بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_سیام
°
بالاجبار بشقاب و قاشق و چنگالی برای خودم آوردم و پشت میز نشستم. او هم رو به رویم نشست. غذاها را توی بشقابها خالی کرد و یکی را مقابلم گذاشت.
_بفرمایید
تشکری کردم و بی میل چند قاشقی از برنج و مرغم خوردم. بابا با ولع میخورد. به نظر گرسنه میرسید.
_اوضاع درس چطوره؟ خانم صادقی خوب باهات کار میکنه؟ راضی هستی؟
_بله. خوبه.
_خداروشکر. تقریبا شیش هفت ماه به کنکور مونده. ببینم دخترم چی کار میکنه!
لبخندی برای دلخوشیاش زدم.
_فردا میخوایم بریم خونهی حاج بابا. تو نیا. برو پیش خانم صادقی.
آرام پرسیدم: چرا؟
_تازه داری رو به راه میشی. میای دوباره حالت بد میشه. اوضاع و احوال خونهی اونا هم که در هم برهمه.
جرعهای از دوغ نوشیدم.
_باز هر طور راحتی ولی نظر من اینه که نیای.
چیزی نگفتم و به غذا خوردن بابا چشم دوختم. خیلی سریع غذایش را تمام کرد و به اتاق رفت. بشقاب تقریبا پرم را برداشتم و غذایش را توی ظرف کوچکی ریختم و داخل یخچال گذاشتم. ظرفهای خالی را توی سینک ظرفشویی ریختم و به اتاق رفتم. چراغ را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم.
بابا راست میگفت. جو خانهی حاج بابا خیلی سنگین شده بود. غم از در و دیوارش میبارید.
چشمانم را بستم و آرام آرام غرق خواب شدم.
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man