eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
346 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹به روایت همسر🌹 آشنایی من و محسن به نمایشگاه هفته دفاع مقدس در مهرماه سال ۹۱ برمی‌گشت. آن سال ما هردو غرفه دار بودیم. من مسئول امور صوتی و تصویری غرفه خودمان بودم و محسن، عکاس و مسئول غرفه خودشان. از نام غرفه و آرم روی کوله ی محسن متوجه شدم که عضو مؤسسه شهید کاظمی است. اولین صحبت مان هم به همین بهانه ردّ و بدل شد. شماره تلفن مؤسسه را میخواستم. رفتم سراغ محسن گفتم:《 شما شماره مؤسسه شهید کاظمی را دارین؟》سرش را بالا آورد. یک لحظه چشم در چشمم دوخت متعجبانه پرسید:《 مگه شما هم عضو مؤسسه هستین؟》گفت‌‌:《 بله.》 شماره را داد و برگشتم‌؛ اما نگاه پرشرم وحیای محسن کار خودش را کرده بود و ناخودآگاه تا ته قلبم رسوخ کرد .در همان نگاه اول،و مهرش به دلم نشست، شاید او هم همین طور شد. از آن به بعد ،هر روز او را می دیدم،همیشه متین و سربه زیربود؛اماچیزی ته دل من شکل گرفته بودکه نمی توانستم نسبتبه آن بی تفاوت باشم .محسن به دلم نشسته بود. ازکتاب زیرتیغ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡
در نمایشگاه احتیاج به صوت های دفاع مقدسی برای پخش در غرفه داشتم .محسن داشت.او هاردخودش را برایم آورد و گفت:《 توی این هاردتا دل تون بخواد کلیپ و صوت و تصویر هست.》گفتم:《 اگه میشه برام بریزین روی سی دی یا فلش.》 گفت:《 من به شما اطمینان دارم.میتونین هارد رو ببرین.‌》قبول کردم. وقتی هارد را به کامپیوتر خانه وصل کردم، دیدم نام یک پوشه را گذاشته خصوصی و زیر آن علامت ورود ممنوع گذاشته است. هرچه به خاطر فشار آوردم که آن را باز نکنم، توانستم و دست آخر از روی کنجکاوی،پوشه را باز کردم. داخل آن تعدادی عکس دسته جمعی خانوادگی، تصویر کارت ملی محسن همراه با فیلم های او و دوستانش در مؤسسه بود. تصویر کارت ملی اش را روی کامپیوتر ذخیره کردم. شماره تلفنش را هم که روی هارد نوشته بود، برداشتم. نمی‌دانم چرا این کار را کردم؛ فقط همین قدر می دانستم که محسن را دوست دارم. ازکتاب زیرتیغ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡
روزی که پدرم تماس گرفت خبر قبولی هم در دانشگاه را بدهد، خیلی اتفاقی نزدیک غرفه محسن بودم. وقتی پدرم گفت بابل قبول شدی خیلی خوشحال شدم. بابل شهر مورد علاقه من و شهر مادری ام است. تلفن را که قطع کردم، ناخودآگاه نگاهم به سمت غرفه افتاد. محسن همان طور که ایستاده بو، مات و متحیّر نگاهم می کرد. پرسید:《 دانشگاه قبول شدین‌؟》 گفتم:《 بله، بابل.》 گفت:《 میخواین برین؟》 گفتم:《 بله، حتماً می رم.》یک آن متوجه شدم نگاه محسن تغییر کرد و همین تغییر،دوباره دلم را لرزاند. روز آخر نمایشگاه، محسن کتاب 《 طوفانی دیگر در راه است 》را به من هدیه دادو خواست که آن را به عنوان یادگاری از طرفش داشته باشم. من هم کتاب 《سرباز سال های ابری》 را به او هدیه دادم. بعد از ثبت نام ،به بابل رفتم ؛اما دلم جای دیگری بود واقعاً طاقت نداشتم بمانم.دلم آشوب بود کوه ها و جنگل ها را که می دیدم غصه ام می گرفت و اشک می ریختم .دیگر هیچ چیز برایم جذاب نبود. دلتنگ محسن شده بودم .کار به جایی رسید که با پدرم تماس گرفتم و گفتم :《من دیگه نمیتونم اینجا بمونم.انتقالیم رو بگیر.》 ازکتاب زیرتیغ 🌹یازهرا🌹 ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡
مادرم از همه چیز خبر داشت .چند روزی که بابل بودم،به او گفتم برود نمایشگاه محسن را ببیند. وقتی او را دیده بود، تماس گرفت و گفت :《زهرا! این اصلاً چهره ش شبیه از ایده آلای تو نیست. خیلی شبیه شهداست .》راست می گفت .همیشه دوست داشتم صورت همسر آینده‌ام گرد و ریشه هایش بلند و پرپشت باشد؛ و این چیزی نبود که در محسن باشد. یکی از چیزهایی که از آن فراری بودم لهجه نجف آبادی بود که این مورد در محسن غوغا می کرد ؛ولی آن چیزی که در من به وجود آمده بود ،باعث شد تا همه این چیزها را فراموش کنم.وقتی از بابل برگشتم .نمایشگاه تمام شده بود .مادرم چندتا پوستراز مقام معظم رهبری نیاز داشت. گفتم:《باید از بچه های مؤسسه پی گیری کنم.》 تبسّمی کرد و گفت: حتماً هم منظورت آقای حججیه!درسته؟》خندیدم و گفتم:《آره‌》 شماره محسن را قبلاً از روی هاردش برداشته بودم .به او پیام دادم:》 سلام آقای حججی تعدادی عکس و پوستر حضرت آقا را می خواستم. از کجا باید تهیه کنم؟》 جواب داد ‌‌‌:《ببخشید شما‌؟》 زدم:《 عباسی هستم .》جواب داد‌:》 سلام خدا را شکر‌!》 به خودم گفتم این پسره یه طوریش می شه !من می گم پوسترمی خوام، می گه خدا را شکر! نمی دانستم که این خدا را شکر، استجابت دعای محسن بوده است. این، شروع ارتباط پیامکی ما بود ؛پیامک هایی که محتوای رسمی داشت. ازکتاب زیرتیغ 🌹یازهرا 🌹 ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡
جمعه بود با محسن کاری داشتم .چند بار تماس گرفتم، اما خاموش بود. عصر زنگ زدم. جواب داد .پرسیدم:《 چرا گوشی رو خاموش کردی؟》 گفت :《من جمعه‌ها توی انتظار هستم .》گفتم ‌:《یعنی چی؟》 گفت:《دوباره‌‌》و من روزهای جمعه از تمام چیزای دنیایی دست می کشم و فقط به ظهور آقا فکر می کنم.》 دو هفته، بعد روز شنبه تماس گرفتم ،موبایلش خاموش بود. یکشنبه، دوشنبه هم همین طور، چند روز به همین منوال گذشت و کماکان تلفن محسن خاموش بود. از نگرانی که شاید برای اتفاقی افتاده باشد مریض شدم پدر وقتی حالم را دید دنبال این افتاده باشد،مریض شدم.پدرم وقتی حال مرا دید،دنبال این افتاد تاخبری از محسن بگیرد،اما موفق نشد. در این اوضاع، یاد کارت ملی محسن افتادم. کامپیوتر را روشن کردم نام پدر محسن را از روی کارت برداشتم و بعد از تماس با ۱۱۸ شماره منزل شان را گرفتم، بدون اینکه به چیزی فکر کنم ،سریع به آن شماره تلفن کردم. مادرش گوشی را برداشت. سراغ محسن را گرفتم ،گفت نیست. گفتم:《 من عباسی هستم .به ایشون بگید با من تماس بگیرن.‌》 به یک ساعت نکشید که تماس گرفت. صدایش را شنیدم، گریه ام گرفت. فقط پرسیدم:《خوبی؟》‌ گفت:《 بله.》 گفتم: همین برام کافی بود. دیگه با من تماس نگیر.》 بعد هم قطع کردم؛ اما مگر دلم آرام می شد. حسابی دل تنگش شدم. ازکتاب زیرتیغ 🌹یازهرا🌹 ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡
محسن پشت سر هم پیام می‌داد که :《زهراخانم فقط جواب بده تا برایت توضیح بدم .》بالاخره جواب دادم. محسن گفت :《اینی که دیدی تلفنن روخاموش کرده بودم، به این خاطر بود که حس کردم رابطهٔ ما داره گناه آلود می شه .حالا هم اگه اجازه بدی می خوام بیام خواستگاری.》 این را که گفت، انگار خدا دنیا را به من داده است .قلبم آرام شد. روز عرفه رفتیم اصفهان ،سر مزار حاج احمد کاظمی .دست گذاشتم روی سنگ قبرش و به او گفتم:《 حاجی !من هم جای دخترت؛ خودت برام پدری کن .》آن روز محسن را هم آنجا دیدم .می دانستم ارادت خاصی به حاج احمد دارد .البته روز قبل از عرفه ،من مادر و مادربزرگ محسن به خانهٔ ما آمدند. مادر محسن با دیدن من گفت :《عروسی را که دنبالش می گشتم پیدا کردم.》همیشه سرنماز دعای ثابتم این بودو از خداوند می خواستم،کسی رو به عنوان شوهردر زندگی من قرار بدهد که مورد تأیید حضرت زهرا﴿صلوات الله علیها﴾باشد.روی این دعا اصرارخاصی داشتم. شنبه روزی بود که محسن با خانواده اش به خواستگاری من آمد. آن روز متوجه شدم که او ارادت خاصی به حضرت زهرا ﴿صلوات الله علیها ﴾دارد به من گفت:《 همیشه از خدا خواستم همسری نصیبم کنه که هم نامش زهراباشه و هم از خانواده سادات و مورد تأیید ایشون باشه.》این راکه گفت،همان جا حس کردم در این دوره و زمانه اگر یک نفرباشد که حضرت زهرا﴿صلوات الله علیها﴾بخواهداورا تأییدکند. ازکتاب زیرتیغ 🌹یازهرا🌹 ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡
او ادامه داد :《بعد از دیدن شما ،برای ازدواج و اینکه به خواستگاری شما بیایم ،با خدا مشورت کردم و تفأل های زیادی به قرآن زدم.》او قرآنی را که همراه داشت باز کرد و یکی از تفأل ها را برایم خواند. آن، آیه ۶۸ سوره طه بودکه خداوند به حضرت موسی ‌"علیه السلام "می فرماید: 《گفتیم نترس! تو مسلماً پیروز و برتری .》معنای این آیه را آن موقع درک نکردم؛ ولی الان فهمیده ام آن برتری که قرآن از آن سخن گفت ،چه بود آن شب هم محسن به قرآن تفأل زد که سوره نور، آیه ۳۱ آمد. معنی آیه۳۱سوره نور: ‌《 و به زنان با ایمان بگو چشم های خود را( از نگاه هوس آلود) فروگیرند و دامان خویش را حفظ کنند و زینت خود را جز آن مقدار که نمایان است آشکار ننمایند و اطراف روسری های خود را بر سینه خود افکنند( تا گرد و سینما آب پوشانده شود و زینت خود را آشکار نسازند مگر برای شوهران شان، یا پدران شان، یا پدر شوهران شان ، یا پسران همسران شان، یا برادران شان ،یاپسران برادران شان ،یا پسران خواهران شان، یا زنان و هم کیشان شان،یابردگان شان،یاافراد سفیه که تمایلی به زن ندارند،یاکودکانی که ازامورمربوط به زنان آگاه نیستند؛وهنگام راه رفتن پاهای خودرا به زمین نزنند تا زینت پنهان شان دانسته شود.وهمگی به سوی خدا بازگردید ای مؤمنان تارستگارشوید.》 بعد ازاین ،محسن گفت :《من از خدا خواستم یه هم چین همسری نصیبم کنه .شما می تونی همون طور که قرآن خواسته، باشی؟》 جواب دادم :《بله، ان شاالله.》 محسن بحث مهریه راهم پیش کشیدو گفت:《 من نمیتونم متعهدبه مهریه سنگین بشم. اگه مهریه ۱۴ تا سکه باشه، خیلی راضی ام و صد البته رضایت حضرت زهرا برام از همه چیز مهم تره.》درجواب گفتم:《 نگران نباش؛ خوشحالت می کنم.》 محسن ادامه داد:《 من سر سفره ی شهدا نشستم و توی مسیری قدم گذاشتم که دلم می خواد با همسرم اونو ادامه بدم .همسری که اول منو به سعادت و بعد شهادت برسونه. شما می تونی کمکم کنی؟》 با این حرف ها فهمیدم خداوند لطفش شامل حالم کرده و به آرزویم رسیدم .گفتم :《بله؛ اما آیا شما هم پسر بابای من می شی؟》گفت:《بله.》گفتم:《پس یاعلی!‌》 ازکتاب زیرتیغ 🌹یازهرا🌹 ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡
آن زمان، محسن هنوز وارد سپاه نشده بود. این اتفاق بعدها افتاد. او در یک شرکت مشغول به کار بود و درآمد بالایی نداشت؛ و چیزی که باعث شد ما بحث مالی را پیش نکشیم، فقط و فقط ایمان بالای محسن و جذبه ی بالای او بود. با تمام وجودم حس کردم که دلش یک طور خاصّی با اهل بیت( صلوات الله علیهم) است؛ همان جلسه اول ،جواب مثبت دادم و روز بعد، قرار آزمایش گذاشتیم. قبل از این که خانواده محسن برای تعیین مهر بیایند، من مهریه مورد نظرم رو روی یک برگه نوشتم .روزی که آمدند، برگه را به پدرم دادم و گفتم :《من این مهریه رو می خوام .اینو بخونید.》 مهریه ای که نوشته بودم این بود: یک سکه به نیّت یگانگی خدا ،پنج مثقال طلا به نیت پنج تن، ۱۲ شاخه گل نرگس به نیت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه )۱۴ مثقال نمک به نیت چهارده معصوم( صلوات الله علیهم)و به عنوان نمک زندگی، صدو بیست و چهار هزارصلوات ،حفظ کلّ قرآن با ترجمه و هزینه یک سفر حج عمره. هدف از انتخاب چنین مهریه ای ،این بود که به محسن ثابت کنم که فقط تو را می خواهم و بس .بار اولی هم که به سوریه رفت، تمام مهریه ام را به او بخشیدم. ازکتاب زیرتیغ 🌹یازهرا🌹 ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡
من و محسن در ۱۱ آبان ۹۱ زمانی که من ۱۸ ساله بودم و او ۲۱ ساله، به عقد هم در آمدیم .روزی که سر سفره عقد نشسته بودیم ،محسن قرآن را باز کرد و شروع به خواندن کرد. من هم همراهش می خواندم .او هر از گاهی آهسته در گوشم میگفت:《 برا شهادتم دعا کن 》. میگفت:《 زهرا الان فقط من و تو توی این آیینه معلوم هستیم. ازت می خوام کمکم کنی به سعادت و شهادت برسم》. خواسته سختی بود .هر بار نگاه معنا داری به او می کردم که این یعنی چه درخواستی است از من می کنی؟》 آخرش هم میگفتم:《محسن بسه دیگه! توی بهترین روز زندگیم دعا کنم شهید بشی؟!مگه میتونم؟!》 با این که خیلی برایم سخت بود، اما آنقدر سماجت کرد تا قبول کردم. قبلا به او قول دادم که برای رسیدن به هدفش کمکش کنم .درچند سالی هم که با هم زندگی کردیم همیشه تلاشم این بود که بتوانم خواسته‌ای را که محسن سر سفره عقد از من داشت، انجام بدهم》. دوران عقد ما یک سال و هشت ماه طول کشید. نهم مرداد ۹۳ ازدواج کردیم و با رفتن زیر یک سقف، زندگی مشترکمان آغاز شد. *** از کتاب زیرتیغ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
محسن قبل از هر اقدامی ، یک سری مسائل را بامن طی کرد و گفت:((من هرجا که حرف و نامی از اسلام باشه ، چه داخل کشور خودمون ، چه توی یه کشور دیگه ، بابد برای دفاع از اسلام برم ؛ تو با این قضیه مشکلی نداری؟)) گفتم:(( نه مشکلی ندارم.)) واقعا هم مشکلی نداشتم ، چرا که به او قول داده بودم و اطمینان داشتم این راه ، محسن را به آرزویش یعنی سعادت و شهادت خواهد رساند. بدین ترتیب ، محسن پس از طی کردن کار های مربوط به استخدامش ، در سال 1392، زمانی که هنوز ازدواج نکرده بودیم ، رسما به سپاه پاسداران پیوست و پاسدار شد. * ما خانه ای را نزدیک خانه پدرم اجاره کردیم. جهیزیه را هم کم کم میبردیم آن جا میچیدیم. محسن، سر جهیزیه خیلی با مدر و مادرم چانه میزد. او مخالف خریدن بعضی از لوازم زندگی مثل مبل بود. میگفت :《 شاید یکی پول نداشته باشه. وقتی بیاد اینارو ببینه، دلش میسوزه. اون وقت من چی کار کنم؟》 شب عروسی با این که ماشین را هم گل نزده بودیم، ماشین های زیادی دنبالمان راه افتادند. خیلی هم بوق بوق میکردند و جیغ میزدند. محسن تصمیم گرفت آن ها را قال بگذارد. به من گفت :《بپیچونیم‌شون؟》گفتم :《گناه دارن!》گفت :《نه!》پا را گذاشت روی پدال، از چند تا فرعی رفت و همه را قال گذاشت. یکی دو تا ماشین ول کن نبودند که آن ها را هم قال گذاشت. داشتند اذان مغرب را میدادند که زد کنار و گفت :《الان موقع دعا کردنه. بیا برا هم دعا کنیم.》بعد گفت :《هر چی من میگن تو آمین بگو.》اولین دعایش، طلب شهادت بود. گریه ام گرفت و گفتم :《ان شاءالله هر چی از خدا میخوای، برات رقم بخوره.》چند تا شرط هم برایش گذاشتم. گفتم :《اگه شهید شدی، باید بیای تا ببینمت؛ باید بتونم دستاتو بگیرم و حس کنم.》گفت :《اینو من نمیدونم و دست من نیست؛ اما اگه شد، باشه چشم.》گفتم :《یعنی چی؟》 گفت :《من که از اون طرف خبر ندارم!. *** از کتاب زیرتیغ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
شب که به خانه آمد، گفت :《دیدی چه تشییع با شکوهی بود؟ اما اگه بمیریم فوقش ده نفر میان زیر تابوت ما! دیدی چه جمعیتی اومده بود!》آن شب تا صبح با گریه از شهادت میگفت و از من میخواست که برای شهید شدنش دعا کنم. میگفت:《زهرا! اگه من اینجا بمونم و نرم، خیلی بدتره. من کنارت هستم، فقط راضی شو برم.》 تازه یک سال از ازدواجمان گذشته بود و برایم سخت بود راضی شوم. * چند روز قبل از محرم ۹۴، محسن به آرزویش رسید و رفتنش به سوریه محقق شد. آن روز وقتی دوستش تماس گرفت و خبر درست شدن کارش را داد، کم مانده بود بال دربیاورد؛ اما غم، تمام وجود مرا گرفت. بغض کرده بودم، ولی نمیخواستم حال خوشش را خراب کنم. به او گفتم:《میخوای بری، برو. میدونم شاید برنگردی، اما همین که تو آرومی منم آروم میشم.》 داشتیم میرفتیم خونه مادرم. محسن با خواهش و تمنّا به من سپرد که در مورد رفتنش نه چیزی به مادرم بگویم، نه مادرش. احتمال میداد مخالفت کنند. *** از کتاب زیرتیغ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
فردای آن روز متوجه شدم که باردار هستم وقتی به محسن گفتم خوشحال شد و خدا را شکر کرد. گفت:((دارم یه مرد جای خودم میزارم و میرم)). گفتم:((حالا ازکجا معلوم که پسر باشه،شاید بچه دختر باشه!)). گفت:(( خیالت راحت،پسره. اصلا میرم از حضرت زینب میخوام که پسر بشه.)) بارداری من باعث نشد ذره ای تردید در رفتنش به سوریه بوجود بیاید یاسفرش را عقب بیاندازد. چون تاریخ سفرش معلوم نبود به من گفت:((درمورد رفتنم با کسی صحبت نکن. ممکنه بخاطر بارداری تو با رفتنم مخالفت کنن)). با اینکه دوست داشتم بارداری ام را به همه بگویم، اما بخاطر محسن به کسی حرفی نزدم. باید اشاره کنم که محسن در دوران بارداری من خیلی حواسش بود که هر جایی نروم و هر چیزی نخورم. دغدغه او برای تربیت علی، چه قبل از تولد و چه بعد از تولد، خیلی زیاد و عجیب بود. ردی لقمه ای که میخوردیم، خیلی حساس بود. خمسش را به موقع میداد و رد مظالم را هم پرداخت میکرد. خیلی بر روی این دو مورد دقت داشت. شبی که قرار بود فردایش اعزام شود، باهم به خانه ی پدرش رفتیم. میخواست به پدرش بگوید که کجا میرود. حال من اصلا خوب نبود. به مادرش گفت که قرار است به ماموریتی دوماهه برود. وقتی داشت از پدرش خدا حافظی می کرد. آرام در گوشش گفت:((بابا،من دارم میرم سوریه مراقب زهرا باش)). پدرش خشکش زد و فقط نگاهش می کرد. ... ازکتاب زیرتیغ ♡☆❤️❤️❤️♡☆ @khademenn ♡☆❤️❤️❤️♡☆
داشتیم می آمدیم مادرش به گریه افتاد وگفت:《آخه ما چه جوری دو ماه از تو بی خبر باشیم؟》 از خانه ٔآنها که بیرون آمدیم و سوار ماشین شدیم، دیگر نتوانستیم جلوی خودم رابگیرم؛زدم زیر گریه. با محسن رفتیم گلزار شهدا ،محسن ابتدا رفت سر مزار شهدای مدافع حرم و با گلاب سنگ مزار آنها را شست .گریه هم می کرد .وقتی سر مزار شهدای گمنام رفتیم، گفت:《 شاید منم همین جا دفن بشم .شاید یکی از همین شهدا باشم .شایدم چیزی ازم برنگردد.》 آن شب تا صبح کارم گریه بود. محسن سعی می کرد آرامم کند .آنقدر بی تاب بودم که محسن گفت :《زهرا! میخوای نرم!》بادستپاچگی گفتم:《باشه‌،نرو‌‌!‌》باخنده گفت:‌《دیگه بی جنبه بازی درنیار،》گفتم دست خودم نیست.دلم داره از جا کنده میشه.‌》 با این که در ظاهر با رفتنش موافقت کرده بودم اما ته دلم راضی نبود بارداری هم مزید بر علت شده بود. باگریه ساکش را بستم. آرام و قرار نداشتم. دست آخر به سرم زد کلک بزنم .قرار بود محسن صبح زود برود. وقتی خوابید، موبایلش را که برای صبح تنظیم کرده بود، خاموش کردم. باتری ساعت های خانه را هم درآوردم.ساعت سه بود که خوابیدم. ... ازکتاب زیرتیغ 🌹یازهرا🌹 ♡☆❤️❤️♡☆ @khademenn ♡☆❤️❤️♡☆