eitaa logo
‹ از جنسِ من ›
222 دنبال‌کننده
231 عکس
26 ویدیو
9 فایل
• از جنسِ من براے او... تو نیز بخوان :) • دانشجوی زبان و ادبیات فارسی🍃 • من: @Elahe_Eslami پیام ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17360051554497
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم اللہ...🕊 ° ° با صدای آلارم گوشی چشمانم را باز کردم. خورشید توی اتاق می‌تابید. از روی تخت بلند شدم. دست و رویم را شستم و به آشپزخانه رفتم. میلی به خوردن صبحانه نداشتم. یک فنجان چای ریختم و نوشیدم. به ساعت روی دیوار نگاه کردم. تا هفت و نیم چیزی نمانده بود. سریع لباس فرم مدرسه را تن کردم و وسایلم را داخل کوله‌ی مشکی‌ام ریختم. جلوی آینه ایستادم. چادرم را سر کردم و مقنعه‌ام را مرتب. در ورودی را باز کردم. کتانی‌هایم را برداشتم و مشغول پوشیدنشان شدم که بابا با چشمان خواب آلود آمد. _بریم _خودم می‌رم _بازم تعارف؟ بیچاره نمی‌دانست مقاومت است برای تنهایی و فکر و خیال نه تعارف! من را تا مدرسه رساند و خودش هم به محل کارش رفت. وارد مدرسه شدم و بعد از برنامه‌ی صبحگاهی، به کلاس رفتیم. روز خسته کننده‌ای بود. امتحان ادبیات داشتیم و یک خط هم نخوانده بودم. برگه‌ها که پخش شد، با دهان باز به سوال‌ها نگاه می‌کردم. سوال‌ها برایم عجیب و غریب می‌آمدند. چیزهایی که از قبل یادم بود را نوشتم و برگه‌ی تقریبا سفیدم را تحویل دادم. بیرون از کلاس ایستادم تا بقیه هم تستشان را بدهند. پرستش بعد از من تمام را کرد و از کلاس بیرون آمد. در این مدت سرد شده بود. کمتر سمتم می‌آمد، کمتر به حرفم می‌کشید، کمتر زنگ می‌زد. چشمانش از روی صورتم رد شد و بی‌توجه رفت و روی پله‌ها نشست. مردد کنارش رفتم و نشستم. _پرستش؟ نگاهم کرد. _خوبی؟ _نه! سرم را پایین انداختم و گفتم: چرا؟ _درگیرم. با خودم، با مامان و بابام. ذهنم خیلی شلوغه! _واسه چی؟ _یعنی نمی‌دونی؟ شانه‌هایم را بالا انداختم. ° [کپی‌، انتشار و حتی ذخیره‌ی داستان، حرام] ° @az_jense_man