eitaa logo
‹ از جنسِ من ›
221 دنبال‌کننده
233 عکس
26 ویدیو
9 فایل
• از جنسِ من براے او... تو نیز بخوان :) • دانشجوی زبان و ادبیات فارسی🍃 • من: @Elahe_Eslami پیام ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17360051554497
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم اللہ...🕊 ° ° بابا و عموجواد سریع داخل آمدند. بابا دست مادرجون را گرفت و گفت: مامان جان بشین، حالت خوب نیست. مادرجون صدایش را بالا برد. _اینارو بندازید بیرون. حاجی رو اینا کشتن. بابا شانه های مادرجون را مالید. _مامان جان. آروم باش. زشته. _اومدیم تسلیت بگیم مادرجون. چرا بی احترامی می‌کنی؟ مگه ما غریبه ایم؟ عموجواد دست عموجلال را گرفت. _داداش بیا بیرون حرف بزنیم. زشته جلو مهمونا. زنعمو ثریا با قیافه‌ای دلخور گفت: مادرجون چرا آبرومونو جلوی مهموناتون می‌برید؟ مگه ما چی کار کردیم که ما رو مقصر فوت حاج بابا می دونید؟ مادرجون جوابش را نداد و با همان صدای بلند گفت: برید بیرون. جواد، جلیل، اینا رو بندازید بیرون. کاوه محزون نگاهش را بینمان چرخاند و کلافه انگشت‌هایش را بین تارهای مویش لغزاند. _مادرجون؟ مادرجون کمی آرام گرفت. _تو از مامان و بابات سوایی کاوه. بمون پاره‌ی تنم! اشک‌های کاوه روی ته ریشش نشستند. _بدون مامان و بابام؟ بابام پاره‌ی تنتون نیست؟ مادرجون سکوت کرد و کاوه بیرون رفت. با اصرار بابا و عموجواد، خانواده‌ی عمو جلال و زنعمو هم به حیاط رفتند. مامان دوید و به زور مادرجون را روی مبل نشاند. زنعموطهورا هم لیوانی آب قند برایش آورد. مهمان‌ها با تعجب نگاه می کردند و گاهی زیر گوش هم پچ پچ. تحمل این همه هیاهو را نداشتم. بلند شدم و به اتاق رفتم. پرستش هم دنبالم آمد. گوشه ای نشستم و گوشی‌ام را روشن کردم. عکس حاج بابا را روی صفحه آوردم و به قیافه‌ی آرامش چشم دوختم. موها و ریشش سفید و گوشه‌های چشمانش چروک افتاده بود. _دلم براش تنگ شده! به قیافه‌ی درهم رفته و مظلوم پرستش نگاه کردم. چرا صدایم در نمی آمد؟ چرا نمی‌توانستم حرف بزنم؟ _ترلان؟ صدایش لرزید. _چرا حرف نمی‌زنی؟ بر و بر نگاهش می‌کردم. انگار قدرت حرف زدن نداشته و لال باشم! _ترلان خوبی؟! سرم را بالا و پایین کردم. ناخواسته اشکم چکید. ° [کپی‌، انتشار و حتی ذخیره‌ی داستان، حرام] ° @az_jense_man