هدایت شده از اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
شبتون مهدوی 🍃🦋
عشقتون فاطمی❤️😍
ارزتون دیدن حرم بی بی زینب✨🤍😍
یاعلی مدد تا فردا🖐🏻🌸
التماس دعا 🙏🏻
🌙دعای روز اول ماه مبارک رمضان🌙
🌻بِسم الله الرحمن الرحیم🌻
🌿ฯ.....................................ฯ🌿
َاَللّهُمَّ اجْعَلْ صِیامے فیهِ صِیامَ الصّائِمینَ ، وَ قِیٰامی فیهِ قیٰام القائمِینَ ، وَنَبِّھْنے فیهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغافِلینَ ، وَ هَبْ لی جُرْمی فیهِ یٰا اِلهَ الْعالَمینَ ، وَ اعْفُ عَنّی یٰا عٰافِیاً عَنِ الْمُجْرِمینَ
🌿ฯ......................................ฯ🌿
معنی دعای روز اول
🌙ماه مبارک رمضان🌙
☘'خدایا روزه ی مرا در این مانند روزه داران حقیقی قرار ده و اقامه ی نمازم را مانند نماز گزاران واقعی مقرّر فرما و مرا از خواب غافلان هوشیار و بیدار ساز و هم در این روز جرم و گناهم را ببخش ای خدای عالمیان و از زشتی هایم عفو فرما ای عفو کننده گناهکاران عالم' ☘!
#ماهِ_مهمانے
『⚘@khademenn⚘』
#رمضان🌙
#دعای_روزاول
کاش، در این رمضان لایق دیدار شوم
سحری با نظر لطف تو بیدار شوم
کاش منت بگذاری به سرم مهدی جان
تا که همسفره تو لحظه ی افطار شوم
حلول ماه مبارک رمضان مبارک باد🌺🌺🌺🌺 اللهم عجل لولیک الفرج
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای روز اول مـاه مبـارکــ رمضـان 🌹
『⚘@khademenn⚘』
اسرار روزه _1.mp3
10.97M
#اسرار_روزه ۱
| آقاجان ، خانم جان؛
برای خدا، #شما اصلاً مهم نیستید |❗️
شما در ماه رمضان محدود میشوید،
تا بهرهاش را کسِ دیگری ببرد ....
💥روزه دقیقاً به همین معناست!
#استاد_شجاعی 🎤
『⚘@khademenn⚘』
#ریحانه
فقط خود چادریا میدونن😍
لذت نگاههایخدا ... توی ماه رمضونو 😌
چون فقط اونه که میدونه ، بخاطرش روزه گرفتی و تو گرما و زیرآفتاب چادږ سر کردی😇😇😇
『⚘@khademenn⚘』
دلانہ✨
میگما...
مهربونم!مناگهپاموکجگذاشتم،بیادبیکردم،ببخشید🙏🏼
میشهبامجازاتتادبمنکنی؟!
نمیتونمدوومبیارممگرخودتبهفریادمبِــرَسۍ🙃❣
.
.
.
اِلهےلاتؤَدِبنۍبِعُقُوَبتِڪ...
#دلانه
#دعاۍابوحمزهثمالے
『⚘@khademenn⚘』
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
🌸#پارت1
با حس یه چیزی روی صورتم
چشمامو باز کردم.
با دیدن امیربالای سرم یه جیغ بنفشی کشیدم.
امیر دستشو گذاشت روی دوتا گوشش.
امیر: چته دیونه ،مگه جن دیدی ؟
- نمیری تو،تو خوده جنی،سکته کردم این چه قیافه ایه
که درست کردی ؟
امیر: جدی ؟ ،پس از فردا همینجوری بیدارت میکنم تا
زودتراز شرت خلاصشم
( بالش کنار دستمو پرت کردم سمتش) :زبونت لال شه
امیر:پاشو ،پاشو ،باید بریم فرش بشوریم
-من خوابم میاد ،خودت برو زحمتش و بکش
امیر:نیای ،بد میبینیاااااا
-برو بابا
( دراز کشیدمو سرمو گذاشتم زیرپتو )
چند دقیقه بعد امیرپتومو کنارزد توی دستش که کف
بود ،کفو مالید به صورتم
-وااااااییییی امیرررر میکشمت
حالا امیربدو ،من بدو
امیراز در خونه رفت توی حیاط
منم یه جارو که دم در خونه بود و برداشتمو دنبالش کردم
امیر شیلنگ آب و باز کرد و گرفت سمت من
امیر: آیه بیای جلو ،آب بارونت میکنم
-من تو رو میکشم ،من پوستت و قلفتی میکنم
امیر: فعلن که سلاح اصلی دست منه
.یه قدم رفتم سمتش که شیلنگ آب و گرفت سمت من، و
جیغ کشیدم.
مامان از داخل خونه اومد بیرون.
مامان: چه خبرتونه
- مامان ببین پسرت ،چیکار کرده با من
( مامان با دیدن صورت کفیم ،خندید )
- میخندی مامان
مامان : (یه کم لبخند شو محو کرد )عع امیر،این چه کاری
بود کردی
امیر: تقصیر خودشه ،بهش گفتم بیا بد میبینی
-یعنی دعا کن دستم بهت نرسه
صدای زنگ دراومد
امیر:رضاست ،اومده کمک
با شنیدن این حرف ،تن تن رفتم داخل خونه ،صورتمو
شستم و از داخل پذیرایی ،پرده رو کنارزدم
دیدم امیر و رضا در حال شستن فرش هستن ،با دیدن رضا
لبخندی به لبم اومد
مامان: به چیمیخندی؟
- ها، هیچی
مامان : لباست و بپوش برو کمکشون
- باشه
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 🌸#پارت1 با حس یه چیزی روی صورتم
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت2
لباسمو پوشیدم،چادرمو سرم گذاشتم رفتم داخل حیاط
با دیدن رضا تپش قلب میگرفتم ،احساس میکردم کل
صورتم از خجالت سرخ شده
.رضا و امیر در حال شستن فرش بودن
- سلام
(رضا با دیدنم ایستاد و مثل همیشه روی لبش لبخند بود ):
سلام خوبی؟
- مرسی
امیر: احوالپرسیتون تمام شد بسم ا...شروع کنین
با دیدن امیر که داشت روی فرش طی میکشید
چشمم به شیلنگ آب خورد
آروم از کنارش رد شدم.
شیلنگ آب و دستم گرفتم،شیرآب و آروم باز کردم
رفتم سمت امیر.ازپشت شیلنگ و گذاشتم روی گردنش و امیر مثل ملخ از
جاش پرید.😂 - جلو نیایاااا سلاحت دست منه
امیر: اه لعنتی فراموش کردم.
رضا هم با دیدنمون میخندید
شیلنگ آب و گرفتم سمتشو و دور حیاط میدویدیم
. امیر: آیه ،یعنی دستم به اون شیلنگ برسه روزگارتو سیاه
میکنم
- شتر در خواب بیند پنبه دانه😂😂
بعد از کلی دویدن آخربه خاطر داد و هوار مامان رفتیم
سمت فرشا.منم ازترس اینکه امیرتلافی نکنه
شیلنگ و تو دست خودم گرفتم و مشغول شستن فرشا
شدیم.امیرم مثل موش آبکشیده ،میلزید و زیرلب برام خط و
نشون میکشید.
صدای زنگ در حیاط اومد.
امیربلند شد بره سمت در که گفتم:
- نمیخواد جناب عالی به کارت ادامه بده ،خودم در و باز
میکنم.
همونجور شیلنگ که توی دستم بودسمت دروازه رفتم و
درو باز کردم.معصومه بود خواهررضا.
- سلام خوبی؟
معصومه: سلام ،صدای جیغتون تا اتاقم میاومد ،دارین
چیکار میکنین ؟
- داریم به دستورمامان خانم فرش میشوریم.
(یه دفعه به چشمای گرد شده معصومه نگاهی کردم)
- چیزی شده
معصومه: آ...آیه پشت سرت.
( برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ،که یه دفعه یه سطل آب و
کف رو سرم خالی شد )
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت2 لباسمو پوشیدم،چادرمو سرم گ
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت3
از سردی آب زبونم قفل شده بود
.امیر: به به ،آیه خانم ،جیگرت حال اومد نه؟. رفتم سمت شیرآب که دیدم شیلنگ و ازآب جدا
کرده ،شیلنگ و دوباره وصل کردم .شیرآب و تا آخرباز
کردم و دویدم سمت امیر،
که یه دفعه امیرپشت رضا قایم شد و منم شیلنگ و گرفتم سمتش.
بیچاره مثل چوب خشک شده بود از سردی آب•از خجالت شیلنگ از دستم افتاد.
- ببخشید ،حواسم نبود.
(رضا هم یه لبخندی زد ) :اشکال نداره
مامان: وای خدا مرگم بده ، من گفتم بیاین فرش
بشورین ،نه خودتونو.
با گفتن حرف مامان ،همه مون خندیدم
معصومه هم به ما ملحق شد و فرش و اخر شستیم.
امیر و رضا هم روی دیوارآویزون کردنش
.من که دیگه از سرما داشتم یخ میزدم رفتم توی خونه یه دوش آب گرم گرفتم ،
از حمام که اومدم بیرون هنوز فکر میکردم موهام بوی
برف میدن😄
لباسامو عوض کردم ،پرده اتاقمو کنارزدیم دیدم ،رضا و
معصومه هم رفتن.روی تخت دراز کشیدم،
چشمامو بستم که بعد از چند دقیقه گوشیم زنگ خورد.به صفحه گوشی نگاه کردم ،سارا بود.- سلام
سارا: سلام و درد ،معلوم هست کجایی؟
- بسم الله ،چی شده؟
سارا: از صبح صد بارزنگ زدم ،کجا بودی؟
- آخ ببخشید ،دستم بند بود ،چیکار داشتی حالا که صد بارزنگ زدی؟
سارا: میخواستم بگم یادت نره فرمای بچه هارو به همراه
مقاله فردا بیاری
- خوب اینو که خودم میدونستم ،آیکیو
سارا: میدونم میدونی،ولی ازاونجاییکه خانم حواس
پرتن ،گفتم دوباره تاکید کنم ،چون فردا آقای سهرابی
لازمشون داره ،اگه فردا تحویل ندم پوستمو میکنه
- نترس باباپوستتو کند مثل مار دوباره پوست میندازی
سارا: دیونه ،مار خودتی
- کاری نداری ،میخوام بخوابم
سارا: عع چه زود ،صدای اقارضارو شنیدی میخوای
بخوابی؟
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت3 از سردی آب زبونم قفل شده ب
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت4
- بیمزه
سارا: وااا مگه دروغ میگم تو تا صداشو نشنوی که خوابت
نمیبره
- الان که سر شبه ،اخر شب صداشو میشنوم
سارا : آخیی ،یه موقع خوابت نبره
- نه خیالت راحت
سارا: آیه میدونی به جای آقای کریمی قراره یه استاده
دیگه بیاد
- عع کی هست
؟
سارا: نمیدونم،فعلا که شنیدم فردا قراره بیاد
- خوب بلاخره بعد سه هفته یکیو پیدا کردن
سارا: اره ،خدا کنه مثل کریمی باحال باشه
- امیدوارم
سارا: باشه مزاحمت نمیشم ،برو یه کم بخواب
- باشه ،میبوسمت ،بای
سارا : بای بای
رضاپسر عمومه،خونشون جفته خونه ماست ،ازبچگی
همیشه با هم بودیم یا عموم اینا خونه ما بودن یا ما خونه
اونا.
یعنی من و امیر و معصومه و رضا ،اینقدربا هم خوب
بودیم که هیچ وقت واسه بازی کردن ،به کوچه نمیرفتیم.همیشه هم تو بازی منو معصومه جر میزدیمو ازشون کولی
میگرفتیم،
تا وقتیکه به سن تکلیف رسیدم به خاطر حرفای بابا و
مامان کم کم بازی هامون کمتر شد
رضا هم کمتر، باهام بازی میکرد
از همون بچگی ،عمو و زن عمو میگفتن این آیه و رضا مال
همن.
تا جاییکه کل فامیل میدونستن این خبرو.
بابا و مامان هم میخندیدن و چیزی نمیگفتن.
روز ها که سپری میشد نمیدونم به خاطر حرفاهای دیگران
بود که یه حسی به رضاپیدا کردم یا اینکه واقعا خودم عاشقش شدم.
『⚘@khademenn⚘』
#رفیقـــــــლـــانہ¦👩❤️💋👩💖¦
رفـآقت🙂🌸\••
همـیناست♥️\••
همیـنڪهیڪذرھازطُ👀💕\••
میشـودتمـآممـن🌱😌\••
『⚘@khademenn⚘』
@mataleb_mazhabi313 .mp3
2.29M
∞♥∞
دستی پر از گناه ، چشمی پر از اُمید ..
『⚘@khademenn⚘』
ممنون از نظراتتون.🦋🌷
اینکه رمان از اول گزاشته میشه به خاطر اینکه افراد جدیدبتونن بخونن😊
به هر حال پارت هارو زیاد میزارم.
کانال ࢪَھ آسْمان جدا هست❗️
پس از اتمام رمان در این کانال رمان دیگری گزاشتہ میشود 👌🏻
رمان ناحله و مقتدا به شهدا رو هم میزاریم به شرط اینکہ یڪ نفر قبول کنہ پارت هارو برامون درست کنه چون کمی قاطی هست😕
در شهراللھ☝️🏻!¡
چه بخواهے یا نخواھے، باراݩ معنویت بر تو مےبارد
و صورتت را خیس و آبیارے مێڪند.
حال مےخواھد
جوانھ وجودت قد بکشد🌱
و چھ بخواهد
از ایݩ همھ نعمت ڪه در باراݩ نھفتھ است، فقط خیس شدنش را
دریافت کند...🚿
ڪاش مݩ ھمھ بودم...
با ھمھی دلھا بھ سر ࢪاھ قطرھ ها مێنشستم...👣
اێ ڪاش همھ قطࢪه ها
بر دل من فرود مےآمدند...🚶♀
#میم_ر✍🏻
#دلانهツ✨
#رایحھسحرے🍃
#رمضاݩالڪریم
|~•°●
『⚘@khademenn⚘』
••🌤••
[#رهبرانه🌙]
●○|بـےخیالِهمہدلہرههٰا
●○|چہرهحیـــ♡ــدرۍاٺ
●○|مایہآرامشمٰاست!🌿
『⚘@khademenn⚘』
『🌿』
_ راز خندھ تو چیست؟
ڪه جان میدهد به من!
『⚘@khademenn⚘』
‹🦋💙›#بسےمهربانے
گفتمخدایا ...
ازبیـناونهمہگناهےڪھڪࢪدم،
ڪدومومیبخشۍ؟!
ݪبخندزدوگفټ :
"اِنَّاللهیَغفِرٌالذُّنوبَجَمیعٰاツ♥️"
『⚘@khademenn⚘』
#خاطراتشهدا
هرچیزیکهداشتروبینفقرا
ونیازمندانتقسیممیکرد..🎁
.
بهشگفتم:
«سیدجعفر! کمککردنبهمردمبسه؛
لازمنیستهرچیداریروبدیبه
مردمودستتخالیبشه...»
.
گفت:
«حاضرمقلبمرو
همبامردمنصفکنم...»
.
#شهیدجعفراحمدپناه
『⚘@khademenn⚘』
هدایت شده از اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
شبتون مهدوی 🍃🦋
عشقتون فاطمی❤️😍
ارزتون دیدن حرم بی بی زینب✨🤍😍
یاعلی مدد تا فردا🖐🏻🌸
التماس دعا 🙏🏻