eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
23.7هزار ویدیو
694 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳شجره آشوب« قسمت صد و چهلم » 📌بررسی نفوذی های بنی امیه در حکومت امیرالمومنین علیه السلام 🔻2. وی در زمان خلیفه دوم، در فتوحات نقش داشت و توانست مناطق اصطخر، اهواز، تستر و شوش‏ در ایران فتح کند. در برخی منابع، از وی به عنوان فاتح بعضی نواحی اصفهان و ری نیز یاد شده است. همچنین در زمان خلیفه دوم، استاندار وی در بصره و استاندار عثمان در کوفه بود. در زمان خلیفه دوم، ابوموسی، زیاد بن ابیه، چهره ای که بعدها معاویه او را برادر خود خواند و در شیعه کشی از سرآمدان بود را به سمت نویسندگی خود انتخاب کرد. در زمان خلیفه سوم نیز وی از فقها محسوب می شد و اهل فتوا بود. 🔻3. او در زمان امام علی علیه السلام، در کوفه بود. ابتدای امر، مالک اشتر از امام خواست او را در سمت استانداری کوفه ابقا کند. در برخی منابع آمده است مردم کوفه برای امام علی (ع) با ابوموسی اشعری بیعت کردند. اما در زمان جنگ جمل و خروج طلحه و زبیر، ابوموسی اشعری به علت اینکه نیروهای کوفه را برای جنگ بسیج نکرد و در این امر از امام، تخلف کرد، از استانداری کوفه عزل شد. او مردم کوفه را به شرکت نکردن در جمل تشویق می کرد و آن را فتنه می دانست. نکته جالبی که طبری به آن اشاره کرده اینکه ابوموسی در زمانی که امام به خلافت رسیده بود، همچنان به مردم می گفت بیعت عثمان در گردن من و شماست. 🔻او این حرف را در حالی می زد که زمان مطرح شدن نامش به عنوان گزینه مورد نظر حکمیت، می گفت که پیشوایی غیر از امام علی ندارد. در نفاق او همین بس که زمان بهره برداری سیاسی به نفع حزب بنی امیه، برای اینکه همچنان چهره نفوذی خود را پنهان کند، خویش را تابع امام علی می دانست ولی در زمانی که قصد خلع امام از خلافت را داشت، خود را متعهد به عثمان معرفی کرد. 📚 کتاب شجره آشوب 💬 نویسندگان: آقایان یوسفی و آقامیری ↩️ ادامه دارد...
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم‌...با لبخند و آرامش خاصی گفت: +چرا اخم می کنی شما!؟ چیزی نگفتم که ادامه داد: +به ماهم که محل نمیدی ، چه خطایی از منِ بی نوا سر زده. _خودت می دونی! +من چیکار کردم!؟شما بگو! _چرا جلو بقیه گفتی گفتم شیشه رو نده پایین بستنی نخوریم هوا سرده که سرما میخوری! یکم سرعت ماشین رو کم کرد و تو فکر فرو رفت +حق باتوعه....من معذرت میخوام حلال کن. برای یک لحظه هنگ کردم....چقد خوبه که مشکلاتمون رو با حرف زدن از بین ببریم...تو فکر این بودم که چقد زود پشیمون شد از کارِش که گفت: +بخشیدی خانوم ؟ سری تکون دادم که لبخندی زد و گفت: +پس بخند.... بخند دیگه ای بابا دلِ منِ مسلمونو شاد کن لبخندی به حرفاش زدم که گفت: +آهاا حالا شد بعد هم یکم سرعت ماشین بیشتر کرد و رفت سمت آدرسی که امیر براش فرستاده بود. ،،،،، "علیرضا" دارو هارو از دارو خونه گرفتم سوار ماشین شدم....رو بهش گفتم: _ساجده خانم...دارو هات رو سروقت میخوری که یوقت خدایی نکرده حالِت بد نشه +چشم _چشمت سلامت ماشین رو روشن کردم و به راه افتادم...کارِ اشتباهی کرده بودم جلویِ بقیه این حرف رو به ساجده زدع بودم...می دونم بخشید اما دوست داشتم یجوری از دلش در بیارم. ساعت ۵ و خورده ای بود....جلویِ یک فروشگاه نگه داشتم که برگشت رو بهم گفت: +کاری داری!؟چرا وایسادی!؟ لبخندی بهش زدم _بریم باهم یکم تنقلات بخریم جهت ناز شما رو خریدن. روش رو به طرف پنجره کرد....اما انعکاس چهره اش از تو پنجره پیدا بود.معلوم بود خنده اش گرفته‌ _پیاده نمیشی ساجده خانم +نه لازم نیست بریم.‌..مگه من بچه ام‌ _نه کی گفته شما بچه ای....بیا بریم...هرچی دوست داری بگو برات بخرم ❤️البته به جز بستنی باهم از ماشین پیاده شدیم و باهم سمت فروشگاه رفتیم..‌.دوباره شده بود همون ساجده ی پرانرژی. از روحیه اش خوشم می اومد...از همه چی لذت می برد. دستش رو گرفتم و رفتیم سمت قفسه خوراکی ها...از هرچی خوشش میومد بر می داشت و منم چند تا بهش اضافه می کردم. پلاستیک های خرید رو رویِ صندلی عقب گذاشتم و با ساجده سوار شدیم. ،،،،،،، "ساجده" فکر نمی کردم علیرضا همچنین آدمی باشه‌‌‌....وقتی فهمید ازش ناراحت ام حق رو به من داد...ازم عذرخواهی کرد و هرکاری کرد تا دلم رو به دست بیاره. منم دوست داشتم خودم رو بیشتر براش لوس کنم اما دلم نمیومد...دایی اینا قرار بود شب برگردن شیراز...نمی دونستم علیرضا قراره بمونه یا بره‌‌. طبق معمول جمعه شب ها هم خونه مامان خاتون بودیم با اینکه نهار هم اونجا بودیم اما برای خداحافظی از دایی اینا بازم همه دورِ هم جمع می شدیم. صنوبر بانو ظرف گوجه و خیار رو به دستم داد تا سالاد شیرازی درست کنم....مشغول پوست کندن خیار بودم که علیرضا سررسید. +یاالله... به به میبینم که مشغولین اومد خیار برداره که بی هوا زدم پشت دست اش.....دست اش رو عقب کشید. +چرا میزنی؟ دلم برای لحن صداش گرفت....اما اخم نمایشی کردم و گفتم: _برای چی ناخنک میزنی به خیار ها خنده ای کرد +پس دستِ بزنم داری.... شونه هام رو بالا انداختم که ادامه داد: +باشه..یک هیچ صندلی کنارِ من رو عقب کشید و نشست. یک خیار به طرف اش گرفتم...دوتا دست هاش رو روی میز گذاشت. +نوچ....نمیخوام دیگه _اع بگیر بخور دستی به ته ریشش کشید و گفت: +خب پس بی زحمت برام پوست بگیر چشم هام رو گرد کردم و زیرلب پررویی نثارِش کردم... +شنیدم هاا زیرچشمی نگاهی بهش کردم و مشغول شدم...بعد از پوست کندن....خیار رو به طرف اش گرفتم. +نمک: پوزخند: _ایییییی علیرضااا : چهره_خسته: با خنده گفت: +چه عجب اسممون رو از زبون شما شنیدیم. _برو بییییرون... +خب نمک نزدی: ناامید_راضی: _با نمک های خودت بخور +اوه اوه خشم ساجده:لبخند: باهم زدیم زیرِ خنده....نمک پاش رویِ میز رو به طرف اش گرفتم....کمی نمک زد و از سر میز بلند شد. +بااجازه لبخندم رو جمع کردم و سری تکون دادم. ،،،،،،، 🤍 🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 "ساجده" یک هفته از رفتن دایی اینا میگذشت....حس و حال خوبی نداشتم...بچه ها هم تو مدرسه گفته بودند مثل قبل نیستم....واقعا هم مثل قبل نبودم. انگار تو همین سه روزی که علیرضا شیراز بود بهش عادت کرده بودم...تو این یک هفته هم علیرضا دو سه بار زنگ زده و منم برای اینکه مزاحم اش نشم یک بار زنگ زدم. روی تخت دراز کشیده بودم که تقه ای به در خورد و گلرخ وارد شد. +اجازه هست؟ باذوق بلند شدم نشستم _بله...وایی گلرخ مثل توپ شدی +اع اع....من و مسخره می کنی...وایسا نوبت منم میرسه. با خجالت سرم و پایین انداختم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. گلرخ رفت سمت میز و گوشی ام رو برداشت.....نگاهی به اسم رویِ گوشی کرد و لبخندی زد +جااانااا...فکر کنم همسر جنابعالی هستن سریع گوشی رو ازش گرفتم و تماس رو وصل کردم‌. گلرخ آروم رو بهم گفت بعدا حرف می زنیم و دستی تکون داد و بیرون رفت. +سلام علیکم ساجده خانم....عزیزدل نیستی؟ نمیگی اینجا یکی چشم انتظاره؟ _سلام...خوبی؟ +شکر...تو خوب باش منم خوبم...خانواده خوبن!؟..اصلِ حالت چطوره؟ می خواستم بگم خوبم فقط دلم تنگ شده که نتونستم با بغض گفتم: _همه خوبن...منم خوبم +ساجده خانم...فردا شب مراسمی که بهت گفتم شروع میشه.می تونی بیایی قم؟ آره...چرا نیام!!؟؟ _آره...ولی چطوری بیام؟ +امیر و عاطفه سادات هم قراره بیان...می تونی با اون ها بیایی یا اگر سختته خودم بیام دنبالت؟ _نه نه...تنهایی خطرناکه...میام با عاطفه اینا. +باشه...چند روز می تونی اینجا باشی؟ _هرچقدر بخوایی! +نمی خوام به درست لطمه بخوره _نمی خوره...دو روز آخر صفر که سه شنبه و چهارشنبه اس و تعطیل رسمی...پنج شنبه و جمعه هم مدرسه ندارم. +خداروشکر....به پدرت هم زنگ زدم اجازه ات رو گرفتم...شما هم به عاطفه زنگ بزن هماهنگ شو _چشم +سلام منو به همه برسون مراقب خودتم باش...هواسرده بپا سرما نخوری😬 با خنده گفتم: _چشم...چشم +چشمت بی گناه کار نداری؟ _نه فقط..... +چی! _هیچی...تو هم مراقب خودت باش سلام برسون با علیرضا خداحافظی کردم و گوشی رو رویِ میز گذاشتم...لبخند محوی رویِ لب هام بود. موهام رو بستم و رفتم پایین. گلرخ و مامان داشتند در مورد سیسمونیِ فندق صحبت می کردن. گلرخ که منو دید اشاره کرد که برم کنارشون. _برای فندق اسم نزاشتید هنوز؟ +نه....انتخاب قاطعی نداشتیم...من ی چیز میگم سجاد ی چیز میگه😅 _هنوز باهم به نتیجه نرسیدید!؟؟ مامان+تا دنیا بیاد به نتیجه میرسید ان شاءالله....بچه اسمشو با خودش میاره. _راستی مامان....هیئت دایی اینا داره شروع میشه...شماها نمیاید؟ +نه...فکر نکنم بابات کار داره...تازگی هم قم بودیم...تو میخوایی بری برو عیب نداره که....شوهرت ام اونجاست گلرخ+آقا علیرضا میاد دنبالت ؟ _نه...میخواست بیاد گفتم تنها میایی خطرناکه...با امیر و عاطفه میرم. مامان+تا جمعه می مونی ؟ _نمی دونم....بیشتر بمونم مدرسه رو چیکار کنم...الان دی ماه هم هست و امتحان های ترم داره شروع میشه. +نگران مدرسه ات نباش....چهار روز که تعطیلی...بیشتر هم شد من اجازه اتو می گیرم. لبخندی زدم و تشکر کردم _راستی گلرخ...اومدی بالا چیکار داشتی؟ با خنده گفتم _نکنه دوباره قضیه سکرته گلرخ هم با خنده گفت :........ ،،،،،،، 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
ب ?🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 گلرخ هم با خنده گفت: +نه خواهر...قضیه، همون قضیه ی اسم فندق بود. قرار بود فردا صبح حرکت کنیم...چمدون کوچیکی رو برداشتم و چند دست لباس خونگی داخل اش گذاشتم. از داخل کِشو کاوری رو برداشتم تا مانتوهایی که لازم دارم رو داخل اش بزارم. درِ کمد رو باز کردم و مانتو مشکی بلندم رو برداشتم....از آویز هم چند تا شال و روسری برداشتم که چشمم به اون پاکت چادر افتاد. آخرین بار وقتی تو قم سَرَم کردم که ببینم چجوریه بعدش هول هولکی گذاشتمش تو پاکت....دیگه هم سراغش نرفتم. پاکت رو برداشتم....با حوصله نشستم و بازِش کردم....به غیر از چادر بسته ی کوچیکی هم داخل اش بود که به چشمم خورد. داخل بسته یک گیره روسری بود و یک کاغذ کوچیک..کاغذ رو برداشتم و متن روش رو خوندم. «دختران خودنما در چشم ها جای دارند ولی دختران عفیف در دل ها زیرا حجاب یعنی به جای شخص، شخصیت را دیدن......... # چادرانہ‌ | بانوے من؛ جنگ تفنگها وتانڪها سالهاست تمام شدہ ولے وصیت شهدا بہ حجاب وچفیہ رهبرے داد مے زند ڪہ مبارزہ هنوز ادامہ دارد... بانو اسلحہ ات را زمین نگذار|•:قلبها:» اسلحه!!؟؟ به گیره روسری نگاه کردم.....آویز سنجاقک...کنار گذاشتمشون و چادر رو برداشتم...بلند شدم و ایستادم...چادر رو باز کردم. یک چادر مشکی ساده....قشنگ بود...ناخودآگاه لبخندی رویِ لب هام اومد....به دلم اومد که چادر رو با خودم ببرم. بقیه ی وسایل هام رو هم جمع و جور کردم و گوشه ای از اتاق کنار گذاشتم. ،،،،،، امیر جلویِ در خونه ی دایی پارک کرد....با عاطفه از ماشین پیاده شدیم. کش و قوسی به بدنم دادم _آخیییش....چقد تو راه بودیم عاطفه زنگ خونه ی دایی رو زد +آرهه...راه خیلی دوره از پشت آیفون صدایِ حنین اومد. +کیه؟ _الهی فدات شم....آبجی منم باز کن صدای گذاشتن آیفون اومد... _اع باز نکرد +الان میدوعه میاد جلو در🙂 تا این رو گفت حنین در رو باز کرد....با همون چادر رنگی قشنگی که تو حرم سرش بود رو سر کرده بود...عاطفه خم شد و حنین رو محکم بغل کرد. حنین+سلام آبجی جونم +سلام عزیزدلم از بغل عاطفه که اومد بیرون نگاهی به من کرد که چهره ی خندون اش از بین رفت و اخم کرد. _سلام عشق من خوبی....حنین دلم برات تنگ شده بود به آرومی سلام کرد و رفت....با عاطفه داخل رفتیم و امیر هم پشت سر ما یاالله کنان وارد شد. زندایی جلویِ در حیاط ایستاده بود. +سلام خوش اومدید بفرمایید امیر+ببخشید مزاحم ش دیم +این حرفارو نزن امیر جان خونه ی خودتونه _سلام زندایی +سلام به رو ماهت دختر قشنگم ...خوش اومدی زندایی با عاطفه هم سلام احوال پرسی گرمی کرد و داخل رفتیم....خبری از علیرضا نبود. دایی همون سرِ جای همیشگی اش نشسته بود که عاطفه رفت جلو و پدرش رو محکم بغل کرد. +عاطفه بابا خفه شدم عاطفه+اع بابا....خدانکنه از دایی فاصله گرفت و گفت: میگم نکنه دلتون برای من تنگ نشده و من نیستم بیشتر بهتون خوش میگذره دایی+چه حرفا میزنی پدرصلواتی....مگه میشه دلم برات تنگ نشه. سه تایی رویِ مبل نشستیم. دایی+ساجده جان چه خبر؟ _سلامتی +یوقت اینجا غریبی نکنی ها....راحت باش دایی _لطف دارین‌.‌...چشم حنین رویِ پایِ عاطفه نشسته بود و باهمدیگه آروم صحبت می کردن -شکر خدا ، اینجا راحت باشیا نگی بابا مامانت نیستن معذب بشی +چشم دایی نگاهی به حنین کردم که از تو آشپزخونه به من نگاه می کرد...وقتی متوجه نگاه من شد برگشت تو آشپزخونه. عاطفه با سینی چای اومد سمت ما...بعد از اون زندایی و حنین باهم اومدن بیرون. زندایی+به علیرضا هم زنگ زدم الان میاد _نمیخواست زنگ بزنید....بزارید به کارِش برسه. +نه خودش گفت هروقت رسیدن زنگ بزن من بیام....حالا بیایید چایی و سوهان بخورید بعدش برید لباس هاتونو عوض کنید ی خستگی هم دَر کنید تا علیرضا هم بیاد. بعد از اینکه دور هم چایی خوردیم ....عاطفه به اتاق خودش رفت و زندایی هم اتاقی که برای من آماده کرده بود رو بهم نشون داد. وسایل هام تو ماشین امیر بود....با همون لباس هام کمی دراز کشیدم و با گوشیم وَر رفتم. زندایی گفت علیرضا داره میاد اما هنوز نیومده بود. از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه تا برای نهار به زندایی کمک کنم. ،،،،،، نگاهی به ساعت انداختم....ساعت نزدیک به هشت شب بود و علیرضا هنوز نیومده بود....چقدرم زود اومد آقا🙁🥀 _زندایی....کاری هست من انجام بدم +نه ساجده جان...دستت درد نکنه _بی تعارف میگم...آخه اینجوری احساس غریبی می کنم +تو دیگه جزیی از خانواده ما هستی...غریبی چی آخه؟ بعد هم وسایل سالاد رو داد دستم عاطفه+ببین....ما اینجا تعارف معارف نداریم https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
4_5857376810878112122.mp3
16.47M
اون چیزی که دوباره به زندگی وصلم میکنه تویی...💔 با حال خوب‌تون گوش بدید... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | فردای قیامت که همه مشغول حسابرسی اعمال هستند، گریه کنندگان بر حسین (ع)، در حال حرف زدن با (ع) هستند. 🎙 حجت الاسلام ┈┈••✾•🍃⚫️🌿•✾••┈┈ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فرزند چهارشهید در راهپیمایی قدس اصفهان اگه گفتید فرزند شهید حججی کدومه؟ از سمت چپ به ترتیب فرزند شهید مدافع حرم سید سجاد حسینی فرزند شهید مدافع حرم محسن حججی فرزند شهید مدافع حرم حمیدرضا مرادی و فرزند شهید حسین اکبری سلام خدا بر شهیدان❤️ درود خدا بر مادران و همسران و خوهران شهیدان https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ خیلی زیباست حتما ببینید رفتی بزن! 🔻کی گفته (علیه السلام) دلشکسته‌ها رو بیشتر تحویل می‌گیره؟! https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🇮🇷 [📖 ] 🔺️ مقام معظم رهبری : 💢 را باید با انجام داد. ۱۴۰۲/۰۱/۰۳ هر قرآن را بشنوید ✋ 🔖 🔖 🔖 📎 🔖 🔖 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─