eitaa logo
‹ از جنسِ من ›
222 دنبال‌کننده
231 عکس
26 ویدیو
9 فایل
• از جنسِ من براے او... تو نیز بخوان :) • دانشجوی زبان و ادبیات فارسی🍃 • من: @Elahe_Eslami پیام ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17360051554497
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم اللہ...🕊 ° ° چشم هایش رنگ غم گرفتند. _سالی یه بار هم به زور میاد دیدنم. معلوم نیست کارش چطوره که انقدر سرش شلوغه و یادی از مادر تک و تنهاش نمی‌کنه. سریع گفتم: ببخشید. قصد ناراحت کردنتونو نداشتم. لبخند کم رنگش در تاریکی به چشمانم آمد. _نه عزیزم. دلتنگشم. این دلتنگی هم همیشه همرامه. _ایران نیستن که بهتون سر نمی‌زنن؟! پوزخند زد. _چه خوش خیالی دختر! بغل گوشمونه. تو همین شهر و زیر همین آسمون! تعجب کردم. من برای داشتن پدر و مادر داشتم با زمین و زمان می‌جنگیدم در حالی که پسری بی معرفت، مادرش را رها کرده بود. آن شب با کنجکاوی من‌ خانم صادقی هوای پسر یکی یک دانه‌اش را کرد و سفره‌ی دلش را پهن و از دلتنگی و نیامدن هایش گفت. از سبحان بیست و شش ساله‌ای که نمی‌دانست الان کجاست و چه می‌کند! از آرزوهای مادرانه‌ای گفت که بی اجابت گوشه‌ی قلبش مانده بودند و خاک می‌خوردند! آن شب خانم صادقی کلی برایم حرف زد تا کم کم چشم‌هایم گرم شدند و خوابم برد. ••• بی سر و صدا وارد خانه شدم. کسی نبود. راه اتاقم را در پیش گرفتم. لباس‌هایم را عوض کردم. صدای معده‌ام بلند شد. به آشپزخانه رفتم و برشی کیک شکلاتی در بشقاب گذاشتم و لیوانی شیر ریختم و همراهم به اتاق بردم. مشغول خوردن شیر و کیکم شدم که صدای باز و بسته شدن در آمد. قلبم به تپش افتاد. از مواجهه با مامان و بابا می‌ترسیدم؛ از اتفاقی که دیروز افتاده بود و واکنششان بیشتر. _ترلان؟ مامان در چارچوب در پیدا شد. زیر چشمانش گود افتاده و صورتش بی رنگ و رو بود. به سختی تکه کیکی را که در دهانم بود بلعیدم. _نمی‌گی نصف جون می‌شیم دختر؟ بابا هم آمد و کنار مامان ایستاد. _مامانت نگران بود. چرا شبو خونه‌ی غریبه موندی؟ _غریبه نبود. اون معلممه! بابا انگار حوصله‌ی بحث و جدل نداشت. پوفی کشید و به پذیرایی رفت. مامان هم با نگاهی غمگین رفتنش را دنبال کرد و بعد چشمانش روی صورتم نشست. _این روزا بابات حالش خوب نیست‌، بدترش نکن! پوزخند زدم. _کاش یکی هم به حال من توجه می‌کرد. صدایش لرزید. _تو برای همه عزیزی. خصوصا حاج بابا. الانم به خاطر تو اینطوری شده. چون حالت براش مهمه! با شنیدن اسم حاج بابا متعجب به مامان نگاه کردم. _حاج بابا چی شده؟ غم در چشمانش موج زد. _از همون شب آشتی کنون بیمارستان بستریه. حال قلبش خوب نیست. با ترس بلند شدم و چند قدم به طرف مامان برداشتم. _حا... حاج بابا بیمارستانه؟ چرا به من نگفتید؟ ° [کپی‌، انتشار و حتی ذخیره‌ی داستان، حرام] ° @az_jense_man