#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🌿
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ يَا
صَاحِبَ الزَّمَانِ عَجَّلَ اللّٰهُ لَكَ
مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الْأَمْرِ
تعجیل در فرج آقا صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اوج غربت مهدی فاطمه اونجایی است که ما منتظراش هم اگه ایشون رو صدا میزنیم به خاطر مشکلات خودمون هست
کسی آقا امام زمان رو برای خودش نمیخواد
ما برای امام زمان چه کردیم😔
#پلاڪ_پنہان🌷
#پارت_پنج
سمانه خندید و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل شد،با تعجب به سمت صغری برگشت و گفت:
ــ کمیل داره میخنده،یعنی شنید؟؟
صغری استکان چایی اش را برداشت و بیخیال گفت:
ــ شاید، کلا کمیل گوشای تیزی داره
عزیز با لبخند به دخترا خیره شد و گفت:
ــ نظرتون چیه امشب پیشم بمونید؟
دخترا نگاهی به هم انداختند ،از خدایشان بود امشب را کنار هم سپری کنند،کلی حرف ناگفته بود،که باید به هم میگفتند.
با لبخند به طرف عزیز برگشتند و سرشان را به علامت تایید تکان دادند.
ــ ولی راهتون دور میشه دخترا
با صحبت سمیه خانم ،لبخند دخترا محو شد،کمیل جدی برگشت وگفت:
ــ مشکلی نیست ،فردا من میرسونمشون
ــ خب مادر جان،تو هم با آرش امشب بمون
ــ نه عزیز جان من نمیتونم بمونم
سید محمود لبخندی زد و روبه کمیل گفت:
ــزحمتت میشه پسرم
ــ نه این چه حرفیه
دخترها ذوق زده به هم نگاهی کردند و آرام خندیدند
با رفتن همه،صغری و سمانه حیاط را جمع و جور کردند،و بعد از شستن ظرف ها ،شب بخیری به عزیز گفتن و به اتاقشان رفتند،روی تخت نشستند و شروع به تحلیل و تجزیه همه ی اتفاقات اخیر که در خانواده و دانشگاه اتفاق افتاد،کردند.
بعد از کلی صحبت بالاخره بعد از نماز صبح اجازه خواب را به خودشان دادند.
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
930417-Panahian-M-ImamHusain-ModiriateZaman-09-64k.mp3
32.98M
#جلسه_نهم
#مدیریت_زمان
#استاد_پناهیان
جلسه نهم : ضرورت زمانشناس و زمانهشناس بودن
سرفصل ها 👇
برای چه کارهایی باید وقت گذاشت؟
ارزش وقت گذاشتن برای خدا
مهار نفس به هنگام نظم
ضرورت نظم برای مبارزه با نفس
سختی منظم شدن و با ارزش دانستن زمان
تغییر برنامه در زمانهای ویژه
ضرورت سهل بودن برنامه
ضرورت زمان شناس بودن
هردوران برای چه کاری است؟
هر کاری، زمانی دارد
زمانه ما چه اقتضائاتی دارد؟
روضه حضرت خدیجه(س) و حضرت رقیه(س)
شهیدنظامۍمیرهتلفن📞 بزنه
چشمشبہنامحرممیوفته..!
سهروزگریہمیکـنه😭
میگـه:
+ خـدآ!مننفهمـیدم
چشـممبہناموسمردمافتاده
اینجوریشهیدشدنهااا🖐🏻🚶♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اربابدلم♥️
± بدون فن غزل بی کنایه میگویم
دلم برای تو تنگ است ایهاالارباب😭🥀
#صلےاللهعلیڪیااباعبدلله..
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلدے مثل شهید حججی خدا رو عاشق خودت کنے؟!😌🧐🥀
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#تلنگر⚠️
پیش آقا امام زمان بودمـ...🙂
آقا داشت کارامو...⚠️❌
گناهمو....🥀❌
میدید وگریه میکرد....💔
گفتم :آقا....
گفت :جان آقا.... :)
به من نگو آقا بگو بابا!!!....🙂
سرمو انداختم پایین😔
و گفتم :)↯
بابا شرمندم از گناه....:/🍂💔
آقا گفت:)↯
نبینم سࢪت پایین باشہ ها...!👀
نبینم خجالت بڪشیا...!
عیب نداره؛
بچه هر کاری کنه،...
پای باباش مینویسن.....🙃💔
میفهمےیعنےچے...!؟💔😭
#حواسمون_به_دل_اقامون_هست؟؟؟
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
AUD-20210730-WA0124.mp3
1.95M
قـــࢪاردلـهــ❤️ـــا
زیاࢪتعاشۅࢪاシ
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
ذڪر روز شنبه :
یـارَبَّ الـْعالَـمِیـنْ
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان 🌸
دیدن روی تو بر دیده جلا می بخشد
قدم یار به هر خانه صفا می بخشد
بدتر از درد جدایی به خدا دردی نیست
خاک پاهای تو گفتند دوا می بخشد
#اللهمعجللولیکالفرج 🌹
تعجیل در فرج آقا صلوات🌷
#پلاڪ_پنہان🌷
#پارت_شش
سمانه با شنیدن سروصدایی چشمانش را باز کرد،با دستانش دنبال گوشیش می
گشت،که موفق به پیدا کردنش شد،نگاهی به ساعت گوشی انداخت با دیدن ساعت ،سریع نشست و بلند صغری را صدا کرد:
ــ بلند شو صغری،دیوونه بلند شو دیرمون شد
ــ جان عزیزت سمانه بزار بخوابم
ــ صغری بلند شو ،کلاس اولمون با رستگاریه اون همینجوری از ما خوشش
نمیاد،تاخیر بخوریم باور کن مجبورمون میکنه حذف کنیم درسشو
ــ باشه بیدار شدم غر نزن
سمانه سریع به سرویس بهداشتی می رود و دست و صورتش را می شورد و در عرض
ده دقیقه آماده می شود،به اتاق برمیگردد که صغری را خوابالود روی تخت می بیند.
ــ اصلا به من ربطی نداره میرم پایین تو نیا
چادرش را سر می کند و کیف به دست از اتاق خارج می شود تا می خواست از پله ها
پایین بیاید با کمیل روبه رو شد
ــ سلام.کجایید شما؟دیرتون شد
ــ سلام.دیشب دیر خوابیدیم
ــ صغری کجاست ؟
ــ خوابیده نتونستم بیدارش کنم
ــ من بیدارش میکنم
سمانه از پله ها پایین می رود ،اول بوسه ای بر گونه ی عزیز زد و بعد روی صندلی می نشیند و برای خودش چایی میریزد.
ــ هرچقدر صداتون کردم بیدار نشدید مادر،منم پام چند روز درد می کرد،دیگه
کمیل اومد فرستادمش بیدارتون کنه
ــ شرمنده عزیز ،دیشب بعد نماز خوابیدیم،راستی پاتون چشه؟
ــ هیچی مادر ،پیری و هزارتا درد
ــ این چه حرفیه،هنوز اول جوونیته
_الان به جایی رسیده منه پیرو دست میندازی
سمانه خندید و گفت:
ــ واه عزیز من غلط بکنم
ــ صبحونتو بخور دیرت شد
سمانه مشغول صبحانه شد که بعد از چند دقیقه صغری آماده همرا کمیل سر میز
نشستند،سمانه برای هردو چایی می ریزد.
ــ خانما زودتر،دیر شد
دخترا با صدای کمیل سریع از عزیز خداحافظی کردند، و سوار ماشین شدند.
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#پلاڪ_پنہان🌷
#پارت_هفت
صغری به محض سوار شدن ،چشمانش را بست و ترجیح داد تا دانشگاه چند دقیقه ای بخوابد ،اما سمانه با وجود سوزش چشمانش از بی خوابی و صندلی نرم و راحت سعی کرد که خوابش نبرد،چون می دانست اگر بخوابد تا آخر کلاس چیزی متوجه نمی شود.
نگاهی به صغری انداخت که متوجه نگاه کمیل شد که هر چند ثانیه ماشین های پشت سرش را با آینه جلو و کناری چک می کرد،دوباره نگاهی به کمیل انداخت که متوجه عصبی بودنش شد اما حرفی نزد.
سمانه از آینه کناری کمیل متوجه ماشینی مشکی رنگ شده بود ،که از خیلی وقت
آن ها را دنبال می کرد،با صدای "لعنتی "کمیل از ماشین چشم گرفت،مطمئن بود که کمیل چون به او دید نداشت فکر می کرد او خوابیده است والا ،کمیل همیشه
خونسرد و آرام بود و عکس العملی نشان نمی داد.
نزدیک دانشگاه بودند اما آن ماشین همچنان،آن ها را تعقیب می کرد،سمانه در کنار
ترسی که بر دلش افتاده بود ،کنجکاوی عجیبی ذهنش را مشغول کرده بود.
کمیل جلوی در دانشگاه ایستاد وصغری که کنارش خوابیده بود ،بیدار کرد،همراه
دخترا پیاده شد ،سمانه با تعجب به کمیل نگاه کرد،او همیشه ان ها را می رساند اما تا دم در دانشگاه همراهی نمی کرد،با این کار وآشفتگی اش،سمانه مطمئن شد که
اتفاقی رخ داده.
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
『🚗💣』
#حرفقشنگ•|🍒|•
.
سعیڪنهمیشہخوب
زندگیڪنیوڪارهای
خوببڪنی...✨🦋!
ٺاوقتیازخودٺپرسیدے
:<منڪیم؟...🌿!
بٺونیجوابهاےقشنگی
بہخودٺبدے...🌸!
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
•💞🌿•
.
|•عاشـق آن اسـتْ
ڪہ فڪرش همہ خدمـت باشـدْ . . .
بـهترازحضـرت اربـابْ
ندیـدم شاهے؛
ڪهـ چـنین باخـبراز حـال رعـیت باشـد•|♥️
.
#السلام_علیڪ_یا_ابا_عبدالݪہ|🧡
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
⸀📽 . .
📱توفضایمجازیکـھماشاءاللـھ
بچـھحزباللھےو🧔🏻
فدایـےرهبروافسرجنگنرمزیاده...
اماتوفضایواقعـےنمازصبحپر..!🕊
نمازکـھردبشـھوقبولنشـھ،
همـھاعمالتردمیشہ🌾
رفیق...
#بازگشت😎🌱
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍#سخنرانی دکتر رفیعی
💠موضوع: پنج گروهی که دعاشون مستجاب نمیشه!
🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
و عَجّل فَرَجَهم🦋
🦋اللهـمعجـللولیڪالفـرج🦋
بہرفیقشپشتتلفنگفت:(
ذڪر"الهےبہرقیہ"بگومشڪلتحلمیشہ
رفیقشیكتسبیحبرداشت
بہدهتانرسیده
دوستاشزنگزدنوگفتنسفر
ڪربلاشجورشده..!💔
-
*-#شھیدحسینمعزغلامے🕊️*
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#پلاڪ_پنہان🌷
#پارت_هشت
ــ دخترا قبل اینکه کلاستون تموم شد،خبرم کنید میام دنبالتون
تا صغری خواست اعتراضی کند با اخم کمیل روبه رو شد:
ــ میام دنبالتون،الانم برید تا دیر نشده
سمانه تشکری کرد و همراه صغری با ذهنی مشغول وارد دانشگاه شدند
سر کلاس استاد رستگاری نشسته بودند ،سمانه خیره به استاد،در فکر امروز صبح بود.
نمی دانست واقعا آن ماشین آن ها را تعقیب می کرد یا او کمی پلیسی به قضیه نگاه می کرد،اما عصبانیت و کلافگی کمیل او را بیشتر مشکوک می کرد.
با صدای استاد رستگاری به خودش آمد،استاد رستگاری که متوجه شد سمانه به درس گوش نمی دهد او را صدا کرد تا مچش را بگیرد و دوباره یکی از بچه های بسیج و انقلابی را در کالس سوژه خنده کند،اما بعد از پرسیدن سوال ،سمانه با مطالعه ای که روز های قبل از کتاب داشت سریع جواب سوال را داد،و نقشه ی شوم استاد رستگاری عملی نشد.
بعد از پایان کلاس ،صغری با اخم روبه سمانه گفت:
ــ حواست کجاست سمانه؟؟شانس اوردی جواب دادی،والا مثل اون بار کارت کشیده می شد پیش ریاست دانشگاه
سمانه بی حوصله کیفش را برداشت و از جایش بلند شد؛
ــ بیخیال،اونبار هم خودش ضایع شد،فک کرده نمیدونیم میخواد سوژه خنده خودش وبروبچ های سلبریتیش بشیم
ــ باشه تو حرص نخور حالا
باهم به طرف بوفه رفتند و ترجیح دادند در این هوای سرد،شکلات داغ سفارش
بدهند،در یکی از آلاچیق ها کنار هم نشستند ،سمانه خیره به بخار شکلات داغش ،خودش را قانع می کرد که چیزی نیست و زیاد به اتفاقات پر و بال ندهد.
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکرنوکر باش نزدیک است آقا اربعین
دردمندیم و بدون کربلا درماندهایم💔
الهم عجل لولیڪ الفرج🤲🏻
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊