بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_نوزدهم
°
_اما برای اونا مهمه.
_خانم صادقی حوصلهی هیچ کدومشونو ندارم.
_با کی داری لج میکنی؟ خودت یا خانوادت؟
_من با کسی لج نکردم. فقط حال و حوصله ی خونه رو ندارم. اگه اینجا مزاحمتونم میرم.
خواستم از روی مبل بلند شوم که با نگاه سرزنش آمیزش مواجه شدم.
_تا هر وقت دلت میخواد بمون عزیزم، تو رحمتی. من فقط میگم خانوادت دل نگرانت نشن. بدترین چیز برای یه مادر بی خبری از بچشه! می خوای شماره بده من بهشون اطلاع بدم که اینجا میمونی.
بالاجبار شمارهی بابا را دادم. او هم سریع تماس گرفت. خودش را معرفی کرد و اطلاع داد که من کنارش هستم و شب هم پیشش میمانم. بابا مُصِر بود که آدرس بگیرد و دنبالم بیاید اما خانم صادقی متقاعدش کرد که بهتر است اینجا بمانم و فردا بعد از مدرسه خودش من را به خانه میرساند.
_ممنونم خانم. هیچ وقت این لطف و محبتتونو از یاد نمی برم.
دستم را با مهر فشرد.
_دختر گلم! موفقیت تو برای من بهترین جبرانه.
خوشحال بودم که او هست و اینقدر مادرانه کمکم میکند. خصوصا در این شرایط دل آشوبی و آشفتگی روانم.
دیر وقت شده و زمان خواب رسیده بود. دو تشک و بالش و پتو آورد و وسط پذیرایی پهن کرد.
_فکر کنم امروز حسابی خسته شدی. بیا استراحت کن فردا مدرسه داری.
در حالی که کش مویم را باز می کردم و موهای تقریبا بلندم را روی شانه میریختم گفتم: بدون یونیفرم و کتاب و دفتر؟ فردا رو نمیرم.
_حالا فردا همینطوری برو که از درسا جا نمونی.
روی تشک دراز کشیدم. او هم با نالهی خفیفی دراز کشید.
_تازگیا خیلی کمر درد میگیرم.
_بیشتر مواظب خودتون باشید.
خنده ای کرد و گفت: اینا علائم پیریه. راه گریزی هم نیست.
دوست نداشتم در زندگی شخصیاش تجسس کنم اما برایم عجیب بود که تنها در این خانهی نسبتا بزرگ زندگی میکند؟ شاید شنیدن زندگیاش مرا هم از غصهی این روزهایم دور میکرد.
_خانم صادقی؟
به پهلو چرخید و نگاهم کرد.
_شما بچه ندارید؟
نفس عمیقی کشید.
_چرا، یه پسر دارم!
_خب... پس چرا تنها زندگی میکنید؟
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man