eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
23.7هزار ویدیو
689 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ ✅ ختم در ۱۹۲ روز 🌷تقدیم به ارواح پاک و مطهر همه شهدا از صدر اسلام تا کنون 🔷 سهم روز صد و چهارم 🔻خطبه ۲۱۶
🌹سهم : خطبه ۲۱۶ ┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄ 📜 : یکی از سخنرانی های امام در صفین 3⃣ روابط سالم و متقابل رهبر و مردم 🔻از پست ترين حالات زمامداران در نزد صالحان اين است كه گمان برند آنها دوستدار ستايش باشند و كشورداری آنان بر كبر و خودپسندی استوار باشد. خوش ندارم در خاطر شما بگذرد كه من ستايش را دوست دارم و خواهان شنيدن آن می باشم. سپاس خدا را كه چنين نبودم و اگر ستايش را دوست می داشتم، آن را رها می كردم به خاطر فروتنی در پيشگاه خدای سبحان و بزرگی و بزرگواری كه تنها خدا سزاوار آن است. گاهی مردم ستودن افرادی را برای كار و تلاش روا می دانند. اما من از شما می خواهم كه مرا با سخنان زيبای خود نستاييد، تا نفس خود را به وظایفی كه نسبت به خدا و شما دارم خارج سازم و حقوقی كه مانده است بپردازم و واجباتی كه بر عهده من است و بايد انجام گيرد اداء كنم. پس با من چنانكه با پادشاهان سركش سخن می گويند، حرف نزنيد و چنانكه از آدمهای خشمگين كناره می گيرند دوری نجوييد و با ظاهرسازی با من رفتار نكنيد و گمان مبريد اگر حقّی به من پيشنهاد دهيد بر من گران آيد، يا در پی بزرگ نشان دادن خويشم. زيرا كسی كه شنيدن حق يا عرضه شدن عدالت بر او مشكل باشد، عمل كردن به آن دشوارتر خواهد بود. پس از گفتن حق يا مشورت در عدالت خودداری نكنيد، زيرا خود را برتر از آنكه اشتباه كنم و از آن ايمن باشم نمی دانم، مگر آنكه خداوند مرا حفظ فرمايد. پس همانا من و شما بندگان و مملوك پروردگاريم كه جز او پروردگاری نيست. او مالك ما و ما را بر نفس خود اختياری نيست، ما را در آنچه بوديم خارج و بدانچه صلاح ما بود درآورد، به جای گمراهی هدايت و به جای كوری بينایی به ما عطا فرمود. ┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(80).mp3
9.62M
🔈 ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌷 تقدیم به ارواح پاک و مطهر همه شهدا از صدر اسلام تا کنون 🔷 سهم روز صد و چهارم : ختم نهج البلاغه، خطبه ۲۱۶
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶یک روز که مشغول صرف عصرانه روی ایوان بودیم، پدرم گفت: «دلم می‌خواد برم ایران گردی ، برم مسافرت🌻 آقامصطفی نبات داخل لیوان را با قاشق هم زد، بعد در حالی‌که دم‌نوش گل گاوزبان را به دست پدرم می‌داد، گفت: «این که مشکلی نیست خودم می‌برم‌تون عموجان.»😊 پدرم گفت: «بیست ساله بودم که استخدام آموزش و پرورش شدم اون روزها ادیمی شهر کوچک و کم‌جمعیتی بود جاده نداشت اتوبوس🚎 نداشت، اغلب از ادیمی تا زابل رو پیاده می‌رفتم و برمی‌گشتم. مثل حالا نبودم که تا دست‌شویی می‌خوام برم، یکی باید زیر بغلم رو بگیره.»😔 گفتم: «آقاجون شما عمل قلب باز کردین، نگران نباشین. دوباره سرپا می‌شین.» آقامصطفی گفت: «میریم شمال و قم و جمکران یک دوری می‌زنیم و برمی‌گردیم.»🌺 پدرم گفت: «من از امروز قرص‌های فشارم رو نمی‌خورم، چون وقتی قرص می‌خورم، زود به زود باید برم دست‌شویی.» 🔸آقامصطفی گفت: «ایرادی نداره عموجان، شما ثانیه‌ای یک‌بار بگو نگه‌دار، من نگه‌ می‌دارم.»😊 پدرم گفت: «به شرط اینکه هزینۀ سفر با من باشه!» چند روز بعد، من و طاها و پدر و مادرم، همراه آقامصطفی راهی قم شدیم.🙂 در مسیر، سری به منزل دوستان و آشنایان می‌زدیم از قم رفتیم به جمکران، هر بیست دقیقه یک‌بار آقامصطفی نگه می‌داشت و پدرم را به سرویس بهداشتی می‌بُرد. داروهایش را سر ساعت می‌داد و ذره‌ای از این‌کارها خم به ابرو نمی‌آورد.🤓 سرانجام پس از دو هفته گشت و گذار پدر و مادرم را رساندیم زابل و خودمان برگشتیم مشهد.🌸🍃🌸 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶یک بعدازظهر تابستان، با صدای جیغ و داد و دست و سُوت بیدار 😮شدم. از هال رفتم بیرون، دیدم آقامصطفی دوربین شکاری لب دیوار گذاشته و دارد فیلم‌برداری می‌کند. پرسیدم: «چه خبرشده؟»🤔 گفت: «یک عده پسر و دختر، اومدن روی کوه‌های روبه‌روی خونه‌مون، آهنگ گذاشتن، دخترها دست می‌زنن 👏پسرها می‌رقصن. بیا ببین دارن با قلم‌مو دنبال هم می‌دون!» 🔸خیلی سریع فیلم‌ها را داخل کامپیوتر ریخت، شلوار سبزرنگش را پوشید و عزم رفتن کرد. گفتم: «زنگ بزن 110 خودت وارد عمل نشو.»😢 گفت: «چندبار زنگ زدم نیومدن الان به بچه‌های بسیج زنگ ☎️زدم دارن میان.» گفتم: «صبرکن تا بیان.» گفت: «نه، تحمل ندارم باید زودتر برم تذکر بدم.»🧐 فیلم‌ها را ریخت داخل گوشی‌اش و رفت نگران بودم. با دوربین شکاری نگاه می‌کردم. یک ساعتی طول کشید تا برگشت. پرسیدم: «چی شد؟ چه‌کار کردی؟»🙁 گفت: «اول پرسیدم شما دانشجوهای مختلط اینجا برنامه‌تون چیه؟ کسی زحمت جواب‌دادن به خودش نداد. دوباره پرسیدم این‌بار یک پسر جوان با موهای ژل‌زده، تی‌شرت کوتاه و شلوار جین جلو اومد و گفت به تو ربطی نداره!🤨 نگاهی به همه‌شون کردم و گفتم سرپرست‌تون کیه؟ مردی با ریش‌های پُرفسوری و کیف سامسونت به‌دست از جایی که ایستاده بود، پرسید شما چه‌کاره‌اید آقا؟ از کجا اومدین؟ گفتم بسیجی‌ام، خونه‌مون روبه‌روی کوهه⛰ گفت فرمایش؟ پرسیدم : این همه سروصدا برای چیه؟ با خونسردی گفت چه سروصدایی آقا؟ ما که کاری نکردیم. گفتم یه نگاه به پایین بندازین تمام مغازه‌دارها امدن بیرون شما رو تماشا می‌کنن کاری نکردین؟🤔 بهتره تا 110 نیومده کاسه و کوزه‌تون رو جمع کنین. بالاخره سرپرست‌شون پیش اومد و گفت ما دانشجوییم از شهرداری مجوز داریم, اومدیم سنگ‌ها رو رنگ کنیم فیلم‌ها را نشانش دادم و گفتم این‌ها هم جزو برنامۀ هنری‌تون بود؟🤔 دانشجوی دیگری که صورتش سرخ شده بود، خیز برداشت که گوشی را از دستم بگیرد، گفتم اینها رو توی کامپیوتر دارم خیال‌تون راحت باشه، سرپرست‌شون عذرخواهی کرد اما چند تا از پسرها که حسابی جوش آورده بودن و یک‌سره تیکه می‌انداختن، با دلخوری و بی‌سروصدا رفتند.»🌿🌿🌿🌿 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶روز بعد مشغول تماشای تلویزیون بودیم که دوباره صدای خنده‌های بلند و آهنگ‌های جازشان را شنیدیم.🎷 آقامصطفی مثل ترقه از جا پرید. لباس پوشید و رفت بالای کوه 🍃وقتی برگشت خیس عرق بود. گفت: «امروز یک بسیجی‌نما رو با خودشون آورده بودن به محض اینکه رسیدم، اول چفیۀ دور گردن اون رو کشیدم🧐 و گفتم چفیه حرمت داره، هر کسی نباید بندازه دور گردنش، شما اومدی با چفیۀ دور گردن اینها رو ساپورت کنی که هر کاری دوست دارن انجام بدن؟ گفت ما از شهرداری مجوز داریم. گفتم ما اهالی اینجا اجازه نمیدیم شما این ادا و اطوارها رو دربیارین😡 می‌خواین کوه رنگ کنین، بدون آهنگ، بدون صدا بیاید و برید، وگرنه زنگ می‌زنم دوستان بسیجی‌ام بیان. گفت نه برادر! احتیاجی نیست دیگه تکرار نمیشه». گفتم: «خدا رو شکر!»🙏 آقامصطفی گفت: «اگه چند بار با این جور آدم‌ها برخورد بشه، حساب کار دست‌شون میاد و می‌فهمن توی یک کشور اسلامی، توی یک شهر مذهبی باید حرمت نگه دارن.»👌 🔸من و آقامصطفی از لبۀ دیوار به پایین‌آمدن آنها از کوه نگاه می‌کردیم آقامصطفی ادامه داد: «از این دلم می‌سوزه که اونا کوتاه اومدن، اما همسایه‌ها جلو من رو گرفتن که چه‌کارشون داشتی؟🧐 دانشجو هستن، بعضی‌هاشون غریب‌اند توی این شهر، جوونن، تفریحی ندارن، به ما چه که دخالت کنیم؟☹️ اگه درگیر می‌شدین، ممکن بود یک ناخلفی هلت می‌داد، خدای‌ نکرده پرت می‌شدی پایین. اون موقع کی می‌خواست جواب زن و بچه‌ات رو بده؟ منم گفتم حاج‌آقا منکرها رو همین طوری ترویج میدین با توجیه‌های دلسوزانه، من احتمال هر خطری رو می‌دادم. احتمال اینکه بین ما درگیری پیش بیاد و به قول شما کتک بخورم، ولی اینها دلیل ترک امر به معروف و نهی از منکر نمیشه.»🌺 روز بعد منتظر آمدن‌شان بودیم، اما نیامدند، ظاهراً سنگ‌ها را رها کرده بودند.🍃🌸🍃🌸 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
! 🌷برای تولد تنها فرزندمان داود در خرداد سال ۱۳۶۳ از اندیمشک به دزفول آمدیم. در طول مسیر حاجی نشان بیمارستان را از مردم می‌پرسید، متوجه شدیم که تنها بیمارستان مناسب که مزین به نام حضرت زهرا ‌«سلام الله علیها» بود در همان حوالی است. 🌷وقتی حاجی نام خانم فاطمه زهرا «سلام الله علیها» را شنید، ذکر نام ایشان را آن‌چنان بیان کرد که فکر کردم اتفاقی افتاده! ولی خودش به من چنین گفت: نام همسرم زهراست، در عملیات فتح‌المبین با رمز یا زهرا «سلام الله علیها» مجروح شده‌ام و اینک تولد فرزندم نیز در بیمارستان حضرت زهرا «سلام الله علیها» است. 🌷حاج عباس درست می‌گفت زندگی ما با رمز یا زهرا «سلام الله علیها» گره خورده بود. حتی شهادت او هم در عملیات بدر با رمز یا زهرا «سلام الله علیها» بود و پیکرش میهمان ابدی بهشت زهرا «سلام الله علیها» شد. 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید عباس کریمی قهرودی، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
•••••••❣جوانمرد قصاب❣•••••••• متروی تهران🚇 ایستگاهی🚏 دارد به نام جوانمرد قصاب👨🏽 این جوانمرد، همیشه با وضو بود.‌🚰 می گفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار⚖؟ می گفت: الحمدلله🤲🏻، ما از خدا راضی هستیم، 👌🏻او از ما راضی باشه......! هیچکس دو کفه ترازوی⚖ عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت 🍖مشتری همیشه سنگین تر بود. اگر مشتری👱🏻‍♂ مبلغ کمی 💶گوشت🍖 میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول💰، سنگ ترازو 🗿هست.» وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است🧑🏽، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت🍖 می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.‌ کسی که وضع مادی خوبی نداشت  یا حدس می زد که نیازمند باشد یا عائله زیادی 👨‍👩‍👧‍👦داشت، را دو برابر پول💶 مشتری، گوشت🍖🍖 می داد. گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول💰 گرفته است. گاهی هم پول💷 را می گرفت و کنار گوشت🍖، توی روزنامه📰، دوباره بر میگرداند به مشتری. گاهی هم پول 💵را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی پولت.» عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست.....!! این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار⏰ از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس🇮🇷 با ۱۲ گلوله💣 به شهادت رسید.❣ '' شهید عبدالحسین کیانی '' همان ''جوانمرد قصاب'' است! 🌷شهدارا یادکنیدحتی بایک https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🌱: او همیشہ با من دربارہ ے شهادت صحبت میڪرد ڪہ من نباید ناراحت بشوم بہ من میگفت من یقین دارم ڪہ قوے و میباشے. در خواب دیدم ڪہ آمدہ بود و من رو باخودش برد.خوشحال بود از او پرسیدم مامانے حالت چطورہ خوشحالے قربونت برم در خواب از او پرسیدم چہ احساسے داشتے هنگام بہ من گفت:من خیلے خوشحال هستم و(در آن لحظه)هيچ احساسی بہ غیر خوبے نداشتم. هنگامے ڪہ بہ نزدیڪے مسیر قبرستان رسیدیم؛گفتم من از لحظہ خیلے میترسم. بہ من گفت:نترس من با یک حس خوب منتظرتم❤ ♥️✨ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
15.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهی فداتشم مادر 😭 هرکس با خون بچم بازی کنه ازش راضی نیستم ایم 🖤🖤🖤 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─