eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24.1هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
18.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 12 قاری معتز آقایی ...... () 🍃حدود30 دقیقه باخدا 🍃💐🍃دور قرآن کریم هدیه به و۷۲تن یارصدیق ایشان ومادرمان ، حضرت مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت وشفای همه مسلمین ✅جهت سرنگونی استکبارجهانی ✅ازبین رفتن صهیونیسم ✅ نجات قدس ازبحرتانهر ✅وظهورمنجی عالم بشریت https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا نماهنگ جدید ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .... این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃🔰برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🌼اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه)🌼 🍃🌛خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده!🌜🍃 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🔰بهجت‌الدعاء، ص ٣۴٧ ( مجموعه ادعیه، اذکار و دستورالعمل‌های عبادی مورد توصیه حضرت قدس‌سره) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃👌یاران امام زمان عج چه کسانی هستند؟ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان مذهبی و بسیار زیبای با موضوع شهدای مدافع حرم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 عصر با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم .درحالی که خمیازه میکشیدم به اسم زهرا که روی گوشی خودنمایی میکرد نگاهی انداختم. مدتی از آخرین دیدارمان گذشته بود با اشتیاق شنیدن خبری از کیان تماس را وصل کردم صدای شادش لبخند به لبم آورد _سلام بر بانوی قصه ها _سلام زهرا جونم خوبی؟ _مگه مهمه واست خانوووم _معلومه که مهمه دیوونه. _واسه همین هرروز بهم زنگ میزدی خندیدم _اره دیگه دقیقا واسه همین بود _رو نیست که.من که از احوالپرسی های شما خوبم .شما چطوری _من همین الان که صداتو شنیدم عالی شدم _قربون خودم برم که صدام مثل آرامبخش همه رو آروم میکنه _آی آی این همه دقیقا کیان؟ _مثلا دقیقا کیان _چی؟! خندید _منظورم کیان داداشمه با شنیدن اسمش قلبم بی قرارتر از گذشته شروع به تپیدن کرد... نمیخواستم زهرا متوجه تلاطمات درونی ام شود .نفسی گرفتم _حالشون خوب بود؟ _اره خداروشکر .گفت شاید چندروزی نتونه تماس بگیره _چرا _دقیق نفهمیدم ولی اگه اشتباه نکنم گفت میخوان برن مهمونی _مهمونی؟ خندید _چیه بابا تعجب کردی؟فکرکنم منظورش این بود عملیات دارن با شنیدن اسم عملیات ته دلم خالی شد فکر شهادت کیان قلبم را فشرده کرد بی رمق زمزمه کردم _عملیات؟ _اره . روژان ،جلو مامانم نمیتونم حرفی بزنم ولی خودم از وقتی شنیدم قلبم تو دهنم میزنه ولی نمیتونم بروز بدم . به مامان نگفتم، اخه همش تو هول و ولاست .همش کنار تلفن نشسته و چشم بهش دوخته تا کیان زنگ بزنه.خدا میدونه چقدر اوضاع تو خونه داغونه .جرات ندارم از دلتنگی اشک بریزم از ترس اینکه نکنه مامان ببینه و بی تاب تر بشه. _الهی فدای دلتنگت بشم عزیزم میخوای بیای اینجا؟ _اونجا که نه دلم میخواد یه جای دنج بشینم و اونقدر گریه کنم تا دلم خالی بشه . _میخوای بیام دنبالت بریم امام زاده صالح؟ _کاری نداری؟مزاحمت نباشم ؟ _دیوونه مزاحم چیه!.تو تا ابد مراحمی عزیزم.آماده شو میام دنبالت _ممنونم ازت اگه تو نبودی نمیدونستم با کی باید دردودل کنم .ممنونم که هستی _قربونت بشم .فعلا کاری نداری ؟ _فدات فعلا فقط تو اون لحظه، امام زاده صالح میتوانست دل نگرانی ام را آرام کند . سریع آماده شدم و بعد از خداحافظی با خانم جون به سمت خانه اقای شمس به راه افتادم جلو عمارت اقای شمس توقف کردم . با زهرا تماس گرفتم _زهرا جان من دم در خونتونم بیا عزیزم _باشه عزیزم نمیای تو؟ _نه عزیزم زود بیا سلام برسون به خاله _بزرگیت رو میرسونم.اومدم تماس را قطع کردم . بخاطر نگرانی، سردرد گرفته بودم ،سرم را روی فرمان گذاشتم تا کمی آرام شود . با خوردن چند ضربه به شیشه سرم را بالا گرفتم . با اقای شمس رو به رو شدم . با عجله از ماشین پیاده شدم _سلام آقای شمس خوب هستید خانواده خوبن؟ _سلام دخترم خداروشکر ماخوبیم .شما خوبی ؟خانم بزرگ چطورن؟ _ممنونم ایشون هم خوب هستند سلام رسوندند _سلامت باشند .چرا اینجا ایستادید ،بفرمایید بریم داخل _ممنونم ،منتظر زهرا جون هستم با باز شدن درب حیاط به زهرا چشم دوختم _سلام آقاجون _سلام عزیزم . اقای شمس رو به من کرد _خوش بگذره بهتون .سلام به خانم بزرگ و خانواده برسونید. _چشم بزرگیتون رو میرسونم. _خدا حافظتون باشه. بعد از رفتن اقای شمس زهرا سوار ماشین شد و من به سمت امام زاده صالح به راه افتادم.. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 روبه روی ضریح نشستیم . زهرا دستم را گرفت: _روژان یادته اولین بار همو اینجا دیدیم؟ _اره ، اون روز من حالم خوب نبود .به استاد زنگ زدم بیاد جواب سوالم رو بده _اون روز قراربود من و کیان بریم خرید ،وقتی زنگ زدی من کنارش بودم .خدا میدونه وقتی باهات حرف زد چقدر نگران شد. واسه اولین بار میدیدم که کیان دل نگران یک دختر میشه. اونقدر نگرانت بود که اصلا توجهی به سرعت ماشین نمیکرد چندبار نزدیک بود تصادف کنیم. اون لحظه دلم میخواست بفهمم چی باعث شده کیان انقدر نگران بشه. وقتی همین جا دیدمت، بهش حق دادم که نگرانت بشه .همونجا حدس زدم که دل داده وگرنه محال بود اینقدر نگران بشه.میدونی اونجا چه حسی داشتم؟ _چه حسی _حس زیبای حسودی زد زیر خنده _دیوونه .به چی دقیقا حسادت میکردی به حال و روز خوشم؟ _از این که داداشم واسه یه دختر دیگه بجز من نگران شده _این از مهربونی آقا کیان بود و قطعا هرکسی دیگه هم جای من بود همین حال رو پیدا میکرد _روژان؟؟ _جانم _تو چه اصراری داری که منکر حس کیان به خودت بشی؟ _من میخوام واقع بینانه به قضیه نگاه کنم و نمیخوام مثل تو برای خودم از هر حرکت آقای شمس یک قصیده لیلی و مجنون بسازم. زهرا بغض کرده به چشمانم زل زد و زمزمه کرد: _وقتی این روزهای سخت بگذره و داداشم برگرده ، بهت ثابت میکنم که کیان دلبسته تو بود. با گریه سر روی شانه ام گذاشت: _کیان برمیگرده مگه نه؟ _معلومه که برمیگرده دیوونه من. اشکم چکید روی گونه ام ،دست روی سر زهرا کشیدم _برمیگرده، خودش بهت میگه که دوست داره. روژان؟ بغض کرده نالیدم _جانم عزیزم _کیان به تو قول داد سالم برگرده مگه نه ؟اون هیچ وقت زیر قولش نمیزنه.حالا که قول داده برمیگرده قلبم همچون پرنده ای که در قفس گیر افتاده خودش را به در و دیوار می کوبید. اشکهایم بی مهابا روی سر زهرا فرو می آمد و لب هایم بر سر خواهر دردانه کیانم بوسه میزد. نگرانی اش را درک میکردم .اینکه بدانی عزیزترینت در جایی قراردارد که هرلحظه ممکن است جانش به خطر بیفتد جان میگیرد. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم دوختم به ضریح نمیدانم چند دقیقه اشک ریختم، کم کم پلکهایم روی هم افتاد. کیان با همان لبخند همیشگی روبه رویم ایستاده بود و لبخند میزد با تعجب نگاهش میکردم. آهسته لب زد: _سلام روژان خانم _س س سلام شما ،اینجا؟ _منم مثل شما، هروقت دلم میگیره میام اینجا؟شما اینجا چیکارمیکنی؟ _من با زهرا اومدم .نگران شما بود گفت رفتید عملیات قهقه زنان گفت: _واقعا؟پس کجاست لوس داداش؟ با تعجب به اطرافم نگاهی انداختم ولی هیچ کس تو امام زاده نبود . فقط من بودم و کیان. _باور کنید باهم اومده بودیم خندید _ نامه ای که دادم رو خوندید؟مثل زهرا فضولی که نکردید؟ لبخند زدم: _نه نخوندم .خودتون گفتید صبر کنم تا برگردید _یکی دوروز دیگه بخونید باشه! _صبر میکنم بیاید، بعد چشم میخونم دوباره لبخند زد و من جان گرفتم از لبخندش : _روژان خانم ممکنه من بمونم همینجا و هیچ وقت نیام.حلالم کنید تا به سمتش دویدم وارد حیاط امام زاده شد دستش را برای خداحافظی تکان داد با تمام وجود فریاد زدم : _نههههه با ضربه آرامی که به صورتم خورد از خواب پریدم . هنوز هوش و حواسم برنگشته بود . با عجله به سمت حیاط امام زاده دویدم و مثل دیوانه ها اشک ریزان و سرگردان دنبال کیان می گشتم . &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با کشیده شدن دستم به زهرا نگاه کردم نگران لب زد: _روژان چی شده عزیزم چرا هراسونی ؟ با بلند شدن صدای اذان دو زانو روی زمین نشستم و از ته دل زار زدم: _خدااااا مواظبشی مگه نه ؟کیان برمیگرده مگه نه؟اون نمیزنه زیر قولش ، نمیزنه زیر قولش! زهرا مرا به آغوش کشید و هم پای من اشک ریخت. با کمک خانمهایی که اطرافمان تجمع کرده بودند به داخل امامزاده رفتیم . خانم جوانی درحالی که لیوان آب در دست داشت رو به رویم نشست و آن را به سمتم گرفت _بیا کمی آب بخور .داری از حالی میری عزیزم _نمیخورم ممنونم زهرا لیوان راگرفت و به لبم نزدیک کرد _روژان یکم بخور .خواهش میکنم. بالاجبار لیوان را گرفتم و جرعه ای آب نوشیدم. _روژان جان من میخوام نماز بخونم .عزیزم تو اگه حالت خوب نیست بشین تا من بیام _نه منم میخوام نماز بخونم ،الان فقط نماز میتونه دلمو آروم کنه . _باشه عزیزم.پس پاشو نماز جماعت شروع شد هردو در صف نمازگزاران ایستادیم . خدا را به اولیاء و ائمه قسم دادم که کیان را صحیح و سالم به من و خانواده اش برگرداند. نذر کردم اگر کیان سالم از این سفربرگشت چادر بپوشم . وقتی دلم آرام گرفت با زهرا از امام زاده خارج شده و به سمت عمارت جناب شمس به راه افتادم _روژان .نمیخوای بگی تو امامزاده چه خوابی دیدی؟ با یادآوری کیان و خوابش با صدایی لرزان گفتم _خانجونم میگه هروقت خواب بد، دیدی واسه هیچ کس تعریف نکن.نمیخوام در موردش حرف بزنم. دیگر حرفی بینمان زده نشد . روبه روی عمارت نگه داشام، دست زهرا را گرفتم با خجالت و من من کنان گفتم: _زهرا خواهش میکنم ازت اگه کیان تماس گرفت خبرش رو بهم بده .فرقی نمیکنه چه زمانی باشه حتی اگه نصف شب باشه !قبوله؟ _باشه عزیزم هرموقع تماس گرفت بهت خبرمیدم.نمیای بریم خونه؟ _نه دیگه دیروقته باید برم، خانجون منتظرمه _ممنون که اومدی.سلام به خانجون برسون _وظیفه بود عزیزم.باشه چشم .تو هم سلام به خاله برسون خداحافظ _رسیدی خونه زنگ بزن.خدا حافظ دوهفته از دیدارم با زهرا گذشت .دوهفته ای که برای فرار از فکر و خیال کیان به کتابهایم پناه آورده بودم و خودم را درگیر امتحانات و دانشگاه کرده بودم . در این دوهفته فرزاد بارها تماس گرفته بود و من یا تماسش را پاسخ نمیدادم و یا رد تماس میزدم . آخرین روز امتحاناتم بود ‌.انقدر ان کتاب را خوانده بودم که از دیدن متنش حالم بد میشد. امتحانش مثل آب خوردن بود برایم، در عرض بیست دقیقه پاسخ دادم و از سالن امتحانات خارج شدم. روی یکی از نیمکت ها به انتظار مهسا و زیبا نشستم و خودم را مشغول فضای مجازی کردم . چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که با صدای سلامی ،از صفحه گوشی چشم گرفتم و به سمت صاحب صدا نگاهی انداختم فرزاد روبه رو ی من استاده بود. با چشمانی گرد شده و ابروهایی بالا داده .گفتم _علیک سلام. _میتونم کنارتون بشینم؟ _نخیر اصلا. نگاه از او گرفتم و به سمت دیگر،در سالن جلسات،نگاه انداختم _نگفتید امرتون؟ _امری ندارم .اومدم امروز ازتون خواهش کنم به حرفم گوش بدید _من دلیلی برای شنیدن حرفهای شما نمیبینم _دلیل بالاتر از این که عاشقت شدم چنان با شتاب گردنم را به سمتش چرخاندم که صدای شکستن مهره های گردنم به گوش او هم رسید. _فکر کنم این شیوه مخ زنی مدتهاست قدیمی شده اقای دکتر _من هیچ وقت نیاز به مخ زنی نداشتم _بله یادم نبود همه واسه شما سرو دست میشکوندن و خودشون رو آویزون شما میکردند _دقیقا همینطور بوده و تو اولین نفری هستی که توجه منو به خودش جلب کرده ،داره برام ناز میکنه _ناز !اونم من! بی توجه به او خندیدم‌ &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2