eitaa logo
از جنسِ من🕊
241 دنبال‌کننده
178 عکس
20 ویدیو
7 فایل
• از جنسِ من براے او... تو نیز بخوان :) • [مجری، گوینده و نویسنده‌] • من: @Elahe_Eslami پیام ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17360051554497
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم اللہ...🕊 ° ° _داداش بعضیا ارزش بوسیدنم ندارن! زنعموثریا که دیگر گر گرفته بود، صدایش را در سرش انداخت و بلند گفت: تو ارزش هیچی نداری! ما رو بگو که دست تک تکتونو گرفتیم اما هیچ کدومتون قدر ندونستید! عموجلال با گوشه ی چشم نگاهی به زنعمو کرد و گفت: ثریا بس کن! _بذار حرفمو بزنم جلال! به طرف عمه برگشت. _حالا خوبه همه‌ی ماجراها تهش می‌رسه به خودت خانم! نفسش را با حرص بیرون داد. _همه‌تون بی چشم و رویید. این همه کمکتون کردیم، دستتونو گرفتیم، یکی‌تون قدر ندونستید. بی پول شدید جلال کمکتون کرد، مریض شدید اومدیم پرستاری. با خشم انگشت اشاره‌اش را رو به من گرفت. _وقتی هم که اینو از پرورشگاه آوردید لام تا کام حرف نزدیم تا خانم دچار مشکلات روحی نشه. انقدر لی لی به لا لاش گذاشتید که الان شده این! کاش کاوه رو که هم خون خودتونه اندازه‌ی این غریبه دوست داشتید!! بهت زده و با دهان باز به زنعمو نگاه کردم. همان لحظه حاج بابا با صدای نسبتا بلندی فریاد زد: ثریا دهنتو ببند!! مامان با ترس نگاهم کرد. بابا هم. بهت زده دست مامان را گرفتم و با صدای گرفته گفتم: ما... مامان... من... زنعمو... چی... میگه؟! مادرجون سریع کنارم آمد و دستش را دور بازویم پیچید. _دروغ میگه!! سرم به طرف زنعمو ثریا چرخید. با چشمان گرد و دهان باز نگاهش کردم. سینه ام از شدت ترس و حیرت بالا و پایین می‌شد. بابا با حرص  رو به زنعمو کرد. _ثریا خانم دعوای شما چه ربطی به ترلان داره؟ چرا نمی تونید اول فکر کنید بعد حرف بزنید؟ می خواید عقده گشایی کنید؟ زنعمو بلند شد. کیفش را از روی مبل برداشت. به طرف در خروجی می رفت که ایستاد. چرخید و با غیض گفت: آره، من عقده ای! ولی ترلان خانمم دیر یا زود می فهمید بچه ی این خانواده نیست! رفت و در را پشت سرش کوبید. دیگر هیچ چیز نفهمیدم! دعوا و یقه گیری بابا و عموجلال، سکته کردن و زمین افتادن حاج بابا، پرستش که با حیرت نگاهم می کرد، مادری که دلداری ام می داد‌، همه ی این ها پشت پرده‌ی اشک، پنهان شدند. ° [کپی‌، انتشار و حتی ذخیره‌ی داستان، حرام] ° @az_jense_man
بسم اللہ...🕊 ° ° با صدای ضربه های آرامی که به در می خورد، ساعدم را از روی چشمانم برداشتم. _ترلان جان! دخترم! بیا ناهار مامان جان! معده ام پیچ و تاب می خورد اما میلم به غذا نمی کشید. به گمانم دو روز بود که لب به غذا نزده بودم. هنوز در شوک اتفاق آن شب بودم. کابوس تلخی بود که تمامی نداشت! بی توجه به صدای در، رو به پهلو چرخیدم. نگاهم به عکس کوچک سه نفره‌یمان روی دیوار افتاد. من و مامان و بابا! _ترلان جان، مامان، درو باز می کنی؟ هوای درون ریه هایم را با شدت فوت کردم. مامان؟ اصلا مادر من که بود؟ زنده بود یا مرده؟ می دانست دخترش کجاست؟ پدرم که بود؟ چه می کرد؟ _ترلان تو رو به خدا درو باز کن! خواهر و برادر چه؟ داشتم یا نه؟ _ترلان! دورت بگردم. دق کردم به خدا. باز کن این درو. بلند شدم. پاهایم روی زمین کشیده شدند. به سمت در رفتم. کلید را در قفل چرخاندم و در را باز کردم. نگاهم روی چشمان اشکی اش نشست. آرام لب زدم: می‌شه تنهام بذاری؟ دستم را گرفت. _ترلان که از تنهایی خوشش نمی اومد! راست می گفت. ترلان عاشق جمع و خانواده بود! اما کدام خانواده؟ کدام دوست و آشنا؟ _دخترم... وسط حرفش پریدم. _من دختر شما نیستم! انگار بد با دلش بازی کردم. بغضش ترکید و به پذیرایی رفت. در را مجدد بستم و تکیه به در، زانو خم کرده و نشستم. بغضم سر باز کرد. من هم بی تاب بودم، شاید بیشتر از مامان! یاد حاج بابا افتادم. نگران حال قلبش شدم. سابقه ی مشکل قلبی داشت! آخ...! مادرجون الان چه می کرد؟! قلبم مچاله شد. یعنی باور کنم من نوه ی این دو نفر نیستم؟ چقدر دوستشان داشتم، آن ها هم من را. انگار پتکی به سرم خورد. نکند تمام این محبت ها از روی ترحم باشند؟ چون ترلان بی کس و کار است...! هجوم افکار داشت دیوانه ام می کرد. علاوه بر این ها، تمام درس هایم مانده و عذاب وجدان هم به افکار سیاه و دردآورم اضافه شده بود. ترلان روزی چندین ساعت پای کتاب بود اما دو روزی می شد که یک خط درس هم نخوانده بود!! _کنکور؟ به جهنم! ترلانِ بی کس و کار کنکور بده چی بشه؟ کجا رفته بود آن همه انگیزه ی درس خواندن؟ چه بلایی به سر عشقم به پزشکی آمده بود؟ مامان و بابا چقدر حمایتم می کردند و خانم دکتر شده بود لقلقه ی زبانشان! چشمم به کتابخانه ی گوشه ی اتاق افتاد، طبقه ی دوم، کتاب های تستی! مامان و بابا زیادی برایم خرج کرده بودند. همه ی این ها می خواست دود شود و برود هوا؟ مامان و بابا! مامان و بابا! قلبم تیر کشید. ابروهایم در هم گره خورد و مشتم روی قلبم کوبیده شد. _نزن! تو رو خدا نزن بذار برم راحت شم! ° [کپی‌، انتشار و حتی ذخیره‌ی داستان، حرام] ° @az_jense_man
زورِ بازو که به سن نیست، مگر نه این که دخترِ اربابِ ما صدها گره وا می‌کند...؟! -الهه اسلامی- 🥀 @az_jense_man
بسم اللہ...🕊 ° ° _زهرا اکبری، شونزده و نیم، فاطمه رحیمی، هیجده. ترلان ملیحی... خانم صادقی سرش را بالا آورد و از زیر عینک مستطیلی‌اش، نگاهم کرد. _ترلان نمرت خیلی برام عجیبه. اولین باره نمرت انقدر پایین شده، سه و نیم! چرا نخوندی؟ تو که نمره ی زیر نوزده برای شیمی نداشتی! بی حوصله پایین کلاس رفتم و برگه ی امتحانم را از خانم صادقی گرفتم. در حالی که به طرف صندلی ام می رفتم، پرستش با نگاهش شکارم کرد. حالم را می فهمید، علت نمره ی بدم را هم. روی صندلی نشستم. خانم صادقی برگه های امتحانی همه را که داد، ماژیک های قرمز و مشکی را از روی میز برداشت و پای تخته ایستاد. قبل از اینکه درس را شروع کند به طرفم چرخید. _ترلان بعد کلاس بمون کارت دارم! _چشم خانم خانم صادقی درس را شروع کرد. حواسم پرت بود. صداهای مبهمی در سرم اکو می‌شد. تپش‌های قلبم ناموزون شد و پر سر و صدا. معده‌ام به هم پیچید. پرده‌ی سیاهی مقابل چشمانم افتاد. عق زدم. حالم بد بود. می‌خواستم از دنیا ببُرم. _ترلان دیر یا زود می‌فهمید بچه‌ی این خونواده نیست! گوش‌هایم را گرفتم. مغزم سوت می‌کشید، قلبم تیر! جیغ زدم. خانم صادقی و بچه‌ها به طرفم ‌دویدند. اشک‌هایم تند تند روی گونه‌های ملتهبم ریختند. ••• بوی تند الکل زیر بینی‌ام پیچید. جز سفیدی سقف چیزی توی دیدم نبود. _ترلان؟ خانم صادقی بالای سرم ایستاده بود. _خوبی؟ بر و بر نگاهش کردم. خوب بودم، خیلی! آنقدر که هیچ کس به خوبی حال من نمی‌رسید! _نمی‌خوای چیزی بگی؟ من بودم و سکوت. من بودم و تنهایی. من بودم و نگاهی پر از ترس به زندگی! _اتفاقی افتاده دخترم؟ چرا انقدر ناخوش احوالی؟ رو برگرداندم. _من خوبم. جان کندم تا همین دو کلمه هم از حنجره‌ی خشکم آزاد شود. _نمی‌خوای با کسی صحبت کنی؟ _نه! _ولی شاید من ‌بتونم کمکت کنم! صدایم لرزید. _من نیاز به کمک هیچ کس ندارم. صدای باز و بسته شدن در اتاق آمد. _دخترعموت اینجاست. _بگید بره بیرون. پرستش کنارم ایستاد. چشم‌هایش قرمز و پف کرده بودند. دستم را گرفت. _ترلان! _برو بیرون! _ترلا... _گفتم برو بیرون. همه‌تون برید بیرون. تنهام بذارید. آن‌ها بیرون رفتند و پرستاری به جایشان آمد. سوزن سِرُم تمام شده‌ام را از دستم بیرون کشید. ° [کپی‌، انتشار و حتی ذخیره‌ی داستان، حرام] ° @az_jense_man
بسم اللہ...🕊 ° ° _چیزی نیاز نداری؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم. او هم بیرون رفت. از روی تخت بلند شدم. وسایلم روی صندلی‌ای کنار تخت بود. تلو تلو خوران خودم را به وسایلم رساندم. دست‌های بی رمقم تا چادرم رفت و بلندش کرد. انگار که چیز سنگینی دستم باشد، به سختی چادر را روی سرم انداختم. ضربه‌ی آرامی به در خورد. نگاهم تا دستگیره‌ی در کشیده شد. _ترلان؟ باباجان؟ کوله‌ام را روی دوشم انداختم. داخل آمد و با نگرانی به قیافه‌ی تکیده‌ام چشم دوخت. _دخترم، خوبی؟ چرا بلند شدی؟ بی توجه از کنارش عبور کردم و از اتاق بیرون زدم. دنبالم آمد. دستم را گرفت که پس زدم. مصر بود. دوباره بازویم را گرفت و تن بی جانم را همراه خودش تا ماشین برد. پرستش کنار ماشین ایستاده بود. لب به دندان گرفته و عصبی. _عموجان، کمک می‌کنی به ترلان؟ صدایم پرستش را متوقف کرد. _چلاق که نیستم. خودم می‌تونم سوار شم. در ماشین را باز کردم و سوار شدم. از پشت شیشه دیدم که بغض پرستش ترکید و اشک‌هایش روی صورت روان شد. بابا دلداری‌اش داد و سوار ماشینش کرد. داشتم چه می‌کردم باعزیزانم؟ با پرستش؟ _اونا هیچ کس تو نیستن. یادت نره که یه دختر بی کس و کار و تنهایی! ••• زنگ تفریح که خورد‌، به سمت میز معلم رفتم. خانم صادقی عینکش را از چشم برداشت و روی میز گذاشت. _ترلان جان خوبی؟ _ممنون خانم لبخند مادرانه ای زد. _بهتر شدی؟ خوب استراحت کردی؟ _بله _می‌خوای برای من بگی چی شده؟ قول می‌دم رازدار خوبی باشم. _نه، خوبم. _به نظر نمی رسه مثل همیشه باشی. دختر بشاش و خوش انرژی ای که تو درس شیمی بهترینِ شاگردام بود الان جلوی من واینستاده! _ممنون بابت نگرانی‌تون. ولی من خوبم. برای امتحانای بعدی جبران می کنم. _باشه دخترم. موفق باشی. اگر احساس کردی به کمک نیاز داری می تونی روی من حساب کنی. _ممنون بابت لطفتون وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت. سر جایم برگشتم و نشستم. پرستش جلو آمد و بالای سرم ایستاد. _بریم حیاط یه بادی بخوره کلمون؟ سرم را بالا آوردم. دلم برایش لک زده بود اما می خواستم دوری کنم، از او و تمام هم خون هایش! _می خوام تنها باشم پرستش! _برای رفیق خل و چلِ پر حرفت حوصله نداری؟ _برای رفیقم چرا، ولی برای دخترعموم نه! لبخند روی لبش ماسید. _می خوای منو از خودت برونی؟ _پرستش حوصله ندارم، ولم کن. صدای فاطمه شایانی از ته کلاس بلند شد. _ترلان خانم عاشق شدی؟ به طرفش چرخیدم. چشمکی زد و با شیطنت گفت: افت تحصیلی و حالِ گرفته و... خبریه؟ لبخندی بی جان در صورتم جا گرفت. پرستش که لبخندم را دید ذوق زده دستم را کشید. _پاشو آبجی خانم، پاشو تا انگ عاشقی بهت نزدن! ° [کپی‌، انتشار و حتی ذخیره‌ی داستان، حرام] ° @az_jense_man
[قاسم ابن الحسن] @az_jense_man
بسم اللہ...🕊 ° ° تنم دنبالش کشیده شد. بالاجبار همراهش به حیاط رفتم و روی نیمکتی زیر سایه ی درخت بزرگ سرو نشستیم. نگاهم بین خنده و همهمه ی دختران می چرخید. بعضی هم گوشه ای نشسته و درس می خواندند. _چه کم حرف! نگاهش کردم. لبخند کوچکی روی لبش نشانده و مثل همیشه بامحبت بود. _هنوز ناراحتی؟ _به نظرت می تونم ناراحت نباشم؟ _خب حق داری ولی... _بیخیال پرستش! دل چرکینم! از دست همه! از دست مامان و بابام بیشتر! پوزخند زدم. _مامان و بابا! مامان و بابای قلابی! دستم را گرفت. _این حرفو نزن ترلان! تو چت شده؟ لرزه در چانه ام افتاد و پرده ای از اشک، مقابل چشمانم را گرفت. _من چیزیم نشده! فقط شکستم، همین! با گرمی همیشگی اش در آغوشم کشید. _اصلا از مامان و بابات خواستی بهت توضیح بدن؟ شاید اونا کلی حرف برای گفتن داشته باشن! خودم را از حصار دستانش بیرون کشیدم و قطرات اشکی که پای چشمم ریخته بود را با حرص پاک کردم. _چی دارن بگن؟ جز این که یه دختر بی کس و کارم، یه دختر تک و تنهام تو این دنیای بزرگ. چی دارن بگن، هان؟ اصلا علاقه ای هم به شنیدنش ندارم! به اندازی کافی از زبون ثریاخانمتون شنیدم. از جا بلند شدم و همین که خواستم به طرف کلاس بروم، دستم را کشید. _کجا؟ داریم حرف می زنیم! با قاطعیت گفتم: من و تو حرفی نداریم، چون نسبتی نداریم. فقط همکلاسی ایم‌، همین! به کلاس برگشتم. خودم را روی نیمکت پرت کردم. قلبم ناموزون می‌نواخت و صدای ناهنجارش گوشم را پر کرده بود. پرستش چند دقیقه بعد برگشت و سر جایش نشست. قیافه‌اش داد می زد که حسابی ناراحت است. زنگ خورد و دبیر هم آمد. زیست شناسی داشتیم اما من شور و اشتیاق قبل را برای این درس نداشتم. لحظه شماری می کردم مدرسه تمام شود و به خانه بروم. از طرفی دل و دماغ خانه رفتن را نداشتم و نمی خواستم با مامان و بابا چشم در چشم شوم. حس بچه ای را داشتم که گم شده و هیچ کس حاضر نیست کمکش کند؛ نه راه خانه را بلد است و نه کاری از دستش بر می آید! کجا می رفتم؟ خانه ی حاج بابا؟ خانه ی عموها یا عمه ام؟ یا خانه ی خاله ها و دایی؟ من هیچ کس را نداشتم! خودم بودم و خدا! از پشت پنجره ی باز کلاس نگاهی به آسمان انداختم. آبی بود و زلال. _خدایا من هیچ کسو جز تو ندارم. می دونم اونقدر مهربون و با عظمتی که دستمو می‌گیری و راه درستو نشونم میدی! ° [کپی‌، انتشار و حتی ذخیره‌ی داستان، حرام] ° @az_jense_man
چارده قرن است که پایینِ پا را خواسته جای یک باری که پیشِ پای بابا پا نشد... -مرضیه نعیم امینی- 🕊 @az_jense_man
بسم اللہ...🕊 ° ° تاکسی دربست گرفتم. وقتی رسیدیم، کرایه را حساب کردم و پیاده شدم. کلید را در قفل انداختم و در را باز کردم. وارد ساختمان شدم و با آسانسور به طبقه ی پنجم رفتم. هم کفش مامان و هم کفش بابا دم در بود؛ زودتر از من آمده بودند. قبل از اینکه زنگ بزنم در واحد باز شد. بابا بود. با لبخند گفت: سلام دخترم، خسته نباشی. کفش هایم را درآوردم و داخل رفتم. آرام لب زدم: سلام مامان روی کاناپه نشسته بود. _سلام عزیزم سلام آرامی هم به او دادم و راه اتاق را در پیش گرفتم. بابا دنبالم آمد. بی توجه به او کیفم را گوشه ای انداختم و قبل از اینکه چادرم را در بیاورم، گفتم: میشه برید بیرون؟ می خوام لباسمو عوض کنم. _چشم. فقط لباساتو عوض کردی برای ناهار بیا. _میل ندارم، تو مدرسه تغذیه خوردم. _نه بابا جان، می خوام ناهارو با هم بخوریم، یکمم گپ بزنیم. سرم را به نشانه ی فهمیدن بالا و پایین کردم. از اتاق که بیرون رفت، لباس هایم را عوض کردم. روسری و چادر سر کرده و از اتاق بیرون رفتم. در این چند روز با پوشش کامل جلوی بابا ظاهر می شدم. او که به من محرم نبود! صدای مامان و بابا از آشپزخانه می آمد. من هم به آنجا رفتم. هر دو مثل دفعات قبل، با نگاه غمگینشان براندازم کردند. توجهی نکردم و پشت میز غذاخوری نشستم. مامان دیس ماکارانی را روی میز گذاشت. _بکش ترلان جان از جان گفتن‌ها بیزار بودم؛ از ترحم‌های مسخره و تظاهر کردن‌ها. یک کفگیر در بشقابم ریختم و مشغول بازی با قاشق و چنگالم شدم. مامان سریع چند کفگیر دیگر هم برایم ریخت. _کافیه نمی تونم بخورم. _بخور ببینم، پوست و استخون شدی. تو که درس می خونی باید به خودت برسی و قوت داشته باشی. بابا چند قاشقی بیشتر نخورده بود که قاشقش را در بشقاب گذاشت، کمی دوغ نوشید و سینه ای صاف کرد. _ترلان جان! زیر چشمی نگاهش کردم. _چرا انقدر از ما دوری می کنی؟ دست از غذا کشیدم و با لحنی که بی حسی از آن می بارید گفتم: فکر نمی کردم براتون مهم باشه آقای ملیحی! غذا در گلوی مامان گیر کرد و به سرفه افتاد. بابا با چشمانی غمناک نگاهش را بین من و مامان چرخاند. بغض دومرتبه در سینه ام خانه کرد. خودم هم دلیل این رفتارهای بی رحمانه ام را نمی فهمیدم. انگار لج کرده بودم، با که و چرایش را نمی دانم! چشمانم روی اشک های مامان نشست. قلبم به درد آمد. صندلی را عقب کشیدم. با سرعت از جا بلند شدم و به اتاقم دویدم. صدای قدم های بابا هم آمد. در را پشت سرم بستم و قفل کردم و همان پشت در زانو زدم. اشک های داغی  پشت پلکم لغزیدند و چشمانم را نم دار کردند. _دخترم، ترلان! اشک با سرعت بیشتری به چشمانم هجوم آورد. دستم را محض خفه کردن صدای هق هقم جلوی دهانم گرفتم. ° [کپی‌، انتشار و حتی ذخیره‌ی داستان، حرام] ° @az_jense_man
{سقای آب و ادب} شریعه فرات، پیش روست و چند هزار سوار دشمن پشت سر... سوار تشنه لب، لحظه به لحظه به آب نزدیکتر می‌شود، با مشک خالی بر دوش و شمشیری در دست و لبخندی شیرین بر لب. لبخند، لب‌های ترک خورده‌اش را به خون می‌نشاند. اسب در زیر پایش، به عقابی می‌ماند که مماس با زمین پرواز می‌کند. آنقدر رعنا و رشید و بلند بالاست که اگر پا از رکاب، بیرون کشد، سرانگشتانش، خراش بر چهره زمین می‌اندازد. وقتی که تو بر اسب سوار می‌شوی، ماه باید پیاده شود از استر آسمان! چشمانی سیاه و درشت و کشیده دارد و ابروانی پر و پیوسته و گیسوانی چون شبق که از دو سو فرو ریخته و تاب برداشته و چهره درخشانش را چونان شب سیاه که ماه را به دامن بگیرد، در قالب گرفته است. ماه اگر در روز طلوع کند، از جلای خودش می‌کاهد. این چه ماهی است که رنگ از رخ روز می‌زداید و با ظهورش روشنایی روز را کمرنگ می‌کند!؟ ✍🏻سید مهدی شجاعی 🕊 @az_jense_man
بسم اللہ...🕊 ° ° _بابا جان، باز کن بذار حرف بزنیم! بریده بریده و با نفس‌های منقطع گفتم: چی... چی دارید... بگید؟ جز اینکه... من... یه دختر بدبختم... بی کس و کارم! _اصلا هم اینطور نیست! تو خونواده داری، خیلی هم خوشبختی! _کدوم خانواده؟ من خانواده‌ی قلابی نمی خوام! عصبی اما با صدایی کنترل شده گفت: ولی ما خانواده‌ی توییم، قلابی هم نیستیم! به در کوبیدم. _راستشو بگو! منو از تو کوچه و کنار سطل آشغالا پیدا کردید؟ صدای نفس های خش دار و محکمش به وضوح می آمد. _از پرورشگاه آوردید؟ صدایم لرزید: از مامان و بابام خریدید؟ صدای فریادش تنم را لرزاند. _تو دختر جواد و طهورایی! قلِ پرستش!! آب دهانم را بلعیدم. دروغ می گفت. به خدا دروغ می گفت. _دیگه واضح تر از این بگم؟ بگم که عموتم؟ که پرستش خواهرته؟ که طهورا مادرته؟ نفس در سینه‌ام حبس شد و هق هقم قطع. طول کشید تا هضم کنم آن چه را که شنیده بودم. از جا جستم و به سرعت کلید را در قفل چرخاندم و در را باز کردم. بابا تکیه‌اش را به دیوار کنار در زده بود. عصبی نفس می کشید و رگ شقیقه‌اش می‌زد. مامان هم گریان روی زمین نشسته و نگاهش بند زمین بود. _من... من... کی هستم؟! اشک‌های داغ بیشتر روی صورتم جا باز کردند و قلبم هم بی تاب‌تر به سینه کوبید. دنبال حقیقت بودم؛ گذشته ای که این روزها برایم عجیب مبهم شده و جز سیاهی مطلق نمی‌دیدمش. بابا و مامان همچنان ساکت بودند و نگاهم می کردند. عصبی فریاد زدم: من کی‌ام؟؟ بابا دستم را گرفت و به طرف پذیرایی کشید. _بیا بشین برات تعریف کنم! مجال حرف زدن بده بهمون دختر! بی صدا نشستم. مامان و بابا هم روی مبل رو به رویم جا گرفتند. قلبم محکم و با صدا خودش را به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوفت. طاقتم طاق شده بود. بی قرار گفتم: خب... بابا نگاهی به چهره‌ی زرد و بی رنگ و رویم انداخت و زبانش را روی لب‌های خشکش کشید. _من و پروین بچه دار نمی شدیم. هفت سال بود ازدواج کرده بودیم حتی دوا درمون هم افاقه نکرد. پیِ کارامون بودیم از پرورشگاه بچه بیاریم که همون سال طهورا زن جواد باردار شد. دوقلو بودن، دوتا دختر. نمی دونم چی شد که خود جواد و طهورا اومدن پیشنهاد دادن یکی از بچه ها شونو ما بزرگ کنیم. اولش قبول نکردیم، یعنی نمی تونستیم این کارو کنیم! می گفتیم بچه ای که خودش پدر و مادر داره باید تو آغوش پدر و مادر واقعیش بزرگ شه، ما هم که می تونستیم از پرورشگاه بچه بیاریم. وقت زایمان رسید و اصرار جواد و طهورا هم بیشتر شد. همون روز تولدتون جواد زنگ زد گفت قبل از اینکه طهورا یکیشونو ببینه بیاید ببریدش. نفسم به سختی بالا می آمد. حال غریبی گریبانم را گرفته بود. باور نمی کردم این سرگذشت ترلان است. ترلانی که هجده سال فکر می کرد پروین و جلیل پدر و مادرش هستند! بابا حرف می زد و مامان اشک می ریخت. _تصمیم سختی بود، اما به قول جواد این بچه تو آغوش عموش بزرگ می شد. کسی که احساس مسئولیت می کرد در قبالش و می تونست مثل بچه ی خودش دوسش داشته باشه. قبول کردیم و رفتیم بیمارستان. وقتی تو و پرستش به دنیا اومدید، یکی از پرستارا تو رو میاره میده به ما، پرستشم می‌بره اتاق طهورا. چشمانم را با درد بستم. خواهری که همیشه حسرت داشتنش را می خوردم، داشتم. پرستش خواهرم بود. ما از گوشت و پوست و استخوان هم بودیم. ناخن هایم، در پوستم فرو رفتند. دندان روی هم ساییدم و از روی مبل برخاستم. _کجا؟ دارم حرف می زنم. _دیگه نمی خوام چیزی بشنوم. ° [کپی‌، انتشار و حتی ذخیره‌ی داستان، حرام] ° @az_jense_man
امشبی را شَهِ دین در حرمش مهمان است... 🥀