eitaa logo
‹ از جنسِ من ›
222 دنبال‌کننده
231 عکس
26 ویدیو
9 فایل
• از جنسِ من براے او... تو نیز بخوان :) • دانشجوی زبان و ادبیات فارسی🍃 • من: @Elahe_Eslami پیام ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17360051554497
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم اللہ...🕊 ° ° چند دقیقه ای می شد از دنیا و غم‌هایش جدا شد و دل داد به خدایی که تک تک اتفاق‌های زندگی‌مان را با حکمتی بر سر راهمان گذاشته. نفس کشیدم. چند دقیقه‌ای که نماز طول کشید را واقعا نفس کشیدم. نماز که تمام شد تسبیح دانه نقره‌ای را از کنار مهرم برداشتم. _الله اکبر... الله اکبر... تسبیحات حضرت فاطمه(س) را که تمام کردم از مسجد بیرون زدم. هوا کاملا تاریک شده بود. به خانه که رسیدم، سکوتش ترس به جانم انداخت. نه خبری از بابا بود، نه مامان. به اتاق رفتم و لباس‌هایم را با تیشرت و شلواری عوض کردم. کتاب‌های جدید را هم به کتابخانه اضافه کردم و پشت میز مطالعه نشستم. همان لحظه صدای باز و بسته شدن در و پشت بندش صدای بابا آمد. _ترلان، بابا، خونه ای؟ صدایم را بلند کردم. _بله به اتاق آمد. نایلونی دستش بود که دو ظرف غذا داخلش قرار داشت. _شام گرفتم. تا لباسامو عوض می‌کنم میزو بچین. مامانت امشب شیفته. درگیری‌ها، تاریخ و روز و ترتیب شیفت‌‌های مامان را از ذهنم پاک کرده بود!  بلند شدم و نایلون را از دستش گرفتم. به آشپزخانه رفتم. بشقاب و قاشق و چنگالی روی میز گذاشتم و پارچ دوغ را هم از یخچال بیرون کشیدم. بابا که آمد با تعجب به میز نگاه کرد. _چرا یه بشقاب؟ _من میل ندارم. شما شامتونو بخورید. _دوست دارم شاممو با دخترم بخورم. نمی‌دانم چرا انقدر نسبت به این کلمه‌ها حس بدی داشتم: دخترم، مامان، بابا! انگار مقابلم رنگ باخته بودند. متنفر بودم از این عنوان‌های مسخره. کلافه‌ام می‌کردند چیزهایی که من را یاد بدبختی‌هایم می‌انداخت. _یه کم درس دارم، شما بخورید منم بعدا می‌خورم. _بدون شام نمی‌ذارم بری سراغ درس! ° [کپی‌، انتشار و حتی ذخیره‌ی داستان، حرام] ° @az_jense_man