان میدهد و لبخند میزند !خدانگهدار، تا هفتهی دیگه - !بیا داخل دیگه، بذار اون هم بره خونه دوساعت بخوابه. بمیرم واسه برادرزادهی زن ذلیلم - .برمیگردم سمت عموسبحان که چند قدمیام ایستاده https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─