#قسمت_بیست_وهشتم
شب که به خانه آمد، گفت :《دیدی چه تشییع با شکوهی بود؟ اما اگه بمیریم فوقش ده نفر میان زیر تابوت ما! دیدی چه جمعیتی اومده بود!》آن شب تا صبح با گریه از شهادت میگفت و از من میخواست که برای شهید شدنش دعا کنم. میگفت:《زهرا! اگه من اینجا بمونم و نرم، خیلی بدتره. من کنارت هستم، فقط راضی شو برم.》
تازه یک سال از ازدواجمان گذشته بود و برایم سخت بود راضی شوم.
*
چند روز قبل از محرم ۹۴، محسن به آرزویش رسید و رفتنش به سوریه محقق شد. آن روز وقتی دوستش تماس گرفت و خبر درست شدن کارش را داد، کم مانده بود بال دربیاورد؛ اما غم، تمام وجود مرا گرفت.
بغض کرده بودم، ولی نمیخواستم حال خوشش را خراب کنم.
به او گفتم:《میخوای بری، برو. میدونم شاید برنگردی، اما همین که تو آرومی منم آروم میشم.》
داشتیم میرفتیم خونه مادرم. محسن با خواهش و تمنّا به من سپرد که در مورد رفتنش نه چیزی به مادرم بگویم، نه مادرش.
احتمال میداد مخالفت کنند.
***
#برگرفته از کتاب زیرتیغ
#ادمین
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
#پروفایل_پسرونه
✨{ارباب شدے......
ڪہ رو بہ هرڪس نزنم}✨
#مالک
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
#والپیپر
السلام علیڪ یااباعبداللہ الحسین(ع)
#مالک
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
#پروفایل_دخترونه
🌹بہ غیرتـ علے قسم......
ڪہ فخر زن حجاب اوست🌹
#مالک
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
#تلنگر
🍂هیچ وقت نگو:
محیط خرابه، منم خراب شدم
👈هر چه هوا سردتر باشد،
لباست را بیشتر میکنی!!!
✅پس هر چه جامعه فاسدتر شد،
تو لباس تقوایت را بیشتر کن ✨
🌷یازهرا🌷
@khademenn
#پروفایل_دخترونه
❤️
پرسیدم: بااین گرماے شدید نمےپزے؟
.
جواب داد:
{مےارزد بہ یڪ لبخند
مہدے فاطمہ}❤️
#مالک
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
_خانه شیخ مرتضی زاهد.m4a
1.99M
ما صاحب داریم...🙃♥️
تویی که عُشّاق امام زمان (عج) رو به خاطر مشکلات زندگیشون مسخره میکنی ؛
ما بی صاحب نیستیم...!
صاحبمون خودش هوامونو همه جوره داره🌹
اگر هم میبینی گره ای توی زندگیمون هست،
مطمئن باش نتیجه اعمال اشتباه خودمونه.
وگرنه اون بالا سری هیچ گره ای توی زندگی بندگانش قرار نمیده مگر این که برای رشت کردن خودمون باشه...
پس وقتی گره ای توی زندگیت پیدا کردی سریع کفر نگو، پیش دوست و آشنا شکایت نکن از پروردگارت؛
چرا که خداوند فقط صلاح بنده هاش رو میخواد!
تو که انقدر به دیگران اعتماد داری که میری درد و دل میکنی پیششون،
یه بار هم به خدا اعتماد کن🙃
دستور هاش رو بدون هیچ چون و چرایی انجام بده
بعدش وایسا و ببین چجوری زندگی رو باب میلت قرار میده🤤
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
#قسمت_بیست_ونهم
فردای آن روز متوجه شدم که باردار هستم وقتی به محسن گفتم خوشحال شد و خدا را شکر کرد. گفت:((دارم یه مرد جای خودم میزارم و میرم)). گفتم:((حالا ازکجا معلوم که پسر باشه،شاید بچه دختر باشه!)). گفت:(( خیالت راحت،پسره. اصلا میرم از حضرت زینب میخوام که پسر بشه.))
بارداری من باعث نشد ذره ای تردید در رفتنش به سوریه بوجود بیاید یاسفرش را عقب بیاندازد. چون تاریخ سفرش معلوم نبود به من گفت:((درمورد رفتنم با کسی صحبت نکن. ممکنه بخاطر بارداری تو با رفتنم مخالفت کنن)). با اینکه دوست داشتم بارداری ام را به همه بگویم، اما بخاطر محسن به کسی حرفی نزدم.
باید اشاره کنم که محسن در دوران بارداری من خیلی حواسش بود که هر جایی نروم و هر چیزی نخورم. دغدغه او برای تربیت علی، چه قبل از تولد و چه بعد از تولد، خیلی زیاد و عجیب بود.
ردی لقمه ای که میخوردیم، خیلی حساس بود. خمسش را به موقع میداد و رد مظالم را هم پرداخت میکرد. خیلی بر روی این دو مورد دقت داشت.
شبی که قرار بود فردایش اعزام شود، باهم به خانه ی پدرش رفتیم. میخواست به پدرش بگوید که کجا میرود. حال من اصلا خوب نبود. به مادرش گفت که قرار است به ماموریتی دوماهه برود. وقتی داشت از پدرش خدا حافظی می کرد. آرام در گوشش گفت:((بابا،من دارم میرم سوریه مراقب زهرا باش)).
پدرش خشکش زد و فقط نگاهش می کرد.
#ادامهدارد...
#برگرفته ازکتاب زیرتیغ
♡☆❤️❤️❤️♡☆
@khademenn
♡☆❤️❤️❤️♡☆
#قسمت_سی
داشتیم می آمدیم مادرش به گریه افتاد وگفت:《آخه ما چه جوری دو ماه از تو بی خبر باشیم؟》
از خانه ٔآنها که بیرون آمدیم و سوار ماشین شدیم، دیگر نتوانستیم جلوی خودم رابگیرم؛زدم زیر گریه. با محسن رفتیم گلزار شهدا ،محسن ابتدا رفت سر مزار شهدای مدافع حرم و با گلاب سنگ مزار آنها را شست .گریه هم می کرد .وقتی سر مزار شهدای گمنام رفتیم، گفت:《 شاید منم همین جا دفن بشم .شاید یکی از همین شهدا باشم .شایدم چیزی ازم برنگردد.》
آن شب تا صبح کارم گریه بود. محسن سعی می کرد آرامم کند .آنقدر بی تاب بودم که محسن گفت :《زهرا! میخوای نرم!》بادستپاچگی گفتم:《باشه،نرو!》باخنده گفت:《دیگه بی جنبه بازی درنیار،》گفتم دست خودم نیست.دلم داره از جا کنده میشه.》 با این که در ظاهر با رفتنش موافقت کرده بودم اما ته دلم راضی نبود بارداری هم مزید بر علت شده بود.
باگریه ساکش را بستم. آرام و قرار نداشتم. دست آخر به سرم زد کلک بزنم .قرار بود محسن صبح زود برود. وقتی خوابید، موبایلش را که برای صبح تنظیم کرده بود، خاموش کردم. باتری ساعت های خانه را هم درآوردم.ساعت سه بود که خوابیدم.
#ادامهدارد...
#برگرفته ازکتاب زیرتیغ
🌹یازهرا🌹
♡☆❤️❤️♡☆
@khademenn
♡☆❤️❤️♡☆