بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیست_و_پنجم
°
_ترلان؟
دستم را گرفت.
_غمباد نگرفتی؟
چرا! سینهام سنگین شده و گلویم پر از بغض. قلبم درد میکرد. پشت پلکهایم اشک جمع شده بود و نفسهایم نامنظم. مهمتر از همه شیرازهی متلاشی زندگیام بود!
صدای همهمه ای که در پذیرایی پخش شده بود حواسم را پرت کرد. زنعمو طهورا مضطرب وارد اتاق شد و به طرف کمد دیواری رفت.
پرستش نگران شد. پرسید: مامان چی شده؟
زنعمو لب گزید.
_مادرجون حالش بد شده، ببریمش بیمارستان، زود میایم.
چادر مشکیاش را از کمد دیواری بیرون آورد و بیرون دوید.
بی هوا بلند شدم و به سمت در رفتم. پرستش هم دنبالم آمد. بیشتر مهمان ها رفته بودند.
با بلند شدن صدای گوشیام، به صفحهاش نگاه کردم. شمارهی خانم صادقی افتاده بود. به اتاق برگشتم و تماس را وصل کردم.
_سلام ترلان جان
_سـ... سلام
_خوبی دخترم؟ چرا انقدر صدات گرفته؟
صدایم لرزید.
_پدربزرگم...
بعد از دو روز سکوت، بغضم شکست. شکست و قلبم را ویران کرد.
صدای هق هق و گریهام در صدای نگران خانم صادقی تنید.
_ترلان جان؟ چی شده؟
قدرت توضیح نداشتم. فقط لا به لای گریه با کنار هم چیدن کلمهها فهماندم که پدربزرگم فوت کرده. تسلیت گفت و برایم از خدا صبر خواست. صبر! چیزی که این روزها معنایش را گم کرده بودم.
دلم فریاد میخواست و توان نداشتم. نمیدانستم چگونه با این همه غم کنار بیایم. دلم معجزه میخواست. از آن اتفاق های نابی که یکهو وسط زندگیات میافتد و شیرینیاش، طعم تلخ گذشته را پاک میکند. چقدر خدا زود صدای قلب شکستهام را شنید!!
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man