بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیست_و_دوم
°
انگار حبس شده بودم. راه فرار نداشتم. سیاهی مطلق بود. دور خودم چرخ زدم. چرخیدم و چرخیدم. سرم داشت از درد منفجر می شد. نه چیزی میدیدم نه راهی برای بیرون رفتن پیدا میکردم. سرم گیج میرفت. نفسم سخت بالا میآمد. چند بار فریاد زدم: کمک... کمک...! کسی صدایم را نمی شنید. از شدت سیاهی چشم درد گرفته بودم که کسی تکانم داد. صدایش اکو و در این محفظهی سیاه پخش شد.
_ترلان! ترلان!
تکان ها شدت پیدا کرد و ناگهان نور سفیدی به چشمم خورد. دستم را مقابل چشمانم گرفتم. صدای مامان واضح شد.
_ترلان؟
با وحشت نشستم. روی تخت بیمارستان بودم. قلبم به شدت به قفسهی سینهام ضربه میزد.
_قربونت برم خوبی؟
رنگ به رو نداشت و چشمانش قرمز بودند.
_خوبی مامان جان؟
آب دهانم را فرو بردم. گلویم سوخت.
_حا...حاج...حاج بابا!
صورتش از بغض در هم رفت. شانههایش لرزید و اشک هایش سرازیر شد.
_برم... برم ببینمش!
بغلم کرد و چند بار سرم را بوسید.
_گریه نکن...مامان، حاج بابا کجاست؟
صدای جیغ دختری در بیمارستان پیچید. مامان که انگار متوجه شد صدای جیغ چه کسی است، دستم را گرفت و گفت: دراز بکش. استراحت کن.
_حاج بابا، مامان...
کلمات، منقطع از دهانش منعقد شد.
_ترلان... حاجی...
بدن بی رمقم را از تخت پایین کشیدم. سریع خودش را کنارم رساند و بازویم را گرفت.
_کجا؟
_برم.
_فعلا باید استراحت کنی.
چادرم را برداشتم و روی سر انداختمش. مامان هم انگار حال و حوصلهی مقاومت نداشت که راه را برایم باز کرد و من پاهای خشک شده و بی رمقم را به طرف در کشاندم. دستگیره، برایم سنگین آمد و سفت. به سختی پایین کشیدمش و در را باز کردم. نگاهی به سرتاسر سالن انداختم. پرستش بود که بیتاب جیغ میزد و زنعمو طهورا سعی میکرد آرامش کند. عموجواد هم عمه زهره را آرام میکرد و بابا مادرجون را.
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man