بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیست_و_هفتم
°
_کدوم علاقه؟ کدوم هدف؟ آدم مرده که هدف نداره!
لبخند روی لب هر دو نفرشان ماسید. راست گفتم دیگر! با چه امیدی زندگی میکردم؟ این همه بدبختی کم نبود؟ مگر یک دختر هجده ساله چقدر تحمل داشت و چطور می توانست بار این همه بلا را به دوش بکشد؟!
به طرف اتاقم می رفتم که صدای پچ پچ گونهی مامان را شنیدم که به خانم صادقی می گفت: خانم صادقی دستم به دامنتون. ترلان به حرف شما گوش میده. شما یه کاری بکنید!
در اتاق را بستم. صدایشان گنگ شد.
روی تخت دراز کشیدم. ساعدم را روی پیشانی گذاشتم و به سقف چشم دوختم.
_ترلان چی کار می کنی با خودت؟
عقلم را از دست داده بودم؟ نه! قلبم! قلبم پر از ترک بود، پر از شکستگی!
_خدایا خسته شدم.
•••
وارد حیاط شدم. خانم صادقی مثل دفعهی قبل به استقبالم ایستاده بود. سلام دادم و همراهش داخل رفتم. بعد از خوردن چای و میوه یک تابلو و چند ماژیک آورد و کنارم گذاشت.
_تو این دو هفته که نیومدی مدرسه، هم شیمی هم فیزیک و زیست، کلی جاموندی! امروز شیمی تمرین کنیم، زیست بمونه برای بعد، خوبه؟ فیزیکم که از تخصص من خارجه، مجبوری ازبچهها کمک بگیری.
_چشم
کتاب و دفترم را در آوردم. خانم صادقی مشغول توضیح دادن شد. گوش میدادم، هر چند گاهی دل و روحم از اینجا پر می کشید تا مزار حاج بابا و خانم صادقی با یک تلنگر دوباره پرتم میکرد به اینجا، خانهاش، به ظاهر کلاس کنکوری! نظر مامان و بابا این بود که به جای کلاس کنکوری، خانم صادقی معلم خصوصیام باشد و به اجبار آنها باید هفتهای پنج جلسه اینجا میگذراندم. با مخالفتم، مخالفت میکردند و شاید میخواستند از گوشه گیری و انزوا دورم کنند.
روزهایم کسالت بار شده بود. حتی درس خواندن هم برایم لذتی نداشت. گوشه گیری ام بیشتر از قبل شده بود تا اینکه "او" آمد و با آمدنش وارد برههی جدیدی از زندگی شدم.
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man