eitaa logo
از جنسِ من🕊
248 دنبال‌کننده
171 عکس
20 ویدیو
7 فایل
• از جنسِ من براے او... تو فقط بخوان :) • [مجری، گوینده و نویسنده‌] • من: @Elahe_Eslami پیام ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17360051554497
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم اللہ...🕊 ° ° _مادرجون نذاشت. نگران حالت بود، نمی‌خواست بدتر بشی. به تته پته افتادم. حاج بابا برایم عزیز بود، خیلی زیاد. _می... می‌خوام ببینمش. طره‌ای از موهایم را پشت گوشم زد و مهربان گفت: تو تمرکزت روی درس و کنکورت باشه دخترم. این روزا ساعت مطالعه‌ات کم شده. حاج بابام الهی شکر بهتره. ان شاءالله چند روز دیگه میاریمش خونه. قطره‌ی اشکی از چشمم بیرون ریخت. _خواهش می‌کنم برم ببینمش. _ به شرطی که آروم باشی. به سرعت گفتم: چشم. کمی این پا و آن پا کرد و لب جوید. _ترلان جان؟ پرسش‌گر نگاهش کردم. _دلت با ما صاف نشده، نه؟ سرم را پایین انداختم. دروغ چرا، نه! هنوز غم روی دلم سنگینی می‌کرد. نمی‌توانستم با کارشان کنار بیایم و دلیلشان را بپذیرم. _جوابمو ندادی! _خب... خب... _خب چی؟ _بریم پیش حاج بابا؟ دلم تاب نمیاره! رنگ چهره‌اش تغییر کرد. انگار متوجه شد هنوز با آن‌ها کنار نیامده‌ام. _آماده شو بریم. سریع آماده شدم و همراه بابا و مامان به بیمارستان رفتیم. آن طوری که بابا گفت حاج بابا حالش خوب است، انتظار داشتم او را در بخش ببینم اما وقتی بابا به سمت آی سی یو رفت، دلهره گرفتم. پشت شیشه به حاج بابا نگاه کردم. ماسک اکسیژن روی صورتش بود و سوزن سرُم به دستش. چشمانش بسته و آرام خوابیده بود. _میشه برم داخل؟ _بذار بپرسم. دکتر که اجازه داد، داخل رفتم. کنار تختش ایستادم و دست چروکیده و استخوانی‌اش را در دست گرفتم. _حاج بابا! کاش می‌توانست جوابم را بدهد و مثل همیشه بگوید: نازدونه‌ی من! _زود خوب شو. من به تکیه گاه نیاز دارم. نفس عمیقی کشیدم. چند قطره اشک از چشمانم بیرون ریخت. _کاش شما مانع عمو و زنعمو می‌شدی و منو به مامان و بابام نمی‌دادن! چرا اجازه دادی این کارو کنن؟ چرا جلوشونو نگرفتی حاج بابا؟ خودت که می‌دونی حرفت برو داره! حاج بابا! خم شدم و صورت گرمش را بوسیدم. _حاج بابا دارم از غصه دق می‌کنم. تو اوج خوشی فهمیدم مامان و بابام، مامان و بابای واقعیم نیستن! قلبم شکسته، چی کار کنم؟ بینی‌ام را بالا کشیدم. _می‌دونی چی می‌گم حاج بابا؟ قلبم تیکه تیکه شده به خدا... با صدایی که در اتاق پیچید، نگاهم روی مانیتور ضربان قلب افتاد. مات و مبهوت به خطی که صاف شده و حرکت می‌کرد زل زدم. چند بار دهانم را باز و بسته کردم اما صدایم در نیامد. یکهو در باز شد و چند دکتر و پرستار باعجله داخل آمدند. پرستاری مرا به بیرون هل داد و در را بست. از پشت شیشه به حاج بابا نگاه کردم. دکتر دستگاه شوک را روی سینه‌ی حاج بابا می‌گذاشت، کاری از پیش نمی‌برد، شارژ می‌کرد و دوباره! و باز هم! بابا حیران و درمانده از پشت شیشه نگاه می‌کرد. سینه‌اش از شدت ترس و اضطراب بالا و پایین می‌شد. مامان شانه‌هایم را ماساژ می‌داد و آرام صلوات می‌فرستاد. اشک چشمانم خشک شد. مثل دیوانه‌ها با چشمانی گرد شده به دستان پرستاری نگاه کردم که ملحفه‌ی سفید را تا بالای سر حاج بابا کشید. با شدت روی زمین افتادم... ° [کپی‌، انتشار و حتی ذخیره‌ی داستان، حرام] ° @az_jense_man