eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
23.6هزار ویدیو
686 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز 260.mp3
2.15M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه در ۲۷۰ روز 🌺 سهم روز دویست و شصتم خطبه 5
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز.سهم روز دویست و شصتم ┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄ 📜 : ( پس از وفات پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم و ماجرای سقیفه، عباس و ابوسفیان، پیشنهاد خلافت داده که با امام علیه السلام بیعت کنند.) 1⃣ راههای پرهيز از فتنه ها ♦️ای مردم! امواج فتنه ها را با کشتی های نجات در هم بشکنيد و از راه اختلاف و پراکندگی بپرهيزيد و تاج های فَخر و برتری جويی را بر زمين نهيد. رستگار شد آن کس که با ياران به پاخاست، يا کناره گيری نمود و مردم را آسوده گذاشت. اين گونه زمامداری چون آبی بد مزّه و لقمه ای گلوگير است و آن کس که ميوه را کال و نارس بچيند، مانند کشاورزی است که در زمينِ شخصِ ديگری بکارد. 2⃣ فلسفه سكوت ♦️ در شرايطی قرار دارم که اگر سخن بگويم، می گويند بر حکومت حريص است و اگر خاموش باشم، می گويند: از مرگ ترسيد. هرگز! من و ترس از مرگ؟! پس از آن همه جنگ ها و حوادث ناگوار؟! سوگند به خدا! اُنس و علاقه فرزند ابيطالب به مرگ در راه خدا از علاقه طفل به پستان مادر بيشتر است. اين که سکوت برگزيدم، از علوم و حوادث پنهانی آگاهی دارم که اگر باز گويم مضطرب می گرديد، چون لرزيدن ريسمان در چاههای عميق. ┄═❁✦❀•••🌿🌺🌿•••❀✦❁═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شرح حکمت ۱۰۰ واکنش امام در مقابل مدح دیگران.mp3
3.01M
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه 🔸 شرح 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 🌹شرح 🔹واکنش امام در مقابل مدح دیگران 🔻 یکی از مسائلی که می‌تواند موجب هلاکت انسان مؤمن شود، ستایش شدن از طرف دیگران است؛ 🔻در حکمت ۱۰۰ نهج‌البلاغه می‌خوانیم که: ( گروهی امام علیه‌السلام را ستایش کردند؛ حضرت خطاب به خداوند متعال عرضه داشت: ) 💠 " خدایا! تو مرا از خودم بهتر می‌شناسی و من خودم را از آنها بهتر می‌شناسم؛ خدایا! مرا از آنچه که اینان می‌پندارند، نیکوتر قرار بده و آنچه را که از من نمی‌دانند، بیامرز." 🔻 امیرالمؤمنین، همان کسی است که در خطبه ۱۹۳ نهج‌البلاغه، در مورد عموم اهل تقوی اینگونه می‌فرمایند: " هرگاه یکی از آنها را بستایند، از آنچه در توصیف او گفته شد به هراس افتاده، می‌گوید: من خود را از دیگران بهتر می‌شناسم و خدای من، مرا بهتر از من می‌شناسد؛ بار خدایا! مرا بر آنچه می‌گویند، محاکمه نفرما و بهتر از آن قرارم بده که آنها می‌گویند و گناهانی که آنها از من خبر ندارند، بیامرز. " 🔻 لذا، مولا علی (علیه‌السلام) حتی در مورد خودشان، در مقام امام جامعه در خطبه ۲۱۶ بند سوم، اینگونه می‌فرمایند: " سپاس خدا را که چنین نبودم و اگر ستایش را دوست می‌داشتم آن را رها می‌کردم، به خاطر فروتنی در پیشگاه خدای سبحان و بزرگی و بزرگواری که تنها خدا سزاوار آن است. گاهی مردم ستودن افرادی را برای کار و تلاش روا می‌دانند؛ اما من از شما می‌خواهم که مرا با سخنان زیبای خود مستایید. ( در ادامه هم اینگونه می‌فرمایند که: ) از گفتن حق یا مشورت در عدالت خودداری نکنید؛ زیرا خود را برتر از آنکه اشتباه کنم و از آن ایمن باشم نمی‌دانم، مگر آنکه خداوند مرا حفظ فرماید. " 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 بعد دوماه ندیدنش... بوی عطرش زیر بینی می پیچد. به قدم هایم سرعت می بخشم و بالاخره به کلاس میرسم. استاد که مرا میبیند، سلام میدهم. من_ سلام استاد. برمیگردد... مرور آن چشم های مشکی که دو ماه است هرشب عکسش را دوره می کنم... نگاهم را می دزدنم. استاد_سلام تاخیر داشتیم خانم شریفی!! می‌خواهم چیزی بگویم که زودتر می گوید: استاد_ ولی چون اولین بار تونه اشکال نداره. بفرمایید تو. نفس عمیقی می کشم و سید کمی عقب می‌رود تا وارد کلاس شوم. روزهای تکراری از پی هم میگذرند... باده و مامان روز به روز سردتر می‌شوند و در این میان رفت و آمد های فربد روی مخم می رود. غروب باید بروم حوزه اما حالش را ندارم. شماره ریحانه را می‌گیرد و روی اسپیکر می‌گذارم. خوب است که مامان به دوره و باده به خانه دوستش رفته. ریحانه _جونم بهاری؟ من_ سلام ریحان. خوبی؟ ریحانه_ فداااات. تو چطوری؟ کجاهایی؟ من_ خونه. ریحان من امروز نمیام حوزه. ریحانه _چییییی؟! من_ چرا جیغ میزنی؟؟؟ ریحانه_ نه! بیا. جلسه امروز مهمه. در یخچال را باز می کنم و بطری آب معدنی را بیرون می کشم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 تمام خانه بوی عطر تلخ و خاص بابا را دارد. به برق های خاموش خانه نگاه می کنم. من_ ریحانه فکر کنم دارم افسردگی میگیرم! حوصله هیچ کاریو ندارم!! و کمی از آب داخل بطری توی لیوان روی کانتر میریزم. جرعه‌ای از آب خنک می نوشم و به غرغرهای ریحانه گوش می سپارم. ریحانه_بهار! بیا دیگه! جون من. باز من با کی برگردم تنها! چشمانم را روی هم می‌گذارم و کمی شقیقه هایم را فشار می دهم. کاش بهامین بود تا با او درد و دل میکردم. تنها کسی که فارغ از همه چیز، فقط طرف حق را می‌گرفت. من _پس یه کم دیر تر میام. و چشمانم را باز می‌کنم که... روشنی راه رو قسمتی از خانه را روشن کرده. باورم نمی شود... بهامین، با ان کوله بزرگ و لباس سربازی و ان کلاه کج، دم در ایستاده و با لبخند نگاهم میکند. بی خیال ریحانه که پشت خط است جیغ میزنم و تا دم در میدوم که توی اغوش بهامین فرود می ایم. بوی شکلات تلخ عطرش مثل همیشه ارامم میکندو در این میان، صدای جیغ جیغ های ریحان پارازیت است... طوری که بشنود میگویم: من_ ریحااان. داداشم اومده. قطع کن بعدا بهت میزنگم. ریحان_ مگه تو داداشم داری؟! من_ اره فعلا. بای. و مشت های پی در پی ام که سینه بهامین را هدف میگیرد. من_ علیک سلام! یعنی تو نمیگی ابجیت اینجا تنهاست؟! ساعتها بود روبروی هم نشسته بودیم و من میگفتم و بهامین گوش میکرد. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 اولین فرد خانواده بود که از چادری شدنم خوشحال هم شده بود! به قضیه علی که رسیدم، حس کردم کمی مخالف است... قرار شد فکر کند و راهنماییم کند. نگاهم که به ساعت افتاد جیغم به هوا رفت... من_ واااای... دیرم شد! بهامین_ جایی باید بری مگه؟ من_ اره باید برم حوضه. بهامین_ حوضه مگه مال طلبه ها نیست؟! من_نه... این حوضه خواهرانه. تو پاشو منو برسون. بدو دیرم شد. و به این ترتیب، نیم ساعت اخر کلاس رسیدم... کلاس که تمام شد، زهرا و نیلوفر چون هم مسیر بودند رفتند و ماندیم من و ریحانه. من_ ریحان بیا بریم دیگه!! ده دقیقه همه رفتنو ما در حوضه ایستادیم! ریحانه_ صبر کن خب! من_ ای بابا. و به ورودی کوچه نگاه کردم و کتاب هایم را داخل کیفم میچپانم که با دیدن ماشینی که وارد کوچه شد و راننده اش که بسیار اشنا بود، هل شدم و کتاب هایم از دستم ول شدند. گفته بودم این ریحانه ریگی در کفشش است که برای رفتن این پا و ان پا میکند...! ماشین که جلوی در حوضه ایستاد و سید پیاده شد، سرم را پایین انداختم و کتابهایم را از روی زمین برداشتم. داخل کیفم که جای گرفتند، رو به ریحانه گفتم: من_ ریحان من خودم میرم. سید_ سلام بفرمایید میرسونمتون. دیر وقته خوبیت نداره تنها برید. ریحانه قدمی جلو رفت و در جلوی ماشین را باز کرد. ریحانه_ بیا بهاری خجالت نکش. من هستم دیگه. و من درگیر این بودم که سید به ساعت شش غروب دیر وقت می گوید...؟! ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋