eitaa logo
🦋از جنس پروانه🦋
67 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
19 فایل
بٻࢪاهہ مۍرۆم ٺو مڕآ سـڕ بھ ࢪآھ ڪݩ…🙃♥¦ سلامـ ࢪفیق💞^^ ڪپۍ‽⇜حلآلٺ ࢪفیق-!😎 حذف لوگو‽ ⇜ نکن عزیزم-!😄 ممنونم که ما رو به دوستاتم معرفی میکنی(: http://payamenashenas.ir/Parvaneh ــــ°•|🦋💕|•°ـــــــــــــــــــــــــــــ
مشاهده در ایتا
دانلود
🧡|~°•بسم رب الشهدا~•°|🧡 ✨ یا قاضی الحاجات 💫 ای برآورنده حاجات 💛
سلام امام زمانم! 💌 دو‌خصلت‌شیعه ! امام‌علۍ 🌱: شيعيان‌مرابه‌دوخصلت‌امتحان‌كنيدكه‌اگرداراۍ اين‌دوخصلت‌بودند،شيعه‌اند: اهمّيّت‌به‌نمازدراوّل‌وقت‌ودستگيرۍ برادران‌دينۍخودبامال،اگراين‌دودرآن‌ها نبود، پس‌از مادورند،دورندودورند! 📚جامع‌الاخبار،ص۳۵
حرم حضرت عباس(ع) مناسب کامپیوترو لپتاب 😍❤️ @az_jensparvaneh
تو میتونی رفیق❤️ با تلاش و پشتکار برس به اونی میخوای!💪 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ برای ترمیم معدل این درسا خیلی مهمن! @az_jensparvaneh📝📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیَتُ الله بَهْجَتْ مۍ‌گُفـت‌نَمـٰازمِثلِ‌لیمو شیرینھ ؛اَگھ‌اَز‌وَقتِش‌بِگذَرھ‌تَلخ میشــھ((:🌿 التـِمـٰاسِ‌دُعـٰا . .♥️ @az_jensparvaneh 🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 کاش پدر من هم می‌آمد که دم در مسجد پیشانی‌ام را ببوسد و التماس دعا بگوید. وارد مسجد می‌شویم. شبستان‌ها پر شده‌اند و ما گوشه‌ای از حیاط بساطمان را پهن می‌کنیم. زینب می‌ایستد به نماز اما من انگار چسبیده‌ام به زمین. فکرم انقدر درگیر است که متوجه نمی‌شوم کی نماز طولانی شب سیزدهم رجب تمام شد و زینب نشست مقابلم و ظرف ساندویچ‌های کوکو سیب زمینی شام را از کیفش بیرون کشید و به من تعارف کرد. با صدایش از جا می‌پرم: -اریحا...! کجایی؟ -چی؟ تو نمازت تموم شد؟ -وا خب آره! بیا شام بخوریم بخوابیم. سحر باید بیدار شیم. ساندویچ کوکو سیب‌زمینی مرا یاد ارمیا می‌اندازد و به یاد حرف ظهرش، لبخندی گوشه لبم می‌نشیند که از چشم زینب دور نمی‌ماند: -به چی می خندی؟ -چی؟ به ارمیا... امروز باهم حرف زدیم. -خب کجاش خنده‌دار بود؟ ماجرای عشق دیرینه ارمیا به سیب‌زمینی را که تعریف می‌کنم هر دو می‌خندیم. شام را خورده‌ایم و آماده شده‌ایم برای خواب. در مسجد را هنوز نبسته‌اند و خادمان به درد چه کنم گرفتار شده اند برای جا دادن کسانی که جدید می‌رسند. دختری با کوله‌پشتی‌اش حیران و آواره ایستاده وسط جمعیت. زینب می‌گوید: -یکم جمع و جور کن اون بنده خدا بیاد همین جا. به زحمت کمی جا برایش باز می‌کنیم و می‌گوییم بیاید کنارمان بنشیند. چهره گرفته دختر باز می‌شود و می‌نشیند. از همانجا باب آشنایی باز می‌شود و می‌فهمیم که اسمش مرضیه است و سه سال از ما بزرگتر؛ و روانشناسی می‌خواند. وقتی می‌گویم اسمم اریحاست، لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و می‌گوید: -چقدر این کلمه برام آشناس! اسمت به چه زبونیه؟ اسم من برای خیلی‌ها خاص و سوال برانگیز است و عادت کرده‌ام به دادن جواب این سوال. می‌گویم: -عبریه. با ذوقی بچگانه از جا می پرد: -یادم اومد... اریحا اسم یکی از شهرای فلسطینه! -آره درسته... -خب حالا چرا اریحا؟ -دقیق نمی‌دونم... مامانم این اسم رو دوست داشت. آخه اریحا اسم یه نوع گل هم هست. -چه جالب... ندیده بودم کسی این اسم روش باشه... اسم قشنگ و لطیفیه. زینب که حالا دراز کشیده، مشغول مطالعه یک مجله نظامی ست. به اخلاق و قیافه‌اش نمی‌خورد اما مطالعه درباره این مسائل را دوست دارد و یک چیزهایی هم سرش می‌شود. شاید بخاطر شغل پدرش باشد. من هم البته مجلات نظامی دنیا را مرور می‌کنم اما من برعکس زینب که بیشتر اهل مطالعه درباره سلاح های سنگین و نیمه‌سنگین است، سلاح‌های سبک و انفرادی را دوست دارم. به زینب می‌گویم: -انقدر توی اون موشکا نگرد... به دردت که نمی‌خوره! زینب مجله را ورق می‌زند و می‌گوید: -نه که شما دائم با سلاح کمری سر و کار داری و خیلی به دردت می‌خوره؟! و تصویری را نشانم می‌دهد: -راستی یه چیزی‌ام برای تو داشتم. ببین اینو... یه مقاله‌س درباره سلاحای کمری تولید ایران. گفتم شاید خوشت بیاد. مجله را از دستش می‌گیرم. بالای صفحه تصویر یک زیگ‌زائور(سلاح کمری تولید آلمان غربی که تا سال‌ها به عنوان یکی از اصلی‌ترین سلاح‌های کمری بلوک غرب شناخته می‌شد.) خودنمایی می‌کند. ناخودآگاه می‌گویم: -ای جان! زینب اینو می‌شناسی؟ این ساخت آلمانه... خیلی باحاله... شانه بالا می‌اندازد: -چون تولید فک و فامیلتونه خوشت می‌آد؟! منظورش آلمانی بودن اسلحه است. -نه چه ربطی داره آخه؟ تازه مشابه داخلیشم هست. زُعّاف... یعنی بسیار کشنده! -دیگه به درد نمی‌خوره! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا کپی‌به‌هیچ‌عنوان‌مورد‌رضایت‌صاحب‌اثر‌نمی‌باشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 متعجب سرم را بالا می‌آورم. مرضیه برای گفتن این جمله سرش را هم بلند نکرد. چشمش به صفحه گوشی‌اش است. می‌گویم: -چرا؟ مجله را از دستم می‌گیرد، دستم را هم همراه مجله در دستش دارد. انگشتانم را نوازش می‌کند و می‌گوید: -اولاً سنگینه و بزرگ. توی این انگشتای ظریف جا نمی‌شه! دوماً وقتی زعاف در اختیار داری باید اینو یادت باشه که به احتمال زیاد بعد از اولین شلیک باید فرار کنی چون اگه خوش‌شانس باشی فقط یه بار بهت حال می‌ده. بار دوم یا گیر میکنه یا آلات متحرک با گلوله به سمت هدف میره یا مگسک میپره یا کلا دستتو می‌ذاره تو پوست گردو! خلاصه که دیگه الان نیروهای مسلح سلاحای کمری بهتری ساختن که با نمونه های خارجی برابری می‌کنه، مثه رعد. من و زینب مات مانده ایم از اطلاعاتش. انقدر که یادم رفته دستم را از دستش دربیاورم. زینب نیم خیز می‌شود و می‌پرسد: -اینا‌رو تو از کجا میدونی؟ نکنه پلیسی؟ مرضیه می‌خندد و دست من را روی زانویم می‌گذارد: -نه! ولی خب بابام نظامی‌اند. برای همین یه چیزایی سرم میشه! شمام خوشتون می‌آد از علوم نظامی؟ زینب می‌خواهد چیزی بگوید که لبش را می‌گزد. حدس می‌زنم می‌خواسته بگوید پدر من هم نظامی ست اما نگفته. نباید هم بگوییم. نظامی معمولی که نیستند... شغلشان حساس است. می‌گویم: -آره... ما هم بدمون نمی‌آد. مرضیه تصویر رعد را نشانمان می دهد: -ببین... این خیلی سبک‌تر از زعّافه. چون پلیمریه. البته یکمم تشخیصش از اسلحه اسباب‌بازی سخته. تازه ظرفیت خشابشم بیشتره! تصویر رعد را با چشم هایم می‌بلعم و می‌گویم: -عجب جیگریه! مثه کلاگه. چندتا می‌خوره؟ مرضیه از ذوقم می‌خندد: -پونزده تا تیر. -ای جان! زینب صاف می‌نشیند و می‌گوید: -دمت گرم بابا! تو فکر کنم از نزدیکم دیدیش نه؟ مرضیه با شوق سر تکان می دهد. آه می‌کشم: -یعنی میشه یه روز ماهم به دیدارشون نائل بشیم؟ زینب ناامیدانه می گوید: -شاید تو بتونی ولی من خیلی بعیده یه روز بتونم یه سامانه ضدموشکی یا یه موشک بالستیک رو از نزدیک زیارت کنم! می پرسم: -تیر اندازی‌ام کردی؟ چشم هایش برق می‌زنند. می گوید: -با اینا که نه. ولی الان چندساله تیراندازی رو به عنوان یه ورزش دنبال می‌کنم. دیگر تا سحر نمی‌گذاریم بخوابد و بحثمان درباره صنایع نظامی داغ می‌شود. بعد از بین الطلوعین، بیهوش می‌شویم از خستگی. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا کپی‌به‌هیچ‌عنوان‌مورد‌رضایت‌صاحب‌اثر‌نمی‌باشد
نظری ،انتقادی ، پیشنهادی. در خدمتیم😉😌 خوشحال میشیم حتی اگه نقد باشه👍 در مورد خودِ کانال هم میتونه باشه ؟ https://harfeto.timefriend.net/16706981293027