eitaa logo
‹ از جنسِ من ›
221 دنبال‌کننده
231 عکس
26 ویدیو
9 فایل
• از جنسِ من براے او... تو نیز بخوان :) • دانشجوی زبان و ادبیات فارسی🍃 • من: @Elahe_Eslami پیام ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17360051554497
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم اللہ...🕊 ° ° انگار حبس شده بودم. راه فرار نداشتم. سیاهی مطلق بود. دور خودم چرخ زدم. چرخیدم و چرخیدم. سرم داشت از درد منفجر می شد. نه چیزی می‌دیدم نه راهی برای بیرون رفتن پیدا می‌کردم. سرم گیج می‌رفت. نفسم سخت بالا می‌آمد. چند بار فریاد زدم: کمک... کمک...! کسی صدایم را نمی شنید. از شدت سیاهی چشم درد گرفته بودم که کسی تکانم داد. صدایش اکو و در این محفظه‌ی سیاه پخش شد. _ترلان! ترلان! تکان ها شدت پیدا کرد و ناگهان نور سفیدی به چشمم خورد. دستم را مقابل چشمانم گرفتم. صدای مامان واضح شد. _ترلان؟ با وحشت نشستم. روی تخت بیمارستان بودم. قلبم به شدت به قفسه‌ی سینه‌ام ضربه می‌زد. _قربونت برم خوبی؟ رنگ به رو نداشت و چشمانش قرمز بودند. _خوبی مامان جان؟ آب دهانم را فرو بردم. گلویم سوخت. _حا...حاج...حاج بابا! صورتش از بغض در هم رفت. شانه‌هایش لرزید و اشک هایش سرازیر شد. _برم... برم ببینمش! بغلم کرد و چند بار سرم را بوسید. _گریه نکن...مامان، حاج بابا کجاست؟ صدای جیغ دختری در بیمارستان پیچید. مامان که انگار متوجه شد صدای جیغ چه کسی است، دستم را گرفت و گفت: دراز بکش. استراحت کن. _حاج بابا، مامان... کلمات، منقطع از دهانش منعقد شد. _ترلان... حاجی... بدن بی رمقم را از تخت پایین کشیدم. سریع خودش را کنارم رساند و بازویم را گرفت. _کجا؟ _برم. _فعلا باید استراحت کنی. چادرم را برداشتم و روی سر انداختمش. مامان هم انگار حال و حوصله‌ی مقاومت نداشت که راه را برایم باز کرد و من پاهای خشک شده و بی رمقم را به طرف در کشاندم. دستگیره، برایم سنگین آمد و سفت. به سختی پایین کشیدمش و در را باز کردم. نگاهی به سرتاسر سالن انداختم. پرستش بود که بی‌تاب جیغ می‌زد و زنعمو طهورا سعی می‌کرد آرامش کند. عموجواد هم عمه زهره را آرام می‌کرد و بابا مادرجون را. ° [کپی‌، انتشار و حتی ذخیره‌ی داستان، حرام] ° @az_jense_man