eitaa logo
‹ از جنسِ من ›
221 دنبال‌کننده
233 عکس
26 ویدیو
9 فایل
• از جنسِ من براے او... تو نیز بخوان :) • دانشجوی زبان و ادبیات فارسی🍃 • من: @Elahe_Eslami پیام ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17360051554497
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم اللہ...🕊 ° ° _ترلان؟ دستم را گرفت. _غمباد نگرفتی؟ چرا! سینه‌ام سنگین شده و گلویم پر از بغض. قلبم درد می‌کرد. پشت پلک‌هایم اشک جمع شده بود و نفس‌هایم نامنظم. مهم‌تر از همه شیرازه‌ی متلاشی زندگی‌ام بود! صدای همهمه ای که در پذیرایی پخش شده بود حواسم را پرت کرد. زنعمو طهورا مضطرب وارد اتاق شد و به طرف کمد دیواری رفت. پرستش نگران شد. پرسید: مامان چی شده؟ زنعمو لب گزید. _مادرجون حالش بد شده، ببریمش بیمارستان، زود میایم. چادر مشکی‌اش را از کمد دیواری بیرون آورد و بیرون دوید. بی هوا بلند شدم و به سمت در رفتم. پرستش هم دنبالم آمد. بیشتر مهمان ها رفته بودند. با بلند شدن صدای گوشی‌ام، به صفحه‌اش نگاه کردم. شماره‌ی خانم صادقی افتاده بود. به اتاق برگشتم و تماس را وصل کردم. _سلام ترلان جان _سـ... سلام _خوبی دخترم؟ چرا انقدر صدات گرفته؟ صدایم لرزید. _پدربزرگم... بعد از دو روز سکوت، بغضم شکست. شکست و قلبم را ویران کرد. صدای هق هق و گریه‌ام در صدای نگران خانم صادقی تنید. _ترلان جان؟ چی شده؟ قدرت توضیح نداشتم. فقط لا به لای گریه با کنار هم چیدن کلمه‌ها فهماندم که پدربزرگم فوت کرده. تسلیت گفت و برایم از خدا صبر خواست. صبر! چیزی که این روزها معنایش را گم کرده بودم. دلم فریاد می‌خواست و توان نداشتم. نمی‌دانستم چگونه با این همه غم کنار بیایم. دلم معجزه می‌خواست. از آن اتفاق های نابی که یکهو وسط زندگی‌ات می‌افتد و شیرینی‌اش، طعم تلخ گذشته را پاک می‌کند. چقدر خدا زود صدای قلب شکسته‌ام را شنید!! ° [کپی‌، انتشار و حتی ذخیره‌ی داستان، حرام] ° @az_jense_man