#قسمت_بیست_وششم
محسن قبل از هر اقدامی ، یک سری مسائل را بامن طی کرد و گفت:((من هرجا که حرف و نامی از اسلام باشه ، چه داخل کشور خودمون ، چه توی یه کشور دیگه ، بابد برای دفاع از اسلام برم ؛ تو با این قضیه مشکلی نداری؟)) گفتم:(( نه مشکلی ندارم.)) واقعا هم مشکلی نداشتم ، چرا که به او قول داده بودم و اطمینان داشتم این راه ، محسن را به آرزویش یعنی سعادت و شهادت خواهد رساند.
بدین ترتیب ، محسن پس از طی کردن کار های مربوط به استخدامش ، در سال 1392، زمانی که هنوز ازدواج نکرده بودیم ، رسما به سپاه پاسداران پیوست و پاسدار شد.
*
ما خانه ای را نزدیک خانه پدرم اجاره کردیم. جهیزیه را هم کم کم میبردیم آن جا میچیدیم.
محسن، سر جهیزیه خیلی با مدر و مادرم چانه میزد. او مخالف خریدن بعضی از لوازم زندگی مثل مبل بود. میگفت :《 شاید یکی پول نداشته باشه. وقتی بیاد اینارو ببینه، دلش میسوزه. اون وقت من چی کار کنم؟》
شب عروسی با این که ماشین را هم گل نزده بودیم، ماشین های زیادی دنبالمان راه افتادند. خیلی هم بوق بوق میکردند و جیغ میزدند. محسن تصمیم گرفت آن ها را قال بگذارد. به من گفت :《بپیچونیمشون؟》گفتم :《گناه دارن!》گفت :《نه!》پا را گذاشت روی پدال، از چند تا فرعی رفت و همه را قال گذاشت. یکی دو تا ماشین ول کن نبودند که آن ها را هم قال گذاشت.
داشتند اذان مغرب را میدادند که زد کنار و گفت :《الان موقع دعا کردنه. بیا برا هم دعا کنیم.》بعد گفت :《هر چی من میگن تو آمین بگو.》اولین دعایش، طلب شهادت بود. گریه ام گرفت و گفتم :《ان شاءالله هر چی از خدا میخوای، برات رقم بخوره.》چند تا شرط هم برایش گذاشتم. گفتم :《اگه شهید شدی، باید بیای تا ببینمت؛ باید بتونم دستاتو بگیرم و حس کنم.》گفت :《اینو من نمیدونم و دست من نیست؛ اما اگه شد، باشه چشم.》گفتم :《یعنی چی؟》 گفت :《من که از اون طرف خبر ندارم!.
***
#برگرفته از کتاب زیرتیغ
#مالک
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*