eitaa logo
‹ از جنسِ من ›
222 دنبال‌کننده
231 عکس
26 ویدیو
9 فایل
• از جنسِ من براے او... تو نیز بخوان :) • دانشجوی زبان و ادبیات فارسی🍃 • من: @Elahe_Eslami پیام ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17360051554497
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم اللہ...🕊 ° ° بالاجبار بشقاب و قاشق و چنگالی برای خودم آوردم و پشت میز نشستم. او هم رو به رویم نشست. غذاها را توی بشقاب‌ها خالی کرد و یکی را مقابلم گذاشت. _بفرمایید تشکری کردم و بی میل چند قاشقی از برنج و مرغم خوردم. بابا با ولع می‌خورد. به نظر گرسنه می‌رسید. _اوضاع درس چطوره؟ خانم صادقی خوب باهات کار می‌کنه؟ راضی هستی؟ _بله. خوبه. _خداروشکر. تقریبا شیش هفت ماه به کنکور مونده. ببینم دخترم چی کار می‌کنه! لبخندی برای دلخوشی‌اش زدم. _فردا می‌خوایم بریم خونه‌ی حاج بابا. تو نیا. برو پیش خانم صادقی. آرام پرسیدم: چرا؟ _تازه داری رو به راه می‌شی. میای دوباره حالت بد می‌شه. اوضاع و احوال خونه‌ی اونا هم که در هم برهمه. جرعه‌ای از دوغ نوشیدم. _باز هر طور راحتی ولی نظر من اینه که نیای. چیزی نگفتم و به غذا خوردن بابا چشم دوختم. خیلی سریع غذایش را تمام کرد و به اتاق رفت. بشقاب تقریبا پرم را برداشتم و غذایش را توی ظرف کوچکی ریختم و داخل یخچال گذاشتم. ظرف‌های خالی را توی سینک ظرفشویی ریختم و به اتاق رفتم. چراغ را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. بابا راست می‌گفت. جو خانه‌ی حاج بابا خیلی سنگین شده بود. غم از در و دیوارش می‌بارید. چشمانم را بستم و آرام آرام غرق خواب شدم. ° [کپی‌، انتشار و حتی ذخیره‌ی داستان، حرام] ° @az_jense_man