#قسمت_هجدهم
روزی که پدرم تماس گرفت خبر قبولی هم در دانشگاه را بدهد، خیلی اتفاقی نزدیک غرفه محسن بودم. وقتی پدرم گفت بابل قبول شدی خیلی خوشحال شدم. بابل شهر مورد علاقه من و شهر مادری ام است. تلفن را که قطع کردم، ناخودآگاه نگاهم به سمت غرفه افتاد. محسن همان طور که ایستاده بو، مات و متحیّر نگاهم می کرد. پرسید:《 دانشگاه قبول شدین؟》 گفتم:《 بله، بابل.》 گفت:《 میخواین برین؟》 گفتم:《 بله، حتماً می رم.》یک آن متوجه شدم نگاه محسن تغییر کرد و همین تغییر،دوباره دلم را لرزاند.
روز آخر نمایشگاه، محسن کتاب 《 طوفانی دیگر در راه است 》را به من هدیه دادو خواست که آن را به عنوان یادگاری از طرفش داشته باشم. من هم کتاب 《سرباز سال های ابری》 را به او هدیه دادم. بعد از ثبت نام ،به بابل رفتم ؛اما دلم جای دیگری بود واقعاً طاقت نداشتم بمانم.دلم آشوب بود کوه ها و جنگل ها را که می دیدم غصه ام می گرفت و اشک می ریختم .دیگر هیچ چیز برایم جذاب نبود. دلتنگ محسن شده بودم .کار به جایی رسید که با پدرم تماس گرفتم و گفتم :《من دیگه نمیتونم اینجا بمونم.انتقالیم رو بگیر.》
#برگرفته ازکتاب زیرتیغ
🌹یازهرا🌹
♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡