eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
347 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_11 مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد: ـــ این
🌷 🍂 💜 با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد باورش نمی شدکه مادرش این کار را بکند ! او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد. با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد .خودش هم از این حال خودش تعجب می کرد باورش نمی شود که علاقه ی به این مراسم پیدا کند .ارام ارام به هیئت نزدیک شد. ــــ بفرمایید. مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت ،نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت،بی اختیار نفس عمیقی کشید،بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد، دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت و تشکری کرد . جلوتر رفت کسی را نمی شناخت ،نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد ،مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست. کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت.. بلند شد و از هیئت دور شد. ـــ ادم اینقدر مزخرف اخه !به تو چه من چه شکلیم چطور زل زده. 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_12 با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد باورش نمی
🌷 🍂 💜 به طرف پارک محله رفت نگاهی به چایی تو دستش انداخت. دلش می خواست در این هوای سرد ان چایی را بخورد اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد. چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد: ــــ قحطی چاییه مگه برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم .اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فراری میدن. با رسیدن به پارک که این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست، هوا سرد بود پاهایش را در شکم خود جمع کرد و با دستانش خودش را بغل کرد . امشب هوا عجب سرد بود. بیشتر در خود جمع شد. حوصله اش تنهایی سر رفته بود: ـــ ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان،اه چرا هوا اینقدر سرد شده کاشکی چایی رو نمی ریختم. در حال غر زدن بود ڪه... ــــ خانم با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند. چند پسر با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند. با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن،اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت: ـــ چرا تنها تنها ...میگفتی بیایم پیشت . دوستانش شروع کردن به خندیدن مهیا با اخم گفتـــ :مزاحم نشید. و به طرف خروجی پارک حرکت کرد آن ها پشت سرش حرکت میکردن. به تیکه های پسرا اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد ناگهان دستی را روی بازویش احساس کرد و به طرف مخالف کشیده شد .با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد، ترس تمام وجودش را گرفت .هر چقدر تقلا می کرد نمی توانست از دست آن ها خالص شود. مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش را گاز گرفت ،پسره فریاد کشید و دستش از دور بازوی مهیا شل شد ،مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن. هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودند. پسره فریاد و تهدید می کرد: ــــ بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت. پاهایش درد گرفته بودند چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پایش کرده بود .با دیدن چراغ های نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید. با نزدیکی به هیئت، شهاب را از دور دید که مشغول جمع جور کردن بودوهیچکس دوروبرش نبود، مثل اینکه مراسم تمام شده بود.مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اورا از شر این پسرهای مزاحم راحت کند که بی اختیار شروع کرد فریاد زدن: ـــــ سید، شهاب، شهاب... 『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 ࢪوبہ‌قِبلِہ‌مینشینَم‌خستہ‌‌با‌حالےعَجیب🥀 اَز‌تہ‌دِل‌مینِویسم📝... اَنت‌َفی‌قلبی‌حبیب🖇💚(: ✋🏻 『⚘@khademenn⚘』
📌ذڪࢪهاسـ³ھ‌دستہ‌هستن:↯ 🌸یه دسته پاک کننده‌اند! گناه و زشتی رو پاک میکنن! مثل: « ✨» 🌸یه دسته مدادند! برامون حسنه مینویسند! مثل: « ✨» « ✨» « ✨» 🌸امّا یه ذکری هست↯ که هم پاک میکنه و هم مداده! گناهان‌راپاک‌میکنه‌بجاش‌حسنات‌مینویسه!✍🏻 و اون ذکر:« ✨» 『⚘@khademenn⚘』
کجای لشکر امامم هستم؟.mp3
3.26M
ویژه 🎉 - نقش من و شما در لشکر امام زمان عج چیست❓ - چه زمانی می‌توانیم ادعا کنیم منتظر حقیقی امام زمان بوده ایم❓ 💢 پاسخ به این سوالات مهم را چطور میتوانیم پیدا کنیم⁉️ 『⚘@khademenn⚘』
🌈 •هࢪچیزےڪہ‌↯ بآعٽ‌شڪستہ‌شدنٺ‌میشه🥀 •همـونـیـہ‌ڪہ‌↯ بآعٽ‌سآختہ‌شدنٺ‌میشہ🙂🦋 『⚘@khademenn⚘』
🌸 (ع)میفرمایند:↯ وقتی مهدے(عج) وارد کوفه میشود، بر فراز منبر قرار می گیرد،سخن آغاز میکند،درحالی که مردم از شدت شوقِ دیدارش آنچنان می گِریَند که از شدت گریه نمی فهمند امام(عج) چه میفرماید. 🦋اعلام الوری،ص۲۷۱🌸 『⚘@khademenn⚘』
✨ باید‌بہ‌این‌باوࢪ🌻 ‌برسیم‌کہ‌بسیجےبودن✔️ ‌فقط‌تولباس"چریکی"خلاصہ‌نشدہ...🚫 اصل‌اینہ‌کہ‌نفس‌و‌باطنمون‌رو😇 یہ‌پا‌بسیجےمخلص‌تربیت‌کنیم👌🏻🦋 『⚘@khademenn⚘』
✨ دختࢪخانمے‌ڪہ‌ملاڪ‌انتخاب‌✔️ ࢪفیـق‌‌شہیدتُ‌قیافـہ‌میـزاࢪے؛😏 بـدون‌ڪہ‌ࢪاھُ‌اشتبـاھ‌ࢪفتـے...🥀 بہ‌جاےِاینڪـہ‌معیاࢪ‌تُ‌زیبایـے🌹 ظاهـࢪےشہیدقـــࢪاࢪبـدے؛یـہ🌿 ڪوچولوبہ‌زیبایےباطنےشہید😇 نگاھ‌ڪن!👀 چہ‌مڪتبیودنبال‌ڪࢪد✍🏻 چہ‌ࢪاھ‌دࢪستیوانتخاب‌ڪࢪد👣 چہ‌چیزے‌دࢪشہادت‌دید🙂 ڪہ‌حتۍزیبایـےظاهࢪیش‌ࢪوهم👌🏻 دࢪنظࢪنگࢪفت‌ودل‌ڪندازاین‌دنیا🌏🙃 『⚘@khademenn⚘』
Fadaeian_Nime Shaban 97_haftegi970213 (2).mp3
13.28M
خورشیدوجودت‌دلموگࢪم‌میڪنہ✨ 🎙️ 🎊 🦋اَللّھُمَّ؏َـجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَࢪَج🦋 🌸یامہدےیامہدےیامہدے🌸 『⚘@khademenn⚘』
فاطمہ‌گفت:↯ عمہ‌من‌میدونم‌بابامصطفام‌شھیدشدھ🤍 بارآخرۍ‌ڪہ‌اومدتہران من‌روباخودش‌بردبھشت‌زهرا سرمزارشھدا بھم‌گفت:↯ فاطمہ . . . یادت‌باشہ‌شهداهمیشه‌زندَن🕊♥️ وقتےکه‌چشمات‌روببندۍ‌میتونی اوناروببینےوباهاشون‌حرف‌بزنی🥀 . 『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... . دیدین‌‌وقتی‌توی‌‌خونہ‌بوی‌‌سوختگی‌‌میاد همہ‌هول‌‌میشن‌‌کہ‌ نکنہ‌جایی‌‌برق‌‌اتصالی‌ کردھ؟!😰 نکنہ‌غذاسوختہ..🥘 همہ‌دنبال‌ِ‌علت‌‌میگردن‌‌تا‌رفعش‌‌کنن.. همہ‌توخونہ‌بسیج‌میشن..👨‍✈️ دنبال‌‌چی؟! دنبال‌ِ‌‌بوی‌‌سوختگی !🌬 چون‌‌میدونن‌‌اگہ‌رسیدگی‌‌نشہ زندگیشون‌وداراییشونومیسوزونہ(: رفیق !🔥 توبوی‌گناهوحس‌‌میکنی‌‌چیکار‌میکنی؟! تو‌هم‌‌هول‌‌میشی‌نھ ؟!😔 هیشکی‌‌از‌سوختن‌خوشش‌‌نمیاد ..🤧 مخصوصا‌کہ‌چھرش‌ جلو‌مھدی‌فاطمه‌سیاه‌باشه..!😭 『⚘@khademenn⚘』
گمنامے برای شهرت پرست‌ها دردآور است؛ اگر نه همه اجر ها در گمنامے است. 🦋 『⚘@khademenn⚘』
🌷 حجابـــ وقتے قشنگـ تر و زیبـا تـر میشہ ڪه با تجملــ قاطے نکنیمش...😊 و ابـزار دلبرے نشہ..."👍 یادبگیریـم حجابــ رو با سادگے هاش بخواییــم😇❤️ 『⚘@khademenn⚘』
شبتون مهدوی 🍃🦋 عشقتون فاطمی❤️😍 ارزتون دیدن حرم بی بی زینب✨🤍😍 یاعلی مدد تا فردا🖐🏻🌸 التماس دعا 🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ومن مطمئنم که یہ‌روزمیاد ! ‌توتقویم‌مینویسن .. تعطیلےرسمے=ظھورِ‌حضرتِ‌عشق(: انشالله... 🕊 ♥️ ✨ 『⚘@khademenn⚘』❤️
😂 موقع خواب بهمون خبر دادن که امشب رزم شب دارین ، آماده بخوابین😢😢 همه به هول و ولا افتادیم و پوتین به پا و با لباس کامل و تجهیزات نظامی خوابیدیم😁😁 تنها کسی که از رزم شب خبر نداشت حسین بود آخه حسین خیلی زودتر از بچه ها خوابیده بود... ... نصفه های شب بود که رزم شب شروع شد💥💥 با صدای گلوله و انفجار از جا پریدیم💥💥 بچه ها مثل قرقی از چادر پریدند بیرون و به صف شدیم😐😐😐😐 خوشحال هم بودیم که با آمادگی کامل خوابیدیم و کارمون بی نقص بوده😎 اما یهو چشامون افتاد به پاهای بی پوتینمون😳😳 تنها کسی که پوتینش پاش بود حسین بود😃 از تعجب داشتیم شاخ در می آوردیم😳 آخه ما همه شب موقع خواب با پوتین خوابیده بودیم و حسین بی پوتین🤯 به بچه ها نگاه کردم ، داشتن از تعجب کُپ می کردند😵 فرمانده با عصبانیت گفت: مگه نگفتم آماده بخوابین و پوتین هاتون رو دم در چادر بذارین؟😡😡 این دفعه رو تنبیه تون می کنم که دفعه دیگه حواستون جمع باشه😧 زود باشین با پای برهنه دنبالم بیاین...😵 ... صبح روز بعد همه داشتیم پاهامون رو از درد می مالیدیم🤕 مدام هم غُر می زدیم که چطور پوتین از پاهامون در اومده🤔 یهو حسین وارد شد و گفت: پس شما دیشب از قصد با پوتین خوابیده بودین؟😊😁 همه با حیرت نگاش کردیم و گفتیم: آره! مگه خبر نداشتی قراره رزم شب بزنن و ما تصمیم گرفتیم آماده بخوابیم؟😲 حسین با تعجب گفت: نه! من خواب بودم ، نشنیدم😱😳 بچه ها که شاکی شده بودند گفتند: راستی چرا دیشب همه ی ماها پاهامون برهنه بود جز تو؟🤨🤨🧐 حسین که عقب عقب راه می رفت گفت: راستش من نصف شب بیدار شدم☺️ خواستم برم بیرون چادر که دیدم همه با پوتین خوابیدن 🙄گفتم حتما خسته بودین و از خستگی خوابتون برده و نتونستین پوتیناتون رو در بیارین☺️ واسه همین اومدم ثواب کنم و آروم پوتین هاتون رو در آوردم ، بد کاری کردم؟😊😊😁😁 آه از نهاد بچه ها در نمی اومد حسین رو گرفتیم و با یه جشن پتوی حسابی حالشو جا آوردیم🤣🤣 『⚘@khademenn⚘』💢🌷🌹
•|🛵`🌻|• ⚠️💡 زندگے مثـل جلسه‌ امتحان است.📝 باࢪ ها غلـط مینویسـیم، 🖋 پاک میکنیـم، و دوباࢪه غلـط می نویسیم. غافل از اینکہ ناگہان⚡️ فریــاد میزند: برگه ها بالا..!💔 『⚘@khademenn⚘』❤️💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا