⚠️ خطرات در گام دوم بیشتر است
طبق سنت الهی، [در گام دوم، با این چالش مواجه هستیم که]، هر وقت نعمتی فراوان و زمینه رشدی فراهم میشود، متقابلاً خطر هم در مقابل آن رشد میکند تا زمینه انتخاب فراهم باشد. امروز هم در مقابل زمینههای رشد و ترقی که عمدتاً به برکت امام و یاران مخلص او فراهم شده، بعضی خطرها هم رشد کرده؛ به خصوص خطراتی که متوجهِ امور فرهنگی، معنوی و اعتقاداتِ دینی ماست
🔺️
جمعـههایـیکـهنبـودیبـهتفریـحزدیـم
مـافقـطدرغـمهجـرانتـوتسبیـحزدیـم 💔
نوه شهید بروجردی: اسم دهه هشتادیها بد دررفته!
🔹محمد بروجردی، بازیگر فیلم «غریب»: توصیه من این است که هر حرفی را نباید بزنیم. قبل از حرف زدن یا پست گذاشتن در ایستاگرام باید یک فکر و مطالعهای داشته باشیم.
🔹سمیه بروجردی دختر شهید بروجردی: شهید بروجردی معتقد بود سرباز امام است و باید خرج امام شود.
🔹فیلم «غریب» شاید یک تلنگری باشد که هم هنرمندان ما زندگینامه شهید را کاملتر بسازند و هم جوانان ما زندگی شهید را مطالعه کنند.
#فجر۴۱
اخبار داغ
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هفتاد_و_پنج
با دستان لرزان گوشی را در میآورم. راست میگوید، یک پیام دارم. چقدر ترسناکند آدمهایی که همه چیز را میدانند!
پیام را باز میکنم؛ از طرف لیلاست و فقط یک جمله نوشته:
-به ارمیا اعتماد کن.
انگشتم را به دندان میگیرم. لیلا ارمیا را از کجا میشناسد؟ مثل یک حیوان گوش مخملی در گِل ابهام گیر کردهام.
میپرسم:
-تو اینا رو از کجا میدونی ارمیا؟
-به موقعش میفهمی. الان فقط ازت میخوام بهم اعتماد کنی.
مثل دختربچه ای که به پدرش شکایت میکند میگویم:
-زندایی راشل چند روز پیش بهم گفت برم خونه شون. اونجا بهم گفت از آریل فاصله بگیرم. گفت آریل نامرد و دروغگوئه اما نمیدونستم منظورش چیه...
ارمیا با شنیدن این جملات بهم میریزد و موهایش را چنگ میزند:
-مامان با تو حرف زد؟ چیا گفت بهت؟
-نمیدونم. نفهمیدم درست. میگفت قبل اینکه بیام اینجا، مامانم و دایی درباره من حرف زدن و نقشه کشیدن. میگفت شبا خواب نداره و میخواد بهم یه چیزایی رو بگه اما میترسه...
ارمیا تو و زندایی چی میدونین؟ زندایی از کیا میترسه؟
جمله آخر را شبیه ناله میگویم.
ارمیا درمانده چکار کند. با خودش زمزمه میکند:
-وای نه... مامان نباید با تو حرف میزد... کاش اون حرفا رو نمیزد... بابا و آرسینه کجا بودن؟
-نمیدونم. خونه نبودن. ارمیا دارم دیوونه میشم. خواهش میکنم درست توضیح بده چی شده؟
سرم را در آغوش میگیرد.
چقدر مهربان شده! مگر قرار است با چه چیزی مواجه شوم که اینطور آماده ام میکند؟ دلم میخواهد یک سیلی بکوبم به صورتش و بگویم الان وقت این لوس بازیها نیست، درست حرف بزن!
-اریحا یه قولی بهم میدی؟
-چی؟
-قول بده قوی باشی. همونطور که تا الان بودی. هر اتفاقی افتاد، با هر چیزی مواجه شدی، قوی باش. باشه؟
این حرف هایش نگرانترم میکند. جان به لب میشوم تا بفهمم حرف حسابش چیست. میپرسد:
-قول؟
نمیدانم چقدر میتوانم به قولم عمل کنم اما قول میدهم.
ارمیا میگوید کمیصبر کنم و میرود به اتاقش تا لپتاپش را بیاورد.
لپتاپ را روی میز میگذارد و دوباره قول میگیرد:
-هرچی اینجا میشنوی رو همین جا دفن کن. باشه؟ قول بده به روی خودت نیاری. اصلا نشنیده بگیر!
کلافه میگویم: باشه! چی میخوای بگی؟
یک پوشه را در لپتاپش باز میکند. چشمم به تصویر زمینه اش میافتد. عکس من و خودش را گذاشته. از پوشه ای که باز کرده یک عکس انتخاب میکند. عکس یک شناسنامه است. میگوید:
-این شناسنامه کیه؟
کمیدقت میکنم. اسم عمو یوسف را نوشته است. میگویم:
-مال عمومه! چطور؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هفتاد_و_چهار
-نترس. باور کن من پشت تو ام. چرا زودتر نگفتی؟ باید خودم بفهمم؟
-من نمیفهمم چی میگی. ولم کن!
-نمیکنم. میدونم یه چیزایی درباره ستاره فهمیدی.
میدونم الان تحت نظری. حتی بیشتر از خودت، میدونم ممکنه جونت در خطر باشه و حتی بخوان حذفت کنن. میدونم اگه بفهمن با اطلاعات ایران همکاری میکنی سرتو میکنن زیر آب.
بلند میشوم که بروم. از ارمیای مرموز میترسم. ارمیا دستم را میگیرد:
-گفتم که! نترس. من همه چیزو میدونم. خواهش میکنم آروم باش. لازم نیست چیزی رو ازم قایم کنی. بشین تا باهات حرف بزنم.
یعنی به ارمیا اعتماد کنم؟ شاید ارمیا هم از دار و دسته آریل باشد! زندایی راشل حرفی از ارمیا زد؟ نزد... باید بروم به لیلا بگویم ارمیا از کجا میداند ماجرای ایمیلها را. مگر نگفتند دورادور هوایم را دارند؟ الان این چه جور حفاظتی ست که از یک طرف تهدید میشوم و از یک طرف برادرم درباره تهدید جانی ام حرف میزند؟ نباید یکدستی بخورم.
شاید چیز زیادی نمیداند و میخواهد از زیر زبانم بکشد. ارمیا رو به رویم میایستد. حالا حتی از نگاه کردن به صورتش هم واهمه دارم. من کجا ایستاده ام؟ مقابل چه کسی؟
دو دستش را دو طرف صورتم میگیرد اما تلاشی برای بالا آوردن سرم نمیکند. صدایش مهربان تر میشود:
-به من اعتماد نداری شازده کوچولو؟
همیشه نه اما بیشتر وقت هایی که میخواست برای کاری قانعم کند و دلم را به رحم بیاورد اینطور صدایم میزد.
لبم را میگزم ولی فایده ندارد و اشکی که تا الان در چشمانم جمع شده بود، میچکد روی دستانش. با ملایمت خاص خودش دوباره مینشاندم و مقابلم زانو میزند. سعی میکند به چشمانم نگاه کند:
-اریحا منو نگاه کن! منم! ارمیا! برادرت!
چرا غریبه شدی با من؟
آه میکشد و سرش را روی دست هایم میگذارد: حقم داری. با اوضاع ستاره و بقیه، حق داری به اعضای خونواده خودتم بی اعتماد بشی. منم حالم خوش نیست. منم بی اعتمادم...
اریحا راستشو بخوای، الان فقط تو و مامانم رو دارم...
-چی میگی ارمیا؟
کنارم مینشیند و در گوشم با پایین ترین حد صدایش میگوید:
-تو چند ماه قبل اومدنت به ایران فهمیدی کارای ستاره مشکوکه. حتی به اطلاعات ایران کمک کردی. همه اینارو میدونم.
هنوز ستاره و باندش چیزی نفهمیدن. برای همین میخوان جذبت کنن. برای همین برات تور پهن کردن و آریل رو فرستادن جلو.
من تمام این مدت میدونستم، از وقتی که تو همکاریت رو با اطلاعات ایران شروع کردی.
وقتی میبیند ساکتم و سرم پایین است، کیفم را دستم میدهد و میگوید:
-گوشیت رو میشه در بیاری؟ گوشی ای که باهاش با اطلاعات در ارتباطی و خودشون بهت دادن.
شاخ در میآورم. ارمیا ماجرای گوشی لیلا را هم میداند؟ الان است که جیغ بکشم. دلم میخواهد ارمیا را هل بدهم و فرار کنم. میگوید:
-بیصداش کردی. یه پیامک برات اومده. اونو ببین!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هفتاد_و_شش
عکس بعدی را نشان میدهد:
-این صفحه دوم همون شناسنامه ست. ببین، ازدواجش با خانم شهریاری اینجا ثبت شده. و یه بچه...
-عمو یوسف بچه نداشت.
-چرا داشت. ببین! یه دختر به اسم ریحانه!
-یعنی چی؟ من مطمئنم. عمو بچه نداشت. هیچ کس حرفی از بچه عمو نزده. اگه باشه، خب الان کجاست؟ اگه کشته شده بود که میگفتن.
کلافه به موهایش دست میکشد. میگوید:
-ببین! تاریخ تولدش رو ببین!
تاریخ تولد را که میخوانم ناخودآگاه میگویم:
-این که روز تولد منه! ولی مسخره ست! من مطمئنم بچه نداشتن. اگه هست الان کجاست؟
صورت ارمیا برافروخته شده. به صورتش دست میکشد و انگار بخواهد حرفش را رک بزند، میگوید:
-الان جلوی من نشسته!
متوجه حرفش نمیشوم. اصلا نمیتوانم حرفش را درک کنم. یعنی چه؟ این را بلند میگویم.
-ببین اریحای من! نمیدونم دیگه چطور بهت بگم... ولی ستاره اصلا بچه دار نمیشد. من بچه بودم، درست یادم نیست. اما میدونم یوسف و طیبه یه دختر داشتن، که از اون تصادف جون به در برد و سرپرستیش رو ستاره و منصور به عهده گرفتن.
خندهام میگیرد از حرفهای ارمیا. دوباره به سرش زده پسرۀ دیوانه! میگویم:
-مسخره بازی در نیار. این چرت و پرتا چیه؟ اگه برفرض عمو بچه داشته، اون اسمش ریحانه ست! اما من اریحام. اسم مامان و بابای خودمم تو شناسنامه م نوشته.
ارمیا مستاصل شده. نمیداند چکار کند که جدی اش بگیرم:
-خب معلومه، برات شناسنامه جدید گرفتن. من مطمئنم، یادمه!
کم کم حرفهای ارمیا به مغزم میرسد. یعنی چه که عمو یوسف بچه داشته و بچه اش را برادرش سرپرستی کرده؟ بلندتر میخندم؛ عصبی و کلافه:
-چرت نگو ارمیا! چرت نگو ارمیا! چرت نگو ارمیا!
جمله آخر را تقریبا جیغ میزنم و بلند میشوم که بروم به آپارتمان خودم. ارمیا مانعم میشود و با نگرانی میگوید:
-هیس! آروم! چرت نمیگم. میدونم باورش برات سخته. اما دونستن این قضیه شاید بیشتر به نفعت باشه.
حالا دیگر گریه و خنده ام با هم مخلوط شده:
-اگه راست میگی چرا هیچ کس چیزی بهم نگفت هیچ وقت؟
-قرار نبود بفهمی. نمیدونم شایدم همین روزا میخواستن بهت بگن. ستاره دوست نداشت بفهمی... اما ما به این نتیجه رسیدیم اگه الان بدونی، شاید بعدا کمتر اذیت بشی... فقط اریحا خواهش میکنم! خواهش میکنم به روی خودت نیار، باشه؟ فکر کن اصلا نشنیدی!
قاه قاه به ارمیا میخندم. چطور انتظار دارد نشنیده بگیرم؟ هضم این موضوع برایم انقدر سنگین است که دنیا دور سرم میچرخد و سرم را بین دستانم فشار میدهم.
ارمیا بازویم را میگیرد که زمین نخورم؛ اما دیر شده و از برخورد زانوانم با زمین، سرم تیر میکشد. تقریبا جیغ میکشم:
-چرت میگی ارمیا!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هفتاد_و_هفت
***
دوم شخص مفرد
نمیدونم. اگه جای من بودی چه تصمیمیمیگرفتی؟ با توجه به گزارش هایی که از جنابپور و منصور منتظری داریم، به زودی باید وارد فاز دستگیری بشیم. احتمالا جنابپور برای اریحا تور پهن کرده و تصمیم داره اگه اریحا همکاری نکرد حذفش کنه.
حالا با این اوصاف، اگه اریحا منتظری به اونها به دید پدر و مادر نگاه کنه و ببینه دارن بازیش میدن بیشتر اذیت میشه.
حتی ممکنه خطر دستگیری رو بفهمه و بخاطر احساساتش، بره همه چیز رو بهشون بگه. شاید این به نفع خودش و این پرونده باشه که الان همه چیز رو بفهمه. حداقل من و خانم صابری و خانم محمودی به این نتیجه رسیدیم.
نمیدونم با شنیدن این موضوع چه حسی پیدا میکنه. حتما خیلی ناراحت میشه. من نمیتونم درکش کنم؛ فقط میدونم ناراحت میشه. اما بهتر از اینه که احساس کنه پدر و مادرش دارن دورش میزنن، دارن بهش خیانت میکنن. بهتر از اینه که احساس کنه پدر و مادرش خائن و جاسوسن. حداقل الان میتونه به پدر و مادرش افتخار کنه...
به سختی تونستم از آقای شهریاری زمان ملاقات بگیرم. بنده خدا خیلی درگیره. وقتی رفتم و بهش گفتم مددکار بنیاد شهیدم و برای مصاحبه درباره خواهرش اومدم، چپ چپ نگاهم کرد. انگار میخواست بگه بعد بیست سال اومدین چی بگین؟ تا الان کجا بودین؟
به لطایف الحیل تونستم ازش بپرسم بچه یوسف و طیبه کجاست. کلی صغری و کبری بافتم. آخرشم وقتی اصل سوال رو پرسیدم، بدتر نگاهم کرد. شاید دوست نداشت جواب بده. اما بالاخره گفت که چون ستاره بچه دار نمیشده، بچه طیبه رو دادن به اون. خنده دار نیست؟ بچه دوتا شهید زیر دست دوتا جاسوس بزرگ بشه!
بعدم گویا ستاره با دوندگی تونسته اسم و شناسنامه ریحانه منتظری رو تغییر بده تا هیچ اثری از طیبه و یوسف توی گذشته اون دختر نباشه.
اما یه سوال بزرگ دارم این جا: این که چرا باید بچه کسی که به عنوان دشمن بهش نگاه میکرده رو بزرگ کنه؟ مگه توی دختر یوسف چی دیده؟ شاید خواسته از یوسف انتقام بگیره. نمیدونم. اصلا چرا اسمشو گذاشته اریحا؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هفتاد_و_هشت
ادامه دوم شخص مفرد
با این که خیلی خسته م، اما باید یه دور دیگه همه چیز رو مرور کنم. ستاره از کجا توی خانواده منتظریها پیداش شد؟ ستاره جنابپور... متولد 50، آلمان. اینطور که معلومه، تا بیست سالگیش آلمان بوده و بعد اومده ایران و تابعیت اینجا رو گرفته.
فکرشو نمیکردم اما با تحقیقاتی که درباره خانواده شون کردیم، فهمیدیم پدربزرگ پدریش از یهودی هایی بوده که اوایل دوره پهلوی با چندنفر از اقوامشون دسته جمعی مسلمون میشن. درباره خانواده مادرش که آلمانی اند اطلاع دقیقی نداریم.
اما خانم محمودی احتمال میده یهودی باشن؛ چون فامیل شون میلِر هست و میلر یکی از فامیلهای معروف خاندانهای یهودی توی اروپاست.
پدر و مادرش الان آلمانن، برادرش حانان هم همینطور. اینطور که ما درباره حانان فهمیدیم، سال هفتاد و هشت توی جریان آشوبهای کوی دانشگاه و جبهه مشارکت و این مسائل بوده و دستگیر شده. اما نمیدونم چرا انقدر راحت آزادش کردن؟
سال هشتاد و سه با خانواده ش از ایران رفتن، ولی سال هشتاد و هشت یه مسافرت یه هفته ای به ایران داشته. کسی حرفی از حضورش توی جریان تظاهراتها نزده، گویا برای انجام یه سری کار اداری اومده بوده.
اما من شک دارم دلیلش فقط کارای اداری مربوط به خونه و باغش توی ایران بوده باشه! اینطور که الان آمار حانان رو داریم، توی آلمان با اعضای سازمان مجاهدین و حتی بهائیهای ساکن اونجا در ارتباطه.
الان اریحا منتظری گیر افتاده بین همچین آدمایی. حدس ما درست بود و تهدیدش کردن تا همکاری کنه. قراره فعلا هرکاری که گفتن رو با کنترل ما انجام بده. اما اگه براش خطر جدی به وجود بیاد، مجبوریم هرطور شده برش گردونیم ایران. پروژه ش هم داره تموم میشه و ما ترجیح میدیم زودتر برگرده.
***
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هشتاد
دیگر نمیخواهم کسی که مادرم نیست را مادر خطاب کنم. ارمیا میگوید:
-تو به زودی چیزایی درباره ش میفهمی که شاید خیلی برات سنگین باشه. دلم نمیخواست فکر کنی ستاره مامانته.
پشتم را به ارمیا میکنم. صدای ارمیا گرفته تر شده:
-نمی دونم یادته یا نه. بابام سال هفتاد و هشت یه هفته رفت تهران. میدونی رفته بود تظاهرات ضد نظام؟ حتی دستگیر شد. اما نذاشتیم شما بفهمید.
سال هشتاد و هشت هم یه سر اومد ایران، ولی چراغ خاموش. من از قبلش یه چیزایی درباره بابام فهمیده بودم.
گاهی میدیدم یه کتاب مثل قرآن دستشه و میخونه. جلدش قرآن بود، اما وقتی یه بار رفتم سرش دیدم قرآن نیست.
وقتی میخوندش بدنشو تندتند عقب جلو میکرد. اوایل نمی دونستم کسایی که دعوت میکنه خونمون کی اند.
اما بعدا فهمیدم کسایی اند که یا عضو مجاهدین خلق بودن، یا بهایی اند. از اونجا بود که از بابام ترسیدم. ولی این چندوقته یه چیزای جدیدی فهمیدم که مقابل اون قبلیها هیچه. هیچ...
صدای ارمیا در گلو میشکند و دیگر حرفی نمی زند. سکوتش که طولانی میشود، سرم را برمی گردانم. سرش را گذاشته لبه تخت و شانه هایش تکان میخورند. شاید حال ارمیا بهتر از من نبوده. من همین حس را درباره ستاره ای که مادر صدایش میزدم تجربه کردهام.
میتوانم حدس بزنم بعد از آن ارمیا چکار کرده. دلم برای ارمیا میسوزد؛ حتی بیشتر از خودم.
-اون کتابی که دایی حانان میخوندش چی بود؟
-تورات!
قلبم تکان میخورد. یاد چیزهایی میافتم که درباره استر و خشایارشا خوانده بودم. سرم درد میگیرد. دوست ندارم درباره چیزی قضاوت کنم. این پازل هنوز قطعههای مفقود زیاد دارد.
ارمیا میگوید:
-آریل هم مثل باباست. مامان برای همین میخواست بهت هشدار بده. اما نباید میداد. ممکنه جونش در خطر باشه.
کلمات را به سختی کنار هم میچینم:
-راشل هم تورات میخوند؟
-اصلا. ندیدم تورات بخونه. مطمئنم مامانم مسلمونه. اسمشم با اصرار بابا عوض کرد. اسم اصلی ش راحیل بود.
-مگه دایی مسلمون نیست؟
-توی شناسنامه آره، اما...
باز هم آه. بین موهای خرمایی ارمیا دست میکشم که نوازشش کنم. او بیشتر به نوازش نیاز دارد. هنوز چشمانش قرمز اند.
-چرا اسمم رو گذاشت اریحا؟
-دقیق نمی دونم. یادمه وقتی بچه بودم، اینو دور از چشم من و بقیه به بابا میگفت که این کلمه اونو یاد بچگیش میاندازه.
دیگر مغزم کار نمی کند. داغ کرده. دستم را روی صورتم فشار میدهم. ارمیا میگوید:
-خواهش میکنم به روی خودت نیار. باشه؟
اینطور که ارمیا میگوید چاره دیگری ندارم. باید فعلا جلوی ستاره نقش دخترش را بازی کنم. شاید او هم محتاج ترحم است. شاید او هم دلش بچه میخواسته...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هفتاد_و_نه
گلویم میسوزد و پلک هایم انقدر سنگین شده اند که به سختی بلندشان میکنم. حس میکنم یک تریلی از رویم رد شده است.
سعی میکنم خودم را پیدا کنم. به دور و برم نگاه میکنم. اتاق ناآشناست؛ یک اتاق مشابه اتاق خودم. رو به رویم دو قاب عکس از خودم و ارمیا و زندایی راشل به دیوار است و گوشه قاب عکس، یک عکس کوچک سه در چهار از امام خامنهای ست.
نمی دانم چه کسی روسری ام را باز کرده. کمی به ذهنم فشار میآورم. اینجا باید اتاق ارمیا باشد...
صدایش را میشنوم که با تلفن حرف میزند:
-شاید الان نباید بهش میگفتیم. خیلی بهم ریخت. طول میکشه تا هضمش کنه. انتظار نداشته باشین ساده برخورد کنه.
تازه یادم میآید ارمیا درباره چه چیزی با من حرف زده. سرم تیر میکشد. هنوز باورم نمی شود یک عمر کسان دیگری را پدر و مادر خودم میدانستم. فقدان عمو و زن عمو برای من چندان سخت و دردآور نبود؛ من اصلا آنها را به یاد نمی آوردم که وابسته شان باشم.
اما حالا که پدر و مادرم هستند، فقدانشان بدجور قلبم را به درد میآورد. یکباره با خانواده ای که در آن بزرگ شدم بیگانه شده ام. خدا چقدر توان در من دیده که با چنین واقعیتی مواجهم کرده است؟
ارمیا را میبینم که وقتی چشمش به من میافتد، تماس را قطع میکند و وارد اتاق میشود. کنارم مینشیند و میپرسد:
-بهتری شازده کوچولو؟
رویم را برمی گردانم. ارمیا هم یک علامت سوال بزرگ است. هنوز نمی دانم ربط ارمیا با لیلا چیست؟ ارمیا جلوتر میآید و کنار تخت مینشیند.
-اریحا! منو نگاه کن! من هنوز برادرتم، نه؟
بغضم را فرو میدهم. ارمیا هنوز برادرم است. الان فقط به ارمیا میتوانم اعتماد کنم. تنها کسی ست که در آلمان دارم. اما هنوز دوست ندارم نگاهش کنم.
میگوید:
-من اون موقعها خیلی بچه بودم که مامان یه مدت رفت خونه عزیز تا بهت شیر بده. منو هم با خودش برد. راستش خیلی دلم برات میسوخت. خیلی وقتا یواشکی بجای تو گریه میکردم. تو هنوز خیلی کوچیک بودی. اما من انقدر بزرگ شده بودم که بفهمم از دست دادن پدر و مادر یعنی چی.
همون روزا، ستاره و مامانم و همه فامیل ازم قول گرفتن که به هیچ وجه درباره پدر و مادرت حرف نزنم.
صدایم انگار از ته چاه در میآید:
-الان چرا قولت رو شکستی؟
آه میکشد.
-حالا من از تو میخوام بهم قول بدی چیزایی که بهت گفتم و میگم رو به کسی نگی. اگه بگی، جون خودت و من رو به خطر میاندازی. متوجهی؟
-چرا ماما... چرا ستاره نمی خواست بدونم مامانم نیست؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هشتاد_و_یک
حالا نوبت ارمیا ست که بین موهایم دست بکشد و بگوید:
-کاش سیاره ما هم مثل شازده کوچولو بود. میشد خیلی راحت با چندقدم جلو رفتن میشد غروب خورشید رو نگاه کنی. تا قبل این که تو بیای، دلم میخواست مثل شازده کوچولو فقط به غروب خورشید نگاه کنم. آدم وقتی دلش گرفته باشه، دوست داره غروب رو ببینه.
برمی گردم به آپارتمانم و یک راست میروم سراغ دفتر طیبه؛ مادرم. مریم خانم از کجا میدانسته در دیار غربت اینطور تشنه عطر مادری میشوم که چیزی از او به یاد ندارم؟ صفحات را با ولع میبویم و میبوسم. خط به خطش را. جای دستهای مادر است؛ تبرک است. یک صفحه را باز میکنم.
«با موشک بارانهای عراق، شهر هر روز خلوت تر میشود. مردم جانشان را برداشته اند و رفته اند جایی که خبری از موشک و بمباران نباشد. شنیده ام چند دختر در حملات اخیر اصفهان شهید شده اند. خوش بحالشان... ما هم هرچه توانسته ایم برداشته ایم و رفته ایم خانه عموی بابا، در یکی از روستاهای اطراف اصفهان. معلوم نیست این جنگ چندسال طول بکشد. فعلا باید با همین شرایط بسازیم... اتفاقا بودن در اینجا چندان هم بد نیست. امروز کمی آشفته و بهم ریخته بودم. راستش دلم برای گلستان شهدا تنگ شده. از در پشتی حیاط خانه شان بیرون رفتم و یک راست راهم را گرفتم تا نزدیک کوه. خیلی خوب است که پشت خانه شان یک دشت بزرگ است که به یک کوه میرسد. اینطوری میتوانی هروقت دلت گرفت یا نیاز به خلوت پیدا کردی، سر به دشت بگذاری! باد که میان چمنزار میپیچید من را هم به وجد آورده بود. انقدر که میتوانستم تا ته دنیا بدوم...»
کاش اینجا هم یک در پشتی داشت که به دشت باز میشد. من هم پریشانم. من هم دلم میخواهد سر به دشت و بیابان بگذارم...
شب که با ارمیا میرویم مرکز اسلامی، تلافی تمام اشک هایی که برای پدر و مادرم نریخته ام را در میآورم.
دلم میخواهد زودتر برگردم ایران. من به اینجا تعلقی ندارم. پدر و مادر من ایرانی بوده اند. دیگر باید کارهای بازگشتم را انجام دهم. نمی خواهم بعد از تمام شدن پروژه ام اینجا بمانم.
برمیگردم جایی که بتوانم خودم باشم. برمیگردم جایی که بشود نفس کشید. سرزمینی که مال خودم باشد، بشناسمش، دوستش داشته باشم.
من مثل خیلی از ایرانیهای مهاجر اینجا نیستم. برای من ایران تمام نشده است؛ چون از دید من ایران یک سرزمین نیست. یک فرهنگ است، مادر است، هویت است. عقل سالم به مادرش پشت نمیکند. مادرش را انکار نمیکند.
همراهم زنگ میخورد. ستاره است. تماس که وصل میکنم. بعد سلام و احوال پرسی مختصری میگوید:
-پروژه ت تموم شده؟
-بله.
-می خواستم بگم قرار شده یه سفر کربلا بریم؛ با آرسینه و تو. میتونی بیای؟
یاد نماز صبح چند روز پیش میافتم و دلی که یکباره بهانه کربلا گرفت. انقدر ذوق میکنم که یادم میرود فکر کنم چه دلیلی دارد ستاره و آرسینه بخواهند کربلا بروند با من؟ قبول میکنم. تماس که قطع میشود، با ذوق برای ارمیا میگویم چه گفت. ارمیا اما بیشتر بهم میریزد:
-ممکنه خطرناک باشه. معلوم نیست میخوان برن عراق چکار کنن؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد