#پلاڪ_پنہان🌷
#پارت_پانزده
کلید در را باز کرد و وارد خانه شد ،با دیدن کفش های زنانه ،حدس می زد که خاله سمیه به خانه شان آمده،وارد خانه شد و با دیدن سمیه خانم لبخندی زد:
ــ سلام خاله،خوش اومدی
ــ سلام عزیز دلم،خسته نباشی
سمانه مشکوکـ به چهره ی غمگین خاله اش نگاهی انداخت و پرسید:
ــ چیزی شده خاله؟؟
ــ نه قربونت برم
به سمت مادرش رفت و بوسه ای بر گونه اش کاشت:
ــ من میرم بخوابم ،شمارو هم تنها میزارم قشنگ بشینید غیبتاتونو بکنید،مامان
بیدارم نکن توروخدا
ــ صبر کن سمانه
ــ بله مامان
ــ خانم حجتی رو که میشناسی؟
ــ آره
ــ زنگ زد وقت خواست که بیاد برای خواستگاری
ــ خب
ــ خب و مرض،پسره هزارماشاا...خوشکله پولداره خونه ماشین همه چیز
سمانه با اعتراض گفت:
ــ مامان ،مگه همه چیز پول و قیافه است ؟؟
ــ باشه کشتیم،مگه ولایی و پاسدار نمی خواستی،پسره هم پاسداره هم ولایی با
فعالیتات هم مشکلی نداره،پس میشینی بهش فکر میکنی
ــ چشم
ــ سمانه ،باتو شوخی ندارم میشینی جدی بهش فکر میکنی
سمانه کلافه پوفی کردو گفت:
ــ چشم میشینم جدی بهش فکر میکنم ،الان اجازه میدی برم بخوابم؟؟
ــ برو
سمانه بوسه ای نمایشی برای هردو پرتاب کرد و به اتاق رفت ،خسته خودش را
روی تخت انداخت و به فکر فرو رفت که چرا احساس می کرد خاله سمیه از اینکه این بحث کشیده شده ،ناراحت بود.
و خستگی اجازه بیشتری به تحلیل رفتار سمیه خانم را به او نداد و کم کم چشمانش گرم خواب شدند
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#امام_حسین(؏)♥️
شدیدانیـازدارم،
آقایِامامحسین‹؏›ازمبپرسہ :
ـ ڪَیۡفَحٰالـُك؟!
منمبگـم :
+ هَلۡيمكنكاَنۡتَعٰانقني(:
«میشہبغلـمکنے💔🚶🏿♂»..
هدایت شده از اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
AUD-20210730-WA0124.mp3
1.95M
قـــࢪاردلـهــ❤️ـــا
زیاࢪتعاشۅࢪاシ
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
ذڪر روز پنجشنبه :
لٰا الٰهَ الّا اللّٰه الْمَلِکُ الْحَّقُ الْمُبِینْ
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان🌹🌿
ای راحت دل ، قرار جانها برگرد
درمان دل شکسته ما، برگرد
ما ندیم در انتظار دیدار، ای داد
دلها همه تنگِ توست آقا برگرد
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الفرَج🤲🏻💚
940725-Panahian-H-HaqShenas-RahayiAzQazab-03-64k.mp3
19.35M
#جلسه_سوم
#استاد_پناهیان
#کنترل_خشم
موضوع : آشنایی با عناصر غضب
سرفصل ها :
قدرت روحی، عامل نشاط و مهربانی و کاهش شهوات
برای حل مشکلات از قوت روحی بهر ببریم
زندگی، محل درگیری با مشکلات
نقدی بر نظام تربیتی کشور
نظام تربیتی، آمادگی برای سختی را آموزش نمیدهد
عصبی مزاج شدن، یکی از علائم ضعف روحی
محدود بودن امکانات بیرونی برای حل مشکلات
قوت روحی، راهحلی مناسب برای مشکلات
غضب از چه عناصری تشکیل شده است؟
1-علاقه به خود
2-بی صبری و عجله
3-ندیدن خدا
4-عدم ترحم به دیگران
5- عدم تمرین برای مبارزه با هوای نفس
یک پیشنهاد عملی برای ترحم به دیگران
#پلاڪ_پنہان🌷
#پارت_شانزده
صغری با صدای بلند و متعجب گفت:
ــ چی؟سمانه می خواد ازدواج کنه؟
سمیه خانم نگاهی به پسرش می اندازد و می گوید:
ــ فعلا که داره فکراشو میکنه،اگه دیر بجنبیم ازدواج هم میکنه
کمیل که سنگینی نگاه مادر و خواهرش را دید،سرش را بالا آورد و گفت:
ــ چرا اینجوری نگام میکنید؟
ــ یعنی خودت نمیدونی چرا؟
ــ خب مادرِ من ،میگی چیکار کنم؟
صغری عصبی به طرفش رفت و گفت:
ــ یکم این غرور اضافه و مزخرف رو بزار کنار ،بریم خواستگاری سمانه ،کاری که باید بکنی اینه
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ با بزرگترت درست صحبت کن،سمانه راه خودشو انتخاب کرده،پس دیگه جایی برای بحث نمیمونه
از جایش بلند می شود و به اتاقش می رود.
سمیه خانم اخمی به صغری می کند؛
ــ نتونستی چند دقیقه جلوی این زبونتو بگیری؟
ــ مگه دروغ گفتم مامان،منو تو خوب میدونیم کمیل به سمانه علاقه داره،اما این غرور الکیش نمیزاره پا پیش بزاره
ــ منم میدونم ولی نمیشه که اینجوری با داداشت صحبت کنی،بزرگتره،احترامش
واجبه
بلند شد و به طرف اتاق کمیل رفت،ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد،با دیدن پسرش که روی تخت خوابیده بود و دستش را روی چشمانش گذاشته بود،لبخندی زد و
کنارش روی تخت نشست.
ــ کمیل ،از حرف صغری ناراحت نشو،اون الان ناراحته
کمیل در همان حال زمزمه کرد:
ــ ناراحت باشه،دلیل نمیشه که اینطوری صحبت کنه
سمیه خانم دستی در موهای کمیل کشید؛
ــ من نیومدم اینجا که در مورد صغری صحبت کنم،اومدم در مورد سمانه صحبت کنم
ــ مـــا مــــان ،نمیخواید این موضوعو تموم کنید
ــ نه نمیخوام تمومش کنم،من مادرم فکر میکنی نمیتونم حس کنم که تو به سمانه علاقه داری
کمیل تا خواست لب به اعتراض باز کند سمیه خانم ادامه داد؛
ــ چیزی نگو،به حرفام گوش بده بعد هر چی خواستی بگو،کمیل دیگه کم کم داره ۳۰ سالت میشه ،نمیگم بزرگ شدی اما جوون هم نیستی،از وقتی کمی قد کشیدی و فهمیدی اطرافت چه خبره،شدی مرد این خونه،کار
کردی،نون اوردی تو این خونه ،نزاشتی حتی یه لحظه منو صغری نبود پدرتو حس کنیم ،تو برای صغری هم پدری کردی هم برادری.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ از درست زدی به خاطر درس صغری ،صبح و شب کار می کردی،آخرش اگه تهدید های اقا محمود و داییت محمد نبود که حتی درستو نمی خوندی،من سختی زیاد کشیدم ،اما تو بیشتر. مسئولیت یک خانواده روی دوشت بود و هست،تو برای اینکه چیزی کم نداشته
باشیم ،از خودت گذشتی ،حتی کمک های آقا محمود و محمد را هم قبول نمیکردی.
اشک هایی را که بر روی گونه هایش چکیده بودند را پاک کرد و با مهربانی ادامه داد:
ــ بعد این همه سختی ،دلم میخواد پسرم آرامش پیدا کنه،از ته دل بخنده،ازدواج
کنه ،بچه دار بشه،میدونم تو هم همینو میخوای،پس چرا خودتو از زندگی محروم میکنی؟؟چرا خودتو از کسی که دوست داری محروم میکنی؟
صدای نفس کشیدن های نامنظمـ پسرش را به خوبی می شنید که بلافاصله صدای بم کمیل در گوشش پیچید:
ــ سمانه انتخاب خودشو کرده،عقایدمون هم باهم جور در نمیاد ،من نمیتونم با کسی که از من متنفر هستش ازدواج کنم
ــ تنفر؟؟کمیل میفهمی داری چی میگی؟سمانه اصلا به تو همچین حسی نداره.
الانم که میبینی داره به این خواستگار فکر میکنه به خاطره اصرار خالت فرحناز هستش.بیا بریم خواستگاری،به زندگیت سرو سامون بده،باور کن سمانه برای تو بهترین گزینه است
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#پلاڪ_پنہان🌷
#پارت_هفده
ــ سلام خسته نباشید من دیروز سفارش ۹۰ تا cd دادم که...
پسر جوان اجازه نداد که سمانه ادامه دهد و سریع پاکتی را به سمتش گرفت
ــ بله،بله بفرمایید آماده هستند،اگر مایلید یکی رو امتحان کنید!
ــ بله ،ممنون میشمتا پسرجوان خواست فایل صوتی را پخش کند ، صدای گوشی سمانه در فضا پیچید
،سمانه عذرخواهی کرد و دکمه اتصال را زد:
ــ جانم مامان
ــ کجایی
ــ دانشگام
ــ هوا تاریک شد کی میای
ــ الان میام دیگه
ــزود بیا خونه خاله سمیه خونمونه
ــ چه خوب،چشم اومدم
گوشی را در کیف گذاشت و سریع مبلغ را حساب کرد
ــ خونه چک میکنم،الان عجله دارم
پسر جوان سریع پاکت را طرف سمانه گرفت،سمانه تشکر کرد و از آنجا خارج شد که دوباره گوشیش زنگ خورد،سریع گوشی را از کیف دراوردکه با دیدن اسم کمیل تعجب کرد،دکمه اتصال را لمس کرد و گفت:
ــ الو
ــ سلام
ــ سلام آقا کمیل ،چیزی شده؟
ــ باید چیزی شده باشه؟
ــ نه آخه زنگ زدید ،نگران شدم گفتم شاید چیزی شده
ــ نخیر چیزی نشده،شما کجایید؟؟
سمانه ابروانش از تعجب بالا رفتن،و با خود گفت"از کی کمیل آمار منو میگرفت؟"
ــ دانشگاه
ــ امشب خونه شماییم،الانم نزدیک دانشگاتون هستم،بیاید دم در دانشگاه باهم برمیگردیم خونه
ــ نه ممنون خودم میرم
ــ این چه کاریه،من نزدیکم ،خداحافظ
سمانه فقط توانست خداحافظی بگوید،کمیل هیچوقت به او زنگ نمی زد ،و تنها به دنبال او نیامده بود ، همیشه وقتی صغری بود به دنبال آن ها می آمد ولی امروز که صغری کلاس ندارد،یا شاید هم فکر می کرد که صغری کلاس دارد.
بیخیال شانه ای بالا انداخت و به طرف دانشگاه رفت ،که ماشین مشکی کمیل را
دید،آرام در را باز کرد و سوار شد،همیشه روی صندلی عقب می نشست ولی الان
دیگر دور از ادب بود که بر صندلی عقب بشیند مگر کمیل راننده شخصی او بود؟؟
ــ سلام ،ممنون زحمت کشیدید
ــ علیک السلام،نه چه زحمتی
سمانه دیگر حرفی نزد ،و منتظر ماند تا سامان سراغ صغری را بگیرید اما کمیل بدون هیچ سوالی حرکت کرد،پس می دانست صغری کللس ندارد،سمانه در دل گفت"این کمیل چند روزه خیلی مشکوک میزنه"
با صدای کمیل به خودش آمد؛
ــ بله چیزی گفتید؟
ــ چیزی شده که رفتید تو فکر که حتی صدای منو نمیشنوید؟
ــ نه نه فقط کمی خستم
ــ خب باهاتون حرفی داشتم الان که خسته اید میزارم یه روز دیگه
ــ نه ،نه بگید،چیزی شده؟
کمیل کللفی دستی در موهایش کشید و گفت:
ــ چرا همش به این فکر میکنید وقتی زنگ میزنم یا میخوام حرفی بزنم اتفاقی افتاده؟
سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ معذرت میخوام دست خودم نیست،آخه چطور بگم ،تا الان زنگ نزدید برای همین
گفتم شاید برای کسی اتفاقی افتاده
ــ آره قراره اتفاقی بیفته نگاهی به چهره نگران سمانه انداخت و ادامه داد:
ــ اما نه برای آدمای اطرافمون
سمانه با صدای لرزانی پرسید:
ــ پس برای کی؟
ــ برای ما
ــ ما؟؟
ــ من و شما
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بغلم ڪن حســـــین♥️
مثل حر منۅ هم بپذیࢪ:)♡
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 آخرین حرف امام حسین(ع) قبل از شهادت ...
#استاد_پناهیان
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#پلاڪ_پنہان🌷
#پارت_هجده
ــ چه اتفاقی قراره برای من وشما بیفته؟؟
کمیل کللفه دستی به صورتش کشید و ماشین را کنار جاده نگه داشت.
نفس عمیقی کشید و گفت:
ــ من میدونستم دانشگاه بودید،یعنی مادرم و خاله گفتن،و اینو هم گفتن که بیام دنبالتون تا با شما صحبت کنم.
سمانه با تعجب به کمیل نگاهی انداخت:
ــ الان همه تو خونه منتظر منو شما هستن تا بیایم و جواب شما رو به اونا بدیم.
ــ آقا کمیل من الان واقعا گیج شدم،متوجه صحبتاتون نمیشم،برای چی منتظرن؟من باید چه جوابی بدم ؟
ــ جواب مثبت به خواستگاری بنده
سمانه با تعجب سرش را به طرف کمیل سوق داد و شوکه به او خیره شد!!
کمیل نگاهی به سمانه انداخت و با دیدن چهره ی متعجب او ،دستانش را دور فرمون مشت کرد.
ــ میدونم تعجب کردید ولی حرفایی بود که باید گفته می شد،مادرم و صغری مدتی هستش که به من گیر دادن که بیام خواستگاری شما ، الان هم که خواستگاری پسر آقای محبی پیش کشیده شد اصرارشون بیشتر شده،و من از این فشاری که چند روز روی من هست اذیتم.
کمیل نگاهی به سمانه که سربه زیر که مشغول بند کیفش بود انداخت،از اینکه نمی توانست عکس العملش به صحبت هایش را از چهره اش متوجه شود،کلافه شد و ادامه داد:
ــ ولی من نمیتونم ، چطور بگم،شما چیزی کم ندارید اما اعتقاداتمون اصلا باهم جور درنمیاد و همین کافیه که یه خونه به میدون جنگ تبدیل بشه،منم واقعیتش نمیتونم از عقایدم دست بکشم.
لبان خشکش را با زبان تر کرد و ادامه داد:
ــ اما شما بتونید از این حجاب و عقایدتون بگذرید ،میشه در مورد ازدواج فکر کرد.
تا برگشت به سمانه نگاهی بیندازد در باز شد و سمانه سریع پیاده شد،کمیل که از
عکس العمل سمانه شوکه شده بود سریع پیاده شد و به دنبال سمانه دوید اما سمانه سریع دستی برای تاکسی تکان داد ،ماشینی کمی جلوتر ایستاد ، و بدون توجه به اینکه تاکسی نیست سریع به سمت ماشین رفت و توجه ای به صدا زدن های کمیل نکرد،ماشین سریع حرکت کرد کمیل چند قدمی به دنبالش دوید و سمانه را صدا زد، اما هر لحظه ماشین از او دور می شود.
سریع سوار ماشین شد و حرکت کرد،در این ساعت از شب ترافیک سنگین بود،و
ماشین کمیل در ترافیک گیر کرد،کمیل عصبی مشت محکمی بر روی فرمون زد و فریاد زد:
ــ لعنتی،لعنتی
بازم تند رفته بود،اما چاره ای نداشت باید این کار را می کرد.
راه باز شد ،پایش را تا جایی که می توانست بر روی گاز فشرد ،ماشینی که سمانه سوار شده بود را گم کرده بود و همین موضوع نگرانش کرده بود.این وقت شب، یک دختر تنها سوار ماشین شخصی شود که راننده اش جوان باشد
خیلی خطرناک بود و،فکر کردن به اینکه الان سمانه دقیقا در این شرایط است ،خشم کل وجودش را فرا گرفت
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
خاطرات ڪربلا…♥_۲۰۲۱_۰۹_۰۲_۲۱_۰۲_۰۸_۴۶۶.mp3
3.88M
•°🌱
ــ خاکپاےزائراتم
هرشبجمعهبهیادڪربلاتم…💔
#سیدمجیدبنیفاطمه🎙
#شبزیارتۍاربابڪربلا
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
همشدلممیگیره،براحرم
شبِجمعهبیشتر
دلممیخواد؛یهباربهکربلابرم
شبِجمعهبیشتر
میگنکهزائرامیان،بهکربلا
شبِجمعهبیشتر
میگنکهمادرت،میریزهاشک برات
شبِجمعهبیشتر
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
هدایت شده از اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
AUD-20210730-WA0124.mp3
1.95M
قـــࢪاردلـهــ❤️ـــا
زیاࢪتعاشۅࢪاシ
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
ذڪر روز جمعه :
اللّٰهُمَصَّلِعَلیٰمُحَّمَدْوَالِمُحَّمَدوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان🌹🌿
هر روز صبح زود، به آقا سلام کن
یا گریهکن برای غمش، یا سلام کن
گر مثل من به کرب و بلایش نرفتهای
هر جا نشستهای ز همانجا سلام کن
تعجیل در فرج آقا صلوات💕
940726-Panahian-H-HaqShenas-RahayiAzQazab-04-18k.mp3
7.42M
#جلسه_چهارم
#استاد_پناهیان
#کنترل_خشم
موضوع : بررسی برخی از علل عصبانیت در محیط خانواده
سرفصل ها :
آسیبهای عصبانیت
رابطه متقابل ضعیف بودن و عصبانی شدن
از بین بردن عصبانیت مهم است، نه خودخوری کردن
تأثیر علاقه به دنیا بر عصبانیت
مصادیق بسیار زیاد حبالدنیا
حسادت، یکی از عوامل عصبانیت
مثالی از تاریخ اسلام در مورد حسادت زبیر به حضرت علی(ع)
بررسی برخی از علل عصبانیت در محیط خانواده
علاقه نابه جا، عامل عصبانیت
عصبانیت نوجوان در مقابل پدر و مادر؛ یک امتحان الهی
یکی از علل عصبانیت مرد نسبت به همسرش
گاهی زن خودش را از مردش بالاتر میداند
ضرورت ابراز محبت زیاد مرد به همسرش
پیشنهاداتی برای کاهش عصبانیت در خانواده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز هاے بے تو چھ غمگینہ....💔
#امام_زمان💚
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#ڪربلا
|إِنِّےسِلْمٌلِمَنْسَالَمَكُمْ...|
داࢪمسعےمےڪنم...
لااقلازآنبدهایےباشم،
ڪهخوبهاࢪادوستداࢪند:)💔
in-ja-agha.mp3
394.5K
#مداحی
اینجا آقا پر عطر حضورِ توئہ
چشممون به ظهور توئہ
مولاےمن...♥️
#امام_زمان💚
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊