بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_هجدهم
°
_خانم رسیدیم.
کرایهاش را حساب کردم و پیاده شدم. مقابل در کرم و قهوهای رنگ خانه ایستادم. چند تا نفس عمیق کشیدم و زنگ را فشردم. صدای آرام خانم صادقی از پشت آیفون بلند شد: بله؟
_خانم صادقی؟ ترلانم
_بیا تو گلم
در را زد. به عقب هلش دادم و وارد شدم. از حیاط نسبتا بزرگی که ال نود خانم صادقی گوشه اش پارک شده و طرف دیگرش باغچه ی متوسطی که درونش دو درخت بی جان و تعدادی بوتهی خشک بود گذشتم.
با قدم های آرام خودم را به ساختمان رساندم. دو پله ی کوچک را بالا رفتم و در ورودی شیشه ای را باز کردم. خانم صادقی با لبخند ایستاده بود. تا قیافهی پریشان و چشمان سرخم را دید با نگرانی جلو آمد.
_ترلان!
خودم را در آغوشش انداختم. بغضم را رها کردم و به اشک هایم اجازهی باریدن دادم.
_چی شده ترلان؟ دخترم؟
هق هقم نمیگذاشت حرف بزنم. از طرفی درد داشتم. قلبم درد میکرد. سخت نفس میکشیدم. به طرف خانه هلم داد و روی مبل نشاندم. لیوانی آب قند برایم آورد و کم کم توی دهانم ریخت.
چند دقیقهای که گذشت و شرایطم بهتر شد، همه چیز را برایش تعریف کردم. او هم سراپا گوش شده بود و غصههایم را میشنید. صحبتم که تمام شد با لبخند گرمش برایم حرف زد. از خدا گفت، از عظمت و کَرَمش. از حکمت و مهرش. از زندگی و بالا و پایینش گفت و امتحان هایش. حرف هایش عجیب به دل مینشست. لحن آرام و حرف های قشنگی که میزد، دلم را گرم کرد؛ به حضور خدا و دست پر قدرتش!
•••
شام را که خوردیم، سفره را جمع کردیم، ظرف ها را شستیم و همراه هم به پذیرایی رفتیم. حالم نسبت به عصر خیلی بهتر شده بود. دیگر بیتاب نبودم. هرچند چشمهایم از شدت گریه پف کرده بودند.
خانم صادقی با سینی چای و ظرف کلوچه از آشپزخانه آمد. فنجانی چای مقابلم گذاشت و ظرف کلوچه را جلویم کشید. خودش هم روی مبل کناریام نشست.
_ترلان جان!
_بله؟
_قدمت سر جفت چشمام. هر وقت دوست داشتی بیا پیشم. ولی الان خانوادت نگرانن... می خوای خودم برسونمت خونه؟
انگشتانم را دور فنجان گرم چای پیچیدم.
_میشه امشب اینجا بمونم؟
_خانوادت بی خبرن ازت. مطمئن باش حالشون الان خوب نیست!
_مهم نیست!
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man