بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیست_و_چهارم
°
بابا و عموجواد سریع داخل آمدند. بابا دست مادرجون را گرفت و گفت: مامان جان بشین، حالت خوب نیست.
مادرجون صدایش را بالا برد.
_اینارو بندازید بیرون. حاجی رو اینا کشتن.
بابا شانه های مادرجون را مالید.
_مامان جان. آروم باش. زشته.
_اومدیم تسلیت بگیم مادرجون. چرا بی احترامی میکنی؟ مگه ما غریبه ایم؟
عموجواد دست عموجلال را گرفت.
_داداش بیا بیرون حرف بزنیم. زشته جلو مهمونا.
زنعمو ثریا با قیافهای دلخور گفت: مادرجون چرا آبرومونو جلوی مهموناتون میبرید؟ مگه ما چی کار کردیم که ما رو مقصر فوت حاج بابا می دونید؟
مادرجون جوابش را نداد و با همان صدای بلند گفت: برید بیرون. جواد، جلیل، اینا رو بندازید بیرون.
کاوه محزون نگاهش را بینمان چرخاند و کلافه انگشتهایش را بین تارهای مویش لغزاند.
_مادرجون؟
مادرجون کمی آرام گرفت.
_تو از مامان و بابات سوایی کاوه. بمون پارهی تنم!
اشکهای کاوه روی ته ریشش نشستند.
_بدون مامان و بابام؟ بابام پارهی تنتون نیست؟
مادرجون سکوت کرد و کاوه بیرون رفت.
با اصرار بابا و عموجواد، خانوادهی عمو جلال و زنعمو هم به حیاط رفتند.
مامان دوید و به زور مادرجون را روی مبل نشاند. زنعموطهورا هم لیوانی آب قند برایش آورد. مهمانها با تعجب نگاه می کردند و گاهی زیر گوش هم پچ پچ.
تحمل این همه هیاهو را نداشتم. بلند شدم و به اتاق رفتم. پرستش هم دنبالم آمد. گوشه ای نشستم و گوشیام را روشن کردم. عکس حاج بابا را روی صفحه آوردم و به قیافهی آرامش چشم دوختم. موها و ریشش سفید و گوشههای چشمانش چروک افتاده بود.
_دلم براش تنگ شده!
به قیافهی درهم رفته و مظلوم پرستش نگاه کردم. چرا صدایم در نمی آمد؟ چرا نمیتوانستم حرف بزنم؟
_ترلان؟
صدایش لرزید.
_چرا حرف نمیزنی؟
بر و بر نگاهش میکردم. انگار قدرت حرف زدن نداشته و لال باشم!
_ترلان خوبی؟!
سرم را بالا و پایین کردم. ناخواسته اشکم چکید.
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man