#قسمت_بیست_وچهارم
من و محسن در ۱۱ آبان ۹۱ زمانی که من ۱۸ ساله بودم و او ۲۱ ساله، به عقد هم در آمدیم .روزی که سر سفره عقد نشسته بودیم ،محسن قرآن را باز کرد و شروع به خواندن کرد. من هم همراهش می خواندم .او هر از گاهی آهسته در گوشم میگفت:《 برا شهادتم دعا کن 》.
میگفت:《 زهرا الان فقط من و تو توی این آیینه معلوم هستیم. ازت می خوام کمکم کنی به سعادت و شهادت برسم》. خواسته سختی بود .هر بار نگاه معنا داری به او می کردم که این یعنی چه درخواستی است از من می کنی؟》 آخرش هم میگفتم:《محسن بسه دیگه! توی بهترین روز زندگیم دعا کنم شهید بشی؟!مگه میتونم؟!》
با این که خیلی برایم سخت بود، اما آنقدر سماجت کرد تا قبول کردم. قبلا به او قول دادم که برای رسیدن به هدفش کمکش کنم .درچند سالی هم که با هم زندگی کردیم همیشه تلاشم این بود که بتوانم خواستهای را که محسن سر سفره عقد از من داشت، انجام بدهم》.
دوران عقد ما یک سال و هشت ماه طول کشید. نهم مرداد ۹۳ ازدواج کردیم و با رفتن زیر یک سقف، زندگی مشترکمان آغاز شد.
***
#مالک
#برگرفته از کتاب زیرتیغ
♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*