eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
23.3هزار ویدیو
653 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
جنگ اوکراین، ضامن ادامه حضور ایالات متحده در منطقه گزارش نشریه آمریکایی «نشنال اینترست» در رابطه با بهره‌گیری آمریکا از جنگ اوکراین برای ادامه دخالت در خاورمیانه: ایالات متحده با سوءاستفاده از بحران اوکراین و توجه جهانی به این جنگ، به حضور خود در سوریه و سایر مناطق خاورمیانه ادامه می‌دهد. با وجود اینکه هیچ دلیلی برای ادامه حضور آنها در این مناطق وجود ندارد، چپاول نفت و دخالت در روند سیاسی سوریه موجب ادامه حضور ایالات متحده بوده است. آنها علاوه بر سوریه که در آن نیروهای "قسد"، شرایط را برای فعالیت‌شان فراهم می‌کنند، در عراق نیز با حمایت از تروریست‌ها، به دنبال ادامه حضور در این کشور هستند. در این بین ایستادگی مقاومت عراق و نیروهای آنها در مرزهای مشترک با سوریه که گاه و بیگاه نیروهای آمریکایی را هدف قرار می‌دهند، موجب ایجاد خلل در برنامه‌های ایالات متحده شده است. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
در حالی که منتظر بودیم عبدالحمید ممنوعیت تحصیل دختران در دانشگاه توسط طالبان را محکوم نماید ولی باری دیگر با متهم کردن حکومت به کشتار مردم، خواستار آزادی قاتلان حافظان امنیت شد!! https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(47).mp3
2.53M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه در ۲۷۰ روز 🌺 سهم روز بیست وسوم از حکمت ۲۰۰ تا حکمت ۲۰۹
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز.سهم روز بیست وسوم •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈• 📒 : (جنايتكاری را حضور امام آوردند كه جمعی اوباش همراه او بودند.)و درود خدا بر او فرمود: خوش مباد، چهره هایی كه جز به هنگام زشتيها ديده نمی شوند. •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈• 📒 : با هر انسانی دو فرشته است كه او را حفظ می كنند، و چون تقدير الهی فرارسد، تنهايش می گذارند، كه همانا زمان عمر انسان، سپری نگهدارنده است. •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈• 📒 : (طلحه و زبير خدمت امام آمدند و گفتند با تو بيعت كرديم كه ما در حكومت شريك تو باشيم، فرمود:) نه، هرگز! بلكه شما در نيرو بخشيدن، و ياری خواستن شركت داريد، و دو ياوريد به هنگام ناتوانی و درماندگی در سختی ها. •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈• 📒 : ای مردم! از خدایی بترسيد كه اگر سخنی گوييد می شنود، و اگر پنهان داريد می داند و برای مرگی آماده باشيد، كه اگر از آن فرار كنيد شما را می يابد و اگر بر جای خود بمانيد شما را می گيرد و اگر فراموشش كنيد شما را از ياد نبرد. •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈• 📒 : ناسپاسی مردم تو را از كار نيكو باز ندارد، زيرا هستند كسانی بی آنكه از تو سودی برند تو را می ستايند، چه بسا ستايش اندك آنان برای تو سودمندتر از ناسپاسی ناسپاسان باشد و خداوند نيكوكاران را دوست دارد. •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈• 📒 : هر ظرفی با ريختن چيزی در آن پر می شود جز ظرف دانش كه هر چه در آن جای دهی وسعتش بيشتر می شود. •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈• 📒 : نخستين پاداش بردبار از بردباريش آن كه مردم در برابر نادان پشتيبان او خواهند بود. •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈• 📒 : اگر بردبار نيستی خود را به بردبار نشان ده، زيرا اندك است كسی كه خود را همانند مردمی كند و از جمله آنان به حساب نيايد. •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈• 📒 : كسی كه خود را حساب كشد، سود می برد، و آن كه از خود غفلت كند زيان می بيند و كسی كه از خدا بترسد ايمن باشد و كسي كه عبرت آموزد آگاهی يابد و آنكه آگاهی يابد می فهمد و آن كه بفهمد دانش آموخته است. •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈• 📒 : دنيا پس از سركشی به ما روی می كند، چونان شتر ماده بدخو كه به بچه خود مهربان گردد. (سپس اين آيه را خواند: و اراده كرديم بر مستضعفين زمين، منت گذارده آنان را امامان و وارثان حكومتها گردانيم.) •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حکمت-4-ورع-2.oga
656.2K
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه 🔸 شرح 🔟 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 🌹شرح 🔴 قسمت دهم 🔹1.2.1 عفت: اولین ارزش بنیادین اخلاقی که ورع با آن نسبت دارد عفت است. امیرالمؤمنین (علیه السلام) در خطبه ۲۹ نهج البلاغه بعد از شکایت مفصل از مردم زمانه خودشان و فساد فراگیر در آنها در پایان خطبهٔ ۲۷ می فرماید: «أ قولا بغیر العمل؟» آیا شعار بدون عمل می دهید؟ «و عفة من غیر ورع»؟! و ادعای عفت و پاکدامنی می کنید در حالیکه ورع ندارید؟ و «طمع فی غیر حق»؟! و در چیزی که حق شما نیست طمع می کنید»؟! 🔻 باید تذکر بدهم که عبارت دقیق پایان خطبه ۲۹ همین است که عرض کردم "غفلتا" نیست "عفتا" است؛ یعنی نمیشه انسان ادعای عفت بکند در حالیکه ورع ندارد دوری از محرمات ندارد. 🔹1.2.2 حیا: نکته اخلاقی دیگری که با ورع نسبت خیلی مستقیم و مهمی دارد حیا است. امیرالمؤمنین (علیه السلام) در حکمت ۳۴۹ نهج البلاغه حیا را ریشهٔ ورع می دانند و می فرماید: «و من قل حیاءه قل ورعه»؛ «کسی که حیاء اش کم باشد ورعش کم است» 🔹1.2.3 مرگ قلب: در همان حکمت ۳۴۹ امیرالمؤمنین (علیه السلام) کمی ورع را عامل مرگ قلب می داند و می فرماید: «و من قل ورعه مات قلبه»؛ «کسی که ورعش (اجتنابش) از محرمات کم باشد قلبش می میرد». 🔻 به جهت اهمیت حکمت ۳۴۹ در بیان گام‌های سقوط در جهنّم در این بخش کل این حکمت را بیان کنیم. حضرت در حکمت ۳۴۹ می فرمایند: « و من کثر کلامه کثر خطاه » ؛ کسی که زیاد سخن بگوید طبیعتاً زیاد هم خطا می کند؛ «و من کثر خطا او قل حیاءه»؛ کسی که زیاد خطا کرد حیاء اش کم می شود و «من قل حیاءهو قل ورعه»؛ کسی که حیا اش کم شد ورعش کم می‌شود و «من قل ورعه مات قلبه» ؛ کسی که ورعش کم شد، قلبش می میرد . «و من مات قلبه دخل النار» ؛ کسی که قلبش بمیرد داخل جهنم خواهد شد». به خدا پناه می بریم از این سقوط. 🎙 حجت الاسلام مهدوی ارفع ↩️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌳شجره آشوب« قسمت بیست و سوم » 📌بررسی نفوذی های بنی امیه در حکومت امیرالمومنین علیه السلام 🔻طلحه بن عبیدالله بن عثمان، صحابی رسول خدا، از قبیله بنی تمیم که مادرش صعبه حضرمی بود. مادر وی، پیش از عبیدالله ، با ابوسفیان ازدواج کرده بود و بعد از ازدواج با عبیدالله، 6 ماه بعد، طلحه به دنیا آمد. در تاریخ آمده است که ابوسفیان وی را طلاق داد و بعد از آن که از او یاد می کرد،هند به صعبه حسادت می کرد. 🔻 در همین منبع، نقل شده که ابوسفیان، بعد از طلاق، با مادر طلحه همبستر شده و بعد از 6 ماه از ازدواج عبیدالله و صعبه،طلحه به دنیا می آید. اینجا احتمال برادری میان معاویه و طلحه وجود دارد؛ زیرا ممکن است سه ماه قبل از ازدواج با عبیدالله ، نطفه طلحه در اثر رابطه نزدیکی ابوسفیان با صعبه بسته شده باشد. 🔻عموی طلحه، عمیر بن عثمان و برادران او، عثمان و مالک، هر سه در جنگ بدر در سپاه مشرکان بودند که به دست امام علی کشته شدند. این موضوع در ایجاد کینه در دل طلحه، بی تأثیر نبود و به طور بالقوه، وی استعداد کینه و کدورت و حسادت به امام را داشت... 📚 کتاب شجره آشوب 💬 نویسندگان: آقایان یوسفی و آقامیری ↩️ ادامه دارد...
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خب مهمان داریم چ مهمانی😍 گودزیلای عوضی با خانواده محترمه قلبم:دلت میاد بهش بگی گودزیلای عوضی من:اه اصلا حوصله ندارم بخوای باز شروع کنی ها...ساکت باش کار دارم... قلبم:😷 ^یه مانتو بلند سفید یاسی وشلوار سفید و شال حریر یاسی میپوشم و یه ارایش ملایم به به چ کردم😂 حالا ببینم من خوشگل ترم یا اون دوست دختر زشت بدترکیب ات؟ ~صدای آیفون اومد سرهنگ درو وا کرد من از پنجره دیدم ک ارزو و پسرش نازش و مادرو پدرش و اقا پوریا و ایدا و طاها دارن میان داخل و....به به اینم عشق خوشتیپ من...دِ اخه نامرد نمیگی اینقد تیپ میزنی من نمیتونم دووم بیارم... خب خب صفا اوردی گودزیلا جان ^اومدن داخل سلام و علیک کردیم و نشستیم ب سرهنگ و مامان توی پذیرایی کمک کردم آخرش هم نشستم پیش آرزو و یوسف رو بغل کردم و باهاش بازی کردم اخ ک چقدر من این پسرو دوس دارم...منو یاده علی میندازه.. چقدر ناز میخنده... نگاهی به امیر میندازم بازم این برج زهرمار سرش تو این ماسماسکه ینی گوشی شو ازش محکم بگیرم و ببینم داره چ غلطی میکنه و بعد از پنجره پرتش کنم بیرون «گوشی شو ها» پدر امیر خیلی مهربونه همش سراغ مو میپرسه و احوالات میگیره اما مادرش اخماشو کرده تو هم و بعضی موقعا ب شوهرش چشم غره میره موقع شام که میشه ایدا ازم میپرسه: تو اتریش چ کارا میکردی؟ «سرهنگ تاکید کرده بود هیچکس نباید بفهمه برای انجام ماموریت پلیسی رفتم» من:برای ادامه تحصیل و درمان بیماری آیدا:درمان شدی حالا الحمدالله؟ من:بله خداروشکر... آیدا:رفتی اونجا چی خوندی؟ من:رفتم ادامه درس حقوق ام رو خوندم و مدرک دکتری حقوق بین الملل ام رو از یکی از بهترین دانشگاه های اتریش گرفتم آیدا:اوه! مبارکا باشه! من:مرسی! آیدا:خب حالا با این مدرک میخوای چکار کنی خانم دکتر؟ من:توی دانشگاه تهران بهم پیشنهاد کار و تدریس داده شده... شاید برم اونجا تدریس یا انتقالی بگیرم ی شهر دیگه آیدا:زبون مردم اونجا رو چطور یاد گرفتی و حرف زدی کلاس رفته بودی؟ من:داخل دانشگاه ک بیشتر انگلیسی حرف میزدن و من از قبل انگلیسی بلد بودم ولی کلاس رفتم و زبون اصلی شون هم یاد گرفتم آیدا:تنهایی سخت بود؟ ^خیلی حرف داشتم بگم...دوس داشتم بگم سخت فقط واسه یه لحظش بود...اما سکوت کردم و گفتم: اره خیلی سخت بود من اونجا بودم ولی دلم اینجا بود... نگاهی به امیر کردم که دیدم اونم داشته نگام میکرده... پوزخندی زدو روشو برگردوند اینم فقط کارش شده پوزخند زدن حقا ک لقب گودزیلای عوضی رو لایق هستی ~میز رو چیدیم و همه اومدن سر میز شام که پدر آرزو گفت: دخترم امشب حسابی توی زحمت افتادی من:خواهش می کنم کاری نکردم وظیفه بود بفرمایید مشغول شید ^و باز مادر امیر به شوهرش چشم غره رفت @ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
آقا پوریا خطاب ب سرهنگ:آقا رضا امیر ک زیر دست شما کار میکنه و از شما حساب میبره خواهشا ی کار کنید مخشو بزنید سریعتر مزدوج شه ما ی عروسی بیفتیم سرهنگ: خدا میدونه آقا پوریا تو این چند سال چقدر بهش دختر خوب معرفی کردم ولی خودش زیر بار نمیره و همش طفره میره و میخواد بحث رو عوض کنه و شونه خالی میکنه... امیر: عه سرهنگ....حالا که اصلا اینطور شد من میخوام ازدواج کنم بزودی........ ^همه خندیدند و خوشحال شدند ولی من بغص کردم...جوشش اشک رو تو چشام حس کردم... دلم میخواس های های گریه کنم...اما من دختر روزای سختم...هنو خدارو دارم... خدایا خودت میدونی حق من نیست ک با چشمای خودم ازدواج امیر رو ببینم منی که.....منی که هیچوقت اونی نبودم که نشون دادم...خدایا میگن تو پرونده ای که بنده هات مینویسن رو نمیخونی...پس حتما خودت میدونی که تو دله من چیه...تو پناه دلای ناآرومی...پس دله ناآروممو آروم کن ~ از صحبتایی که درمورده ازدواج امیر از زبون مادره امیر میشنوم سرخ میشم...خیلی عصبی میشم...تو صحبتاش طعنه میزد بهم...هیچکی بهتر از من متوجه ی طعنه هاش نمیشد... فضای اتاق طوریه که انگار یکی دستشو گذاشته رو گلوم و میخاد خفم کنه.. خیلی دوست دارم جمع رو ترک کنم و برم داخل حیاط و کمی خودمو تخلیه کنم و دوست دارم برم امیر رو خفه کنم با این دل شکستن هاش امیر خیلی نامردی خیلی نامردی که اینقد راحت فراموشم کردی...نمیدونستم انقد برات بی ارزشم😔 اخه لعنتی مگه منو دوست نداشتی؟ حالا میخوای با یکی دیگه ازدواج کنی .... یجا خوندم : دنیا ینی نرسیدن دنیا جای نرسیدنه اگه برسی تعجبه ^خیلی جلوی خودمو میگیرم ک گریه نکنم... تصمیمم قطعی شد میرم دانشگاه تهران و انتقالی میگیرم میرم ی شهر دیگه برای تدریس میرم تا امیر رو نبینم میرم از زندگی ش البته اصلا من ک توی زندگیش نیستم و بود و نبودم براش مهم نیس... میرم تا خودم بتونم این عشقه یه طرفه رو فراموش کنم... میدونم که نمیتونم...اما تحمل دیدن کسه دیگه ای کنارشو هم ندارم... خدایا کاش دیگه قلبم نمیزد...دنیا و آدمات خیلی بیرحم شدن...شایدم حقمه...ولی تو از همه کس بیشتر آگاهی...خودت برام بهترینو رقم بزن... *دو روز بعد* مانتو بلند مشکی ساتن ام ک با مروارید سفید تزیین شده رو با شلوار تنگ مشکی میپوشم روسری کوتاه مشکی ساتن ام رو مدل دار قشنگ میبندم جلوی موهامو بافت ریز میزنم و باز ی ارایش ملایم رو مهمون صورتم میکنم سرهنگ نمیزاره بیشتر این آرایش کنم دوست نداره شوخی میکنه و میگه میترسم بدزدنت... امشب شب اخری هست ک من امیرم رو میبینم...دلم براش تنگ میشه...اما کاری نمیتونم بکنم...من آدمی نیستم که خودمو بزور به یکی بچسبونم... دیگه پا توی اداره هم نمیزارم...برا خودم بلیط گرفتم دقیقا فردای مهمونی میرم... دیگه تحمل این شهرو خاطره هاشو ندارم... میرم ی شهر دیگه برای تدریس ام... توی آینه ب خودم نگاه میکنم؛ توی چشای آبیم پر از غمه فکر میکردم برگردم همه چی درست میشه... اما نشد...چقد من خوش خیال بودم که فک میکردم امیر هم منو فراموش نمیکنه... خب اشکال نداره اینم تقدیره منه...حداقل امیر با کسی ازدواج میکنه که دوسش داره و حتما خوشبخت میشه...منم خوشحالم اگه امیر خوشحال باشه...منکه هیچوقت خودم برا خودم مهم نبودم...اینبارم روش... من ک هفت سال بدون امیرم زندگی کردم بقیه عمرم هم روش! ^با صدای سرهنگ ک گفت:دخترم حاضری بریم دیر شدا همه مهمونات اومدن، به خودم اومدم و از اتاقم اومدم بیرون ومن و سرهنگ از مامان خداحافظی کردیم و سوار ماشین سرهنگ شدیم و به سوی سالن جشن راه افتادیم... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
وارد سالن جشن میشیم ما زودتر اومدیم چون صاحب مجلسیم دیگه بعد نیم ساعت کرور کرور پلیسایی ک سرهنگ دعوت کرده بود می اومدن همه من و سرهنگ رو میشناختن و بابت موفقیتمون تبریک میگفتن بعدش هم میرفتن سر میز میشستن و پذیرایی میشدن سرهنگ واقعا سنگ تموم گذاشته بود تو کل مهمونی نگاهای افراد رو رو خودم حس میکردم اما من همش حواسم ب در بود ک امیرم بیاد و من برای دفعات آخر نگاهش کنم و صدا شو بشنوم....میخام خوب نگاش کنم تا وقتی نیس کمتر دلم براش تنگ بشه... کاش هنوز براش مهم بودم...دوس دارم بفهمم واقعا هنو دوسم داره یا نه... البته الانم از رفتاراش مشخصه که حسی بهم نداره...اما ته دلم هنوز امید دارم... دلم برای امیر هفت سال پیش خودم تنگ شده دلم برا وقتایی که یواشکی حرف میزدیم برا وقتایی که میرفتیم بیرون و خوش میگذروندیم کاش فقط یه روز دیگه امیر مثه قدیم شه این تنها ارزوییه که دارم با شنیدن سروصدای ادما سرمو به سمت در ورودی برمیگردونم که چشم تو چشم امیر میشم اول خیره نگاهم میکنه اما سریع به خودش میاد و با دوستاش به سمت من و سرهنگ میان https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─