eitaa logo
‹ از جنسِ من ›
222 دنبال‌کننده
231 عکس
26 ویدیو
9 فایل
• از جنسِ من براے او... تو نیز بخوان :) • دانشجوی زبان و ادبیات فارسی🍃 • من: @Elahe_Eslami پیام ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17360051554497
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم اللہ...🕊 ° ° _خانم رسیدیم. کرایه‌اش را حساب کردم و پیاده شدم. مقابل در کرم و قهوه‌ای رنگ خانه ایستادم. چند تا نفس عمیق کشیدم و زنگ را فشردم. صدای آرام خانم صادقی از پشت آیفون بلند شد: بله؟ _خانم صادقی؟ ترلانم _بیا تو گلم در را زد. به عقب هلش دادم و وارد شدم. از حیاط نسبتا بزرگی که ال نود خانم صادقی گوشه اش پارک شده و طرف دیگرش باغچه ی متوسطی که درونش دو درخت بی جان و تعدادی بوته‌ی خشک بود گذشتم. با قدم های آرام خودم را به ساختمان رساندم. دو پله ی کوچک را بالا رفتم و در ورودی شیشه ای را باز کردم. خانم صادقی با لبخند ایستاده بود. تا قیافه‌ی پریشان و چشمان سرخم را دید با نگرانی جلو آمد. _ترلان! خودم را در آغوشش انداختم. بغضم را رها کردم و به اشک هایم اجازه‌ی باریدن دادم. _چی شده ترلان؟ دخترم؟ هق هقم نمی‌گذاشت حرف بزنم. از طرفی درد داشتم. قلبم درد می‌کرد. سخت نفس می‌کشیدم. به طرف خانه هلم داد و روی مبل نشاندم. لیوانی آب قند برایم آورد و کم کم توی دهانم ریخت. چند دقیقه‌ای که گذشت و شرایطم بهتر شد، همه چیز را برایش تعریف کردم. او هم سراپا گوش شده بود و غصه‌هایم را می‌شنید. صحبتم که تمام شد با لبخند گرمش برایم حرف زد. از خدا گفت، از عظمت و کَرَمش‌. از حکمت و مهرش. از زندگی و بالا و پایینش گفت و امتحان هایش. حرف هایش عجیب به دل می‌نشست. لحن آرام و حرف های قشنگی که می‌زد، دلم را گرم کرد؛ به حضور خدا و دست پر قدرتش! ••• شام را که خوردیم، سفره را جمع کردیم، ظرف ها را شستیم و همراه هم به پذیرایی رفتیم. حالم نسبت به عصر خیلی بهتر شده بود. دیگر بی‌تاب نبودم. هرچند چشم‌هایم از شدت گریه پف کرده بودند. خانم صادقی با سینی چای و ظرف کلوچه از آشپزخانه آمد. فنجانی چای مقابلم گذاشت و ظرف کلوچه را جلویم کشید. خودش هم روی مبل کناری‌ام نشست. _ترلان جان! _بله؟ _قدمت سر جفت چشمام. هر وقت دوست داشتی بیا پیشم. ولی الان خانوادت نگرانن... می خوای خودم برسونمت خونه؟ انگشتانم را دور فنجان گرم چای پیچیدم. _می‌شه امشب اینجا بمونم؟ _خانوادت بی خبرن ازت. مطمئن باش حالشون الان خوب نیست! _مهم نیست! ° [کپی‌، انتشار و حتی ذخیره‌ی داستان، حرام] ° @az_jense_man