بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیست_و_نهم
°
چند دقیقه ای می شد از دنیا و غمهایش جدا شد و دل داد به خدایی که تک تک اتفاقهای زندگیمان را با حکمتی بر سر راهمان گذاشته. نفس کشیدم. چند دقیقهای که نماز طول کشید را واقعا نفس کشیدم.
نماز که تمام شد تسبیح دانه نقرهای را از کنار مهرم برداشتم.
_الله اکبر... الله اکبر...
تسبیحات حضرت فاطمه(س) را که تمام کردم از مسجد بیرون زدم. هوا کاملا تاریک شده بود. به خانه که رسیدم، سکوتش ترس به جانم انداخت. نه خبری از بابا بود، نه مامان.
به اتاق رفتم و لباسهایم را با تیشرت و شلواری عوض کردم. کتابهای جدید را هم به کتابخانه اضافه کردم و پشت میز مطالعه نشستم. همان لحظه صدای باز و بسته شدن در و پشت بندش صدای بابا آمد.
_ترلان، بابا، خونه ای؟
صدایم را بلند کردم.
_بله
به اتاق آمد. نایلونی دستش بود که دو ظرف غذا داخلش قرار داشت.
_شام گرفتم. تا لباسامو عوض میکنم میزو بچین. مامانت امشب شیفته.
درگیریها، تاریخ و روز و ترتیب شیفتهای مامان را از ذهنم پاک کرده بود!
بلند شدم و نایلون را از دستش گرفتم. به آشپزخانه رفتم. بشقاب و قاشق و چنگالی روی میز گذاشتم و پارچ دوغ را هم از یخچال بیرون کشیدم.
بابا که آمد با تعجب به میز نگاه کرد.
_چرا یه بشقاب؟
_من میل ندارم. شما شامتونو بخورید.
_دوست دارم شاممو با دخترم بخورم.
نمیدانم چرا انقدر نسبت به این کلمهها حس بدی داشتم: دخترم، مامان، بابا! انگار مقابلم رنگ باخته بودند. متنفر بودم از این عنوانهای مسخره. کلافهام میکردند چیزهایی که من را یاد بدبختیهایم میانداخت.
_یه کم درس دارم، شما بخورید منم بعدا میخورم.
_بدون شام نمیذارم بری سراغ درس!
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man