🌳شجره آشوب« قسمت صد و چهل و سوم»
📌بررسی نفوذی های بنی امیه در حکومت امیرالمومنین علیه السلام
🔻خلاصه ؛
از گزارش های رسیده درباره ارتباط ابوموسی با بنی امیه یا همان جبهه استکبار و کفر، مشخص می شود سخن فراتر از ساده لوحی ابوموسی در حکمیت است بلکه او هم آرمان با بنی امیه است هرچند نظر پیشنهادی ابوموسی در حکمیت، انتخاب عبدالله بن عمر-داماد ابوموسی- بود.
🔻 بنی امیه، قبل از شروع حکمیت، روی ابوموسی به عنوان گزینه مناسب از سوی سپاه امام علی (ع) حساب باز کرده بودند و از سویی دیگر اشعث بن قیس، با تحریک لشکر امام، تلاش کرد این گزینه، یعنی انتخاب ابوموسی را به هر نحو به امام تحمیل کند.
🔻 در اینجا به خوبی، نقش نفوذی ها در جبهه حق را می توان دید. همچنین تلاش جبهه کفر برای نفوذ در سپاه حق، ارتباط با عوامل مستعد وتحریک آنان را می توان مشاهده کرد. مذاکرات حکمیت، با نفوذ بنی امیه در ابوموسی، بعد از خدعه عمروعاص و علیرغم توصیه های امام به ابوموسی و معرفی او به عنوان پیرو کفار ، به سود معاویه و به ضرر سپاه اسلام پایان یافت.امام علیه السلام، به دلیل پرهیز از تفرقه که برای ایشان، یک اصل بود، به ناچار حکمیت را پذیرفت.
📚 کتاب شجره آشوب
💬 نویسندگان: آقایان یوسفی و آقامیری
↩️ ادامه دارد...
نام رمان: #ساجده
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_65
"علیرضا"
کیک رو گذاشتم تو ماشین و سوار شدم حرکت کردم سمت خونه
تو راه گوشیم زنگ خورد اسم بانو روش اومد
وصل کردم
_جانم ساجده خانوم؟؟
با ذوق هیجان گفت
-واییی علیرضا کجایی؟؟..الان مامانت میرسه...این همه من و عاطفه و حنین زحمت کشیدیم.
خنده ای کردم
_تو راهم دارم میرسم
+باشه باشه بدو
بعد هم بدون خداحافظی قطع کرد..
نگاهی به صفحه گوشیم کردم و گذاشتم کنار...باز شیطنت اش گل کرده😅
،،،،،
در زدم وارد شدم...همه بودن غیر از مامان
معلوم نبود کجا فرستاده بودن اش !!
بابا و امیر روی مبل نشسته بودن و میخندیدن.
_سلام علیکم چخبره🤷♀️♂
بابا+سلام علی جان بیا ببین این سه نفر چه کارها که نکردن
نگاهی به دور و بر کردم....تولد مامان دو سه روز دیگه بود...ولی چون می خواستیم غافل گیرش کنیم زودتر گرفتیم.
امیر+از دستت رفت✋
خندیدم که عاطفه با غر غر جلو اومد
+یکم دیگه دیر تر میومدی داداش جان..... بده ببینم این کیک رو... برا شما هم دارم امیر خان
امیر+تسلیم🙌
ساجده با حنین داشتن با دقت ژله هارو روی میز میچیدن
اینارو کی اماده کردن!!
حنین پرید بغلم
+بیا ببین داداش اینارو ساجده دیشب تو اتاقش درست کرد.....صبح باهم رفتیم گذاشتیم خونه همسایه تا سفت بشه
چشمام گرد شد از این کارشون
_چه عملیات سنگینی داشتید شما ها
تو دلم خوشحال شدم که حنین دوباره با ساجده خوب شده بود.
ساجده+بله ما اینیم دیگه....یک پارچه خانوووم😌
_شکی درش نیست
+مسخره می کنی!؟
خنده امگرفت
_نه نه من...
اومدم حرف بزنم که بازوم رو گرفت....هولم داد سمت پله ها
+بدو حاضر شو....الان زن دایی میاد
_حالا کجا فرستادین مامانو
عاطفه از تو آشپزخونه داد زد و گفت :
+دنبال نخود سیاه داداش جان...
_عجب
ساجده+علیرضا برو دیگه...اع
_چشم
رفتم تو اتاق و لباس ام رو با یک پیرهن آبی روشن عوض کردم.
برگشتم پایین و کنار امیر نشستم...بعد از چند دقیقه صدای زنگ در اومد
عاطفه سریع برف شادی رو برداشت....ویلچر بابا رو اوردم جلو تر.
در خونه که باز شد..عاطفه برف شادی زد و همه ما تولدت مبارک رو خوندیم.
این سه تا دختر چه کار ها که نکرده بودند.
مامان لبخند از روی لبش نمیرفت
ساجده رفت جلو
+زن دایی جان تولدت مبارک...ان شاءالله صد و بیست سالگیت
_ان شاءالله کنار همدیگه...ممنون دخترم
رفتم جلو و گوشه چادر مامان رو بوسیدم...بهش تبریک گفتم و اونم سرم رو بوسید.
مادرم همیشه برام مثل یک رفیق بود که کنارم بود...
امیدوارم بتونم مادرم رو در جوار سرور زنان، حضرت زهرا (سلام الله علیها ) روسفید کنم.
بعد مراسماتی که ساجده و عاطفه تدارک داده بودن بالاخره رضایت دادن که هدیه ها رو بدیم.
مامان+عجب کارایی می کنید هاا
بابا تسبیح ام بنین قشنگی رو بهش داد
+قابل آنیه خانم گل رو نداره.
مامان با قدردانی تسبیح رو از بابا گرفت و نگاه کرد....چقدر عشق بینشون پاک بود.
عاطفه و امیر هم روسری بلند و قشنگی رو براش گرفته بودند.
جعبه رو به دست ساجده دادم.
ساجده از جا بلند شد و سمت مامان رفت.
+زندایی ناقابله....ببخشید دیگه ببینید دوست دارید!؟با علیرضا خیلی گشتیم
مامان جعبه رو باز کرد و به انکشتر شرف شمس داخل اش نگاهی انداخت....می دونستم شرف شمس رو خیلی دوست داره.
+مگه میشه بد باشه.....اونم چیزی که عروس قشنگم و پسرم برام خریدن
_آهان...چی شد!؟
عروس قشنگم و پسرم
نمیشه عروس و پسر قشنگم!😎
+هییس ............
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_66
هییس..حرف نباشه...الان سوگولی هام دامادم و عروسم ان🤫
با این حرف مامان همه زدیم زیرِ خنده....خداروشکر به خیر و خوشی گذشت.
چه خوبه که همیشه تو هر لحظه ای شکرگذار خدا باشیم👌
،،،،،،،،
"ساجده"
فرداقرار بود برگردم شیراز.... احساس خوبی نداشتم...این چند روز خیلی بهم خوش گذشته بود.
پراز تغییرات کوچیک بزرگ بود برام.
داشتم از کنجکاوی میمیردم...اتاق علیرضا رو باید ببینم😬💪
آخر شب بود که همه توی اتا اقشون بودن چادر مشکی که علیرضا بهم داده بود رو انداختم رویِ سرم و بیرون رفتم.
آروم تا جلویِ اتاق علیرضا رفتم و تقه ای به در زدم.
انقدر بی هوا در رو باز کرد که لحظه ای هنگ کردم.
_اِهِم....چیزه سلام😬
به سر تا پام نگاهی انداخت...انگار به خاطر چادر کمی متعجب شده!
+علیک سلام ، چیزی شده
_ها ، آها نه همیجور.....
بعد پشت سر هم گفتم
_ببین بهم نگی فضول هاا....من فقط یکم کنجکاوم اتاق ات رو ببینم.
از همون اول دلم میخواست اتاقت ببینم.
الان میخوام ببینم
چقد ببینم ... ببینم کردم.
یکم چشم هاش گرد شد و بعد لبخندی زد
+باشه..باشه...بیا تو ببین
لباس هاش رو با تیشرت و شلوار راحتی عوض کرده بود...اینجوری ندیده بودم اش تاحالا.
رفت کنار و وارد اتاق شدم...اتاق نسبتا بزرگی بود.
ساده اما شیک
دیوار ها کاغذ دیواری سورمه ای رنگ داشت و گوشه دیوار و نزدیک پنجره تخت اش بود.
روبروش هم کمد لباس و میز مطالعه اش بود.
تنها چیزی که خیلی به چشمم اومد.
کتابخونه بزرگی بود که یک دیوار اتاق رو گرفته بود.
طرف دیگه دیوار هم نوشته هایی با خط خوش، قاب شده بود.
رفتم جلوتر تا بخونم شون
گر شرم همی از آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
در آینه وار نیک و بد بنمائی
چون آینه روی آهنین باید داشت
یعنی اینا خط خودشه!؟؟
نگاه کردم به حدیثی که کنار شعر بود
امام علی (ع):
:برای دنیای خودت چنان عمل کن. که گویا تا ابد در دنیا زندگی می کنی و برای آخرت خودت چنان عمل کن که گویا همین فردا می میری.=
لبخندی زدم
_اتاقت خیلی قشنگه🙂
خواستم بگم مثل خودت آرامش میده ولی......
+قابل شما رو نداره
_صاحابش قابل داره ، کتاب خونه ات از کتابخونه ی عاطفه بزرگ تره !
+عاطفه سادات کتاب های من و برداشته...وگرنه من بیشتر از این ها کتاب دارم.
_اهوم ، خیلی از کتاب های عاطفه رو خوندم.
+واقعا!
_آره
نشستم براش گفتم ، با ذوقِ فراون دفترچه ای که حرف های قشنگ کتاب هارو توش یادداشت می کردم رو آوردم و باهم خوندیم.
_خوب بود!؟
+عالی بود...
ببینم تو این دفترچه اسم منو ننوشتی😅
_علیییرضااا😬
باخنده از جاش بلند شد..
+من میرم یک چیزی بیارم بخوریم
سری تکون دادم که از اتاق خارج شد.
بلند شدم و به کتابخونه ای که داشت سَرَک کشیدم.
یعنی همه ی این هارو خونده..!!؟؟
تقه ای به در خورد و علیرضا با سینی چای و بیسکوییت وارد شد.
+ای بابا بخدا اتاق من دیگه چیزی نداره ها
_هوم نه چیزه
هول شده بودم چون واقعا تا کله تو همه چی فضولی کرده بودم...رو تخت اش نشستم و اونم روبه روم رویِ صندلی نشست.
به قاب عکسِش که بالا ی تخت بود نگاهی انداختم.
چای رو جلوم گرفت.
+ساجده خانوم...این چند وقت تونستم خودم رو به شما ثابت کنم ، نظر شما عوض شد آیا؟
*مولانا
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_67
نفس عمیقی کشیدم
_خب اگر بخوام صادقانه بگم باور نداشتم همچین آدمی باشی ، حتی یک درصد باورم نمی شد شوخ طبع باشی.....یاااا......انقدر مهربون باشی
+خب دیگه بسه....انقد ازم تعریف نکن
به قول تو .. من که خودم رو تحویل می گیرم
اینارَم میگی به خودم غره می شم
با این حرفش خنده ام گرفت
زل زد تو چشم هام
+پس امیدوارم جواب خوبی تا چند وقت دیگه در انتظارم باشه.
_میگم علیرضا ....تو به زور مامانت اومدی خاستگاری من ؟ چون مامانت رو خیلی دوستش داری؟
لبخندی زد
+معلومه که به اجبار نبوده ، من از مادرم خواسته بودم همسر آیندم رو انتخاب کنه چون کاملا بهش اطمینان دارم ، نمیگم مادرم رو دوست ندارم هاا ولی من هیچ زوری بالا سرم نبوده
_یعنی تو با من مشکلی نداشتی؟؟
+خب ببین وقتی مادرم بهم گفت تو رو برام انتخاب کرده...تو باورم نمی گنجید.
ولی خوب دوست داشتم یکبار دیگه تو رو ببینم تا زود قضاوت نکنم
با پیشنهاد آشناییِ بیشتر ، که از طرف تو بود خیلی بهتر تونستم بشناسمت
راست اش منم درباره تو اشتباه فکر میکردم.
_میگم اون شب تو پارک با عاطفه دوییدیم...بعدش می خواستی منو بکشی
تازه اینجا هم مونده بودم همه اش اخم داشتی
لبخند دندون نمایی زد
+خیلی حرصم دادی تو دختر
خنده ای کردم
_خب چکار کنم....خیلی حال می داد اونجا بدوعیم...
چشم غره ای برام رفت که باعث شد خنده ام بگیره
+می خندی آره!؟؟
چاییت رو بخور یخ کرد.
چای و بیسکوییت رو باهم خوردیم...می خواستم سینی رو ببرم پایین و استکان هارو بشورم.
چون یک ساعت به اذان صبح مونده بود به پیشنهاده اش باهم وضو گرفتیم تا نماز شب بخونیم.
تا حالا نماز شب نخونده بودم.
اصلا بلد نبودم.
علیرضا خیلی با آرامش برام توضیح داد:
+خب...ساجده خانم نماز شب یازده رکعت هست...اما لزومی نداره همه اش رو بخونی
یک نماز مستحبه...پس واجب نیست عیناً همون رو بخونی.
چهار تا نماز دو رکعتی داره به نیت نافله
یک نماز دو رکعتی دیگه داره به نیت شفع
تا الان شد ده رکعت
اما اون یک رکعت به نیت وتر هست
که یک سوره حمد و سه توحید و یک ناس و یک فلق رو توش می خونی.
بعد توی قنوت نماز وتر، مستحبه برای چهل تا مومن دعا کنی.....سیصد تا العفو....هفتاد تا ذکر استغفار....و هفت تا این ذکری که برات می نویسم
هذا مَقامُ العائِذِ بِکَ مِنَ النّار
بعدش هم بقیه ی نماز رو می خونی و سلام میدی..
_آها...ذکر استغفار یعنی همون
اَستَغفُرِالله ربّی وَ اَتوبُ الیه
+آره عزیزم...شما برای شروع.....اگر بخوایی...می تونی فقط دو رکعت شفع رو بخونی.
اذان صبح رو دادند و علیرضا آروم با اذان زمزمه می کرد...عقب تر ازش به نماز ایستادم.
از دل و جون کلمات عربی رو می گفت.
مننمازم رو تموم کرده بودم و فقط به علیرضا نگاه می کردم.
بعد از نماز هم شروع به خواندن دعای عهد کرد.
با شنیدن دعای عهد ، یاد دوران ابتدایی افتادم..
تو مدرسه همیشه تویِ صبحگاه دعای عهد رو میزاشتن....به خاطر همین تویِ ذهنم مونده بود و میشد گفت که حفظ بودم.
سرم رو رویِ زانوهام گذاشتم و با علیرضا زمزمه می کردم.
العجل العجل...یا مولای....یا صاحب الزمان💔
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
🤍
🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🤍🌸🤍
🤍🌸🤍
🌸🤍
🤍
#ساجده
#پارت_68
با دست زد تو پهلوم
_اععع...این چکاریه کوثر!!
+چیکار کنم خب...!؟چند ماهه خیلی تو فکری ساجده!
فاطمه از میز پشت خودش رو جلو کشید
+راست میگه ساجده...زود بگو ببینم چه خبره!؟؟
لبخندی زدم
_چیزی نیست
کوثر+بعله...از لبخندت معلومه..
عاشق شدی ساجده هاا
از اون خفن هااا
عاشق !
فاطمه+بیا..باز رفت تو فکر
میگم حالا که مدرسه رو تعطیل کردن و یک هفته به عید مونده بیایید بریم عکاسی..
داره بهار میشه...انقده همه جا قشنگهه
کوثر+آره...منپایه ام.
با پا به کنار کتونی ام زد
+توچی ساجده..!؟
خیلی با خودم درگیر بودم....حالم روبه راه نبود...نمی دونستم بهشون بگم یا نه !
دل و زدم به دریا..
_میام
فاطمه+ساعت چهار همون جایِ همیشگی ...باغ گلها
بعد از کلاس آخر...از بچه ها خداحافظی کردم وراهی خونه شدم....هوا به گرما میرفت و کمی چادر اذیت ام می کرد.
اما ارزشش رو داشت.
من به امام زمانم قول داده بودم.
کلید انداختم و وارد خونه شدم...فقط مامان خونه بود...
با لبخند بهش سلام کردم و رفتم بالا تا لباس هام رو عوض کنم.
بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم پایین رفتم و کنارِ مامان تو پذیرایی نشستم.
+مدرسه ات تموم شد ؟
_آره مامان...دیگه میره بعد عید
+خب خداروشکر ، امروز بابات دیر میاد.
میخواستیم بعد از نهار باهات صحبت کنیم که نشد...میره تا شب...شب من و بابات باهات کار داریم.
میدونستم چکارم دارن...اما بازم پرسیدم
_چکاری؟
+متوجه میشی...حالا پاشو بریم نهار بخوریم.
،،،،،،،
بعد از یکم عکاسی روی نیمکت پارک نشستم....فاطمه و کوثر همچنان مشغول عکاسی بودند.
به دوربین ام نگاهی انداختم.
دوست داره عکاسی یادش بدم :):
فاطمه زد رو پام
+خب میفرمودید ساجده جان
_آاام...خب قضیه بر میگرده به یکی دوماه پیش .
دایی بابام رو که براتون گفتم..
کوثر+آره...همون که اهل قم بود، پسر عموت، امیر هم دامادشونه.
_آره ، گفتم که ی پسر دارن
قبل از امتحانات ترم اومدن خاستگاریم.
دوتاشون چشماشون گرد شد.
_منم باور نمی کردم....گفتم بهتون که چقدر با من فرق داره.
فاطمه+اوهوم
_خب وقتی اومدن خاستگاری....نظرم رو نسبت بهش گفتم که گفت ذهنیت من نسبت بهش غلطه
منم گفتم باید بیشتر آشنا بشیم.
کوثر+خببببب....آخ دختر تند بگو
_به پیشنهاد پدر هامون...یک ماه صیغه بودیم.
فاطمه+اععع...برای همین آخر صفر رفتی قم.
_اوهوم...من واقعا درباره علیرضا اشتباه فکر میکردم....اون شخصیتی که از علیرضا تو ذهنم بود...جاش رو با یک علیرضای خوب و محجوب عوض کرد.
ولی.....خب ولی من هنوز دو دل ام.
اون موقع گفت "منتظر جواب خوبی از طرف تو هستم"
ولی من اصلا نتونستم درست فکر کنم...انقدر درگیر خودم و....این....این تغییراتم بودم که واقعا گیج شده بودم.
فاطمه لبخندی زد
+برای آقا علیرضا چادری شدید شما ؟
_خوب اون مشوقم بود ولی خودم انتخاب کردم...راست اش بخاطر همین تغییرات نتونستم زود تصمیم بگیرم.
کوثر+اونا بعد از یک ماه چیزی نگفتن؟
_چرا زندایی آنیه چند بار زنگ زد....ولی من به مامانم گفتم بگه که هنوز باید فکر بکنم.
فاطمه+خودش چی..!!؟
زنگی؟؟ پیامی ؟؟
_بعد از تموم شدن محرمیت اصلا بهم زنگ نزد.... پیامم نداد.
ولی محرم که بودیم چرا!
تو دل ام گفتم...خب از علیرضا انتظارِ غیر از این نمی رفت.
کوثر+خب ساجده...اینجوری هم که نمیشه....باید تکلیف اشون رو مشخص کنی.
اون بنده خدا ها هم گناه دارن.
فاطمه+گفتی آدم خوبی هستن دیگه
_خوب که نه...عالین ! ، امشب بابام میخواد باهام حرف بزنه مطمئنم درباره همین موضوعه
کوثر+ساجده جان قشنگ فکر هاتو بکن....امشب تصمیم آخرت رو به
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
10.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷از قدرتنمایی #سپهبدشهیدقاسم_سلیمانی در میدان جنگ تا خواهش از فرزندان شهدا را ببینید
🌴🌹یادش همیشه جاودان 🌹🌴
🕊🕊التماس دعا 🕊🕊
حاج #قاسم_عزیز مابا
#صلواتی شما رایاد میکنیم
به امید ان روز که دست ما جاماندگان راهم بگیرید
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگی دیدنی از #شهید #محمد_جعفر_حسینی رزمنده دلاور لشکر فاطمیون
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ
وَعَجِّلْفَرَجَهُم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
43.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید #هادی_کجباف در ابتدای سال در حالیکه مسئولیت سازماندهی و آموزش برخی از نیروهای مدافع حرم را در سوریه بر عهده داشت، به دست تروریستهای تکفیری داعش در منطقه بصری الحریر استان درعا به شهادت رسید. «شهید کجباف» از اولین نیروهای داوطلبی بود که پس از هجوم تکفیری ها به حریم اهل البیت(ع) در سوریه به میدان نبرد رفت و با تلاش وصف ناپذیرش ضربات سنگینی بر پیکر تروریست ها وارد کرد. پیکر مطهر این شهید والامقام پس از ۵۰ روز به میهن اسلامی مان بازگشت و با حضور کم نظیر ده ها هزار نفر در شهرستان شوشتر تشییع شد
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید #صادق_شیبک: برای دفاع از حریم اهل بیت به #سوریه می روم
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔻مخالفان نتانیاهو باز هم تظاهرات کردند
🔹هزاران تن از ساکنان سرزمینهای اشغالی شنبه شب برای شانزدهمین هفته متوالی راهی خیابانها شدند و علیه طرح جنجالی اصلاح نظام قضایی این رژیم و بنیامین نتانیاهو نخست وزیر تل آویو اعتراض کردند.
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─