بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیستم
°
چشم هایش رنگ غم گرفتند.
_سالی یه بار هم به زور میاد دیدنم. معلوم نیست کارش چطوره که انقدر سرش شلوغه و یادی از مادر تک و تنهاش نمیکنه.
سریع گفتم: ببخشید. قصد ناراحت کردنتونو نداشتم.
لبخند کم رنگش در تاریکی به چشمانم آمد.
_نه عزیزم. دلتنگشم. این دلتنگی هم همیشه همرامه.
_ایران نیستن که بهتون سر نمیزنن؟!
پوزخند زد.
_چه خوش خیالی دختر! بغل گوشمونه. تو همین شهر و زیر همین آسمون!
تعجب کردم. من برای داشتن پدر و مادر داشتم با زمین و زمان میجنگیدم در حالی که پسری بی معرفت، مادرش را رها کرده بود.
آن شب با کنجکاوی من خانم صادقی هوای پسر یکی یک دانهاش را کرد و سفرهی دلش را پهن و از دلتنگی و نیامدن هایش گفت. از سبحان بیست و شش سالهای که نمیدانست الان کجاست و چه میکند! از آرزوهای مادرانهای گفت که بی اجابت گوشهی قلبش مانده بودند و خاک میخوردند!
آن شب خانم صادقی کلی برایم حرف زد تا کم کم چشمهایم گرم شدند و خوابم برد.
•••
بی سر و صدا وارد خانه شدم. کسی نبود. راه اتاقم را در پیش گرفتم. لباسهایم را عوض کردم. صدای معدهام بلند شد. به آشپزخانه رفتم و برشی کیک شکلاتی در بشقاب گذاشتم و لیوانی شیر ریختم و همراهم به اتاق بردم. مشغول خوردن شیر و کیکم شدم که صدای باز و بسته شدن در آمد. قلبم به تپش افتاد. از مواجهه با مامان و بابا میترسیدم؛ از اتفاقی که دیروز افتاده بود و واکنششان بیشتر.
_ترلان؟
مامان در چارچوب در پیدا شد.
زیر چشمانش گود افتاده و صورتش بی رنگ و رو بود.
به سختی تکه کیکی را که در دهانم بود بلعیدم.
_نمیگی نصف جون میشیم دختر؟
بابا هم آمد و کنار مامان ایستاد.
_مامانت نگران بود. چرا شبو خونهی غریبه موندی؟
_غریبه نبود. اون معلممه!
بابا انگار حوصلهی بحث و جدل نداشت. پوفی کشید و به پذیرایی رفت. مامان هم با نگاهی غمگین رفتنش را دنبال کرد و بعد چشمانش روی صورتم نشست.
_این روزا بابات حالش خوب نیست، بدترش نکن!
پوزخند زدم.
_کاش یکی هم به حال من توجه میکرد.
صدایش لرزید.
_تو برای همه عزیزی. خصوصا حاج بابا. الانم به خاطر تو اینطوری شده. چون حالت براش مهمه!
با شنیدن اسم حاج بابا متعجب به مامان نگاه کردم.
_حاج بابا چی شده؟
غم در چشمانش موج زد.
_از همون شب آشتی کنون بیمارستان بستریه. حال قلبش خوب نیست.
با ترس بلند شدم و چند قدم به طرف مامان برداشتم.
_حا... حاج بابا بیمارستانه؟ چرا به من نگفتید؟
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man