eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
344 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻میگفت: شهادت‌بال‌نمیخواد؛🕊🔥 حال‌میخواد🚶‍♂ 🌸 تولدت‌مبارک‌رفیق💙 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت4 - بیمزه سارا: وااا مگه در
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 رضا قلب مهربونی داشت و عاشق هیئت و مداحی خوندن بود. ازپنجره اتاقم ،حیاط عمو ایناپیدا بود هر شب منتظررضا بودم که از هیئت برگرده و بشینه روی تخت داخل حیاطشون و شروع کنه به خوندن مداحی . با گوش دادن به صداش آروم میشدم تو فکرو خیال بودم که با صدای وحشتناکی ازروی تختم بلند شدم. دستمو گذاشته بودم روی قلبم ،تپشهای قلبمو احساس میکردم. امیرتو دستش یه شیپور بود و با دیدن قیافه من میخندید. چشمم به دمپایی گوشه اتاقم افتاد دویدم ،دمپاییدرو برداشتم ودنبالش کردم - امیر میکشمت ،دیونه زنجیری. امیر دور میزناهار خوری داخل سالن میدویید منم پشت سرش -پسره بد بخت ،الان وقت زن گرفتنته ،با این دیونه بازیات اون دختره بیچاره یه روزم تحملت نمیکنه امیر: از خداشم باشه ،پسره به این خوبی نصیبش شده. 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت5 رضا قلب مهربونی داشت و عا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 دمپایی رو پرت کردم سمتش ،جاخالی داد خورد به سر مامان.مامان بیچاره هم ازترس ،شیش مترپرید هوا. - آخ ،خدا چیکارت کنه امیر!. مامان با چهره عصبانی اومد سمتمون امیردر حالیکه نیشش تا بنا گوشش بازبود انگشت اشاره شو گرفت سمت من : مامان جان کاره من نبود،کاره این دختر دسته گلت بود - مامان ،به خدا از عمد نبود،همش تقصیراین امیره مامان : الان نمیدونم ،باید غصه بخورم که کی میاد تو رو میگیره یا اینکه غصه بخورم کی به این خرس قطبی زن میده با شنیدن حرفش خندم گرفت. امیر: عه مامان مامان: مامان و درد ، دیونه شدم از دست شما دوتا ،مثل موش و گربه یا تو دنبال آیه ای ،،یا آیه دنبال تو. با حرفای مامان ،تو خونه سکوت برقرار شد. حتی موقعی هم که بابا اومد خونه ،با دیدن مودب بودن من و امیر،تعجب کرده بود.😁 بعد خوردن شام ،مثل آدمای باوقار ظرفارو جمع کردیم ،با امیر ظرفارو شستیم و شب به خیر گفتیم رفتیم سمت اتاقمون. وارد اتاقم که شدم یه نفس راحتی کشیدمو روی تختم دراز کشیدم که صدای پیامک گوشیم اومد. امیربود پیامشو باز کردم :زنده ای ؟ - وااا ،میخواستی مرده باشم؟ امیر: آخه ،ازتو بعید بود این همه ساعت حرف نزنی ،گفتم شاید ازبیحرفی مرده باشی - دیونه ،ولی تلافی کاری که امشب کردی و میکنم ،مواظب خودت باش!!! امیر: شب بخیییییییییییر 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت6 دمپایی رو پرت کردم سمتش ،ج
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 بلند شدم و رفتم سمت مقاله ولیستایی که آماده شون کردم. همه رو مرتب لای پوشه گذاشتم بعد پوشه رو کنار کیفم گذاشتم که یادم نرده فردا ببرمشون ،چون اگه نمیبردم حسابم با کرام الکاتبین بود.ساعت حدودای ۱۱ شب بود که صدای باز شدن دروازه خونه عمو اینارو شنیدم.برقای اتاقمو خاموش کردم رفتم کنارپنجره ایستادم پرده رو یه کم کنارزدم که رضا منو نبینه. کنار حوض نشسته بود و دست وصورتشو میشست آروم زیرلبش مداحی میخوند. چقدر صداش دلنشینه.. بعد از مدتی رفت توی خونه. خودمو انداختم روی تختمو رفتم توی رویاهام.......... با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم ،رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم توی اتاقم لباسامو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم .کیفمو باپوشه رو برداشتم رفتم سمت آشپز خونه. مامان و بابا در حال صبحانه خوردن بودن. - سلام ،صبح بخیر مامان:سلام بابا: سلام بابا ،صبح تو هم بخیر کنار مامان نشستم ،مامان هم بلند شد یه لیوان چایی برام ریخت و گذاشت کنارم - قربون مامان خوشگلم برم بابا: داشتی میاومدی امیرم بیدار میکردی. - عع خوابه هنوز؟ باشه الان میرم بیدارش میکنم. مامان: لازم نکرده،معلوم نیست باز چه آتیشی میخواین بسوزونین ،خودم رفتی بیدارش میکنم. 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمان‌عاشقانہ‌مذهبے🦋 #مقتدابھ‌شهدا🌹 #پارت_17 چندماه پایانی سال بیشتر در بسیج فعالیت میکردیم. مدیریت
🦋 🌹 وقتی کنارم نشست و به گرمی سلام و علیک کرد، فکر کردم مادر یکی از بچه هاست. با اینکه مسن به نظر میرسید بسیار سرزنده و شیرین بود. نماز که تمام شد و تسبیحاتش را گفت، دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: قبول باشه دخترم! – قبول حق! -شما کلاس چندمی عزیزم؟ – نهم! – پس امسال باید رشته تو انتخاب کنی! انتخاب رشته کردی؟ -بله! – چه رشته ای؟ – معارف اسلامی. -‌ آفرین. موفق باشی… ولی اصلا بهت نمیاد کلاس نهم باشی. بهت میاد ۱۹-۲۰ سالت باشه! – لطف دارین! – شما جوونا دلتون پاکه! مخصوصا خانمی مثل شما! دختر خوب مثل شما این روزا خیلی کمه! خلاصه ده دقیقه ای از محاسن من و مشکلات جامعه و این مسائل صحبت کرد و بعد التماس دعایی گفت و رفت. تافردا به این فکر میکردم که با من چکار داشت و چرا انقدر قربان صدقه ام میرفت؟ حدود یکی دو هفته بعد جوابم را گرفتم. اواخر اسفند بود. چون بعد از عید ساعت اذان ظهر بعد از تعطیلی مدرسه بود بعد از عید بساط نماز جماعت هم برچیده میشد و طبعا آقاسید هم داشت از صحبتهایش درطول سال به یک جمع بندی میرسید. یکی از همان روزها،‌ مکبر پشت میکروفون صدایم زد… 『⚘@khademenn⚘』
🌸🥰 خودِ مآه اِنقَدر مآه نیستــــ🥺ـــ که تُـ💙ـو اِنقَدر مــــــآهیــ🌙 ‌『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃کوچه های دلت را به نام کن بدان در پس کوچه های دنیا وقتی گم می شوی نمےگذارد!! شهدا با معرفتند رفیقشان باشی می کنند 🥀 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_13 به طرف پارک محله رفت نگاهی به چایی تو دستش
🌷 🍂 💜 شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد . اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت مهیا به سمت او آمد فاصله شان خیلی به هم نزدیک بود. شهاب از او فاصله گرفت مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید. ــــ حالتون خوبه ?? مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد . شهاب نگرانتر شد. ـــ حال آقای معتمد بد شده ؟؟ تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها رسیدن. مهیا با ترس پشت شهاب خودش را پنهان ڪرد. شهاب از او فاصله گرفت و به آن چشم غره ای رفت که فاصله را حفظ کند. با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد. شهاب با اخم به سمت پسرها رفت: ـــ بفرمایید کاری داشتید؟ یکی از پسرها جلو امد : ــــ ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی برادر . و خنده ای کرد. ـــ اونوقت کارتون چی هست؟ ـــ فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس. شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد،با اخم در چشمانِ پسره خیره شد. ــــ بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم. مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد شهاب برگشت. ـــ بفرمایید دیگه برید. ــــ چرا خودش بره ما هستیم می رسونیمش. ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ .... شهاب یه طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد . دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید ـــ لازم نیست تویِ عوضی کسیو برسونی.. و مشتی حوالهی چشمش کرد... 『⚘@khademenn⚘』
شبتون مهدوی 🍃🦋 عشقتون فاطمی❤️😍 ارزتون دیدن حرم بی بی زینب✨🤍😍 یاعلی مدد تا فردا🖐🏻🌸 التماس دعا 🙏🏻
سݪـام‌علیڪم✋🌿 یڪ‌ ڪانال خیلے خوب👌 هࢪچے بخواۍ ٺوش هست... 🧕🧕🧕🧕🧕💞💞💞💞💞💞💞 بازم بگم؟😍 چے از این بهتࢪ میخواے؟ تازھ شما حمایٺ ڪنید بهتࢪم میشھ... فقط ڪافیھ روی لینک زیر بزنی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/3481862231Cbd65191c1b
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
سݪـام‌علیڪم✋🌿 یڪ‌ ڪانال خیلے خوب👌 هࢪچے بخواۍ ٺوش هست... #ࢪهبࢪونھ #پࢪوفایل‌مذهبـے #شڪࢪانھ #ࢪفیقاݩ
😊دختران چادری😊 - هرکهـ‌شدگمنام‌تر، زهراۜخریدارش‌شود (: • برای همینه که دنبال دیده شدن نیستیم در🌹🌺 دختران چادری...😇(: میشنوم 😊😊👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16112315841485 کانال 😊دختران چادری😊👇👇👇 😍😍 https://eitaa.com/Girlgg
سلام پارت6و7میزارم😊😍👇
هادی بر ابراهیم 6 ابراهيم هادي؟ آن شب لطف خدا شــامل حال من شد. من كه جنگ را نديده بودم. من كه در زمان شــهادت ايشان فقط هفت سال داشتم، اما خدا خواست در آن جلسه حضور داشته باشم تا يكي از بندگان خالصش را بشناسم. اين صحبتها ســالها ذهن مرا به خود مشغول كرد. باورم نمي شد، يك رزمنده اينقدر حماسه آفريده و تا اين اندازه گمنام باشد! عجيب تر آنكه خودش از خدا خواســته بود که گمنام بماند! و با گذشت سال‌‌ها هنوز هم پيكرش پيدا نشده و مطلبي هم از او نقل نگرديده! و من در همه کلاسهای درس و براي همه بچه ها از او ميگفتم. ٭٭٭ هنوز تا اذان صبح فرصت باقي است. خواب از چشمانم پريده. خيلي دوست دارم بدانم چرا شــيخ زاهد، ابراهيم را الگــوي اخلاق عملي معرفي كرده؟ فرداي آن روز بر سر مزار شــيخ حسين زاهد در قبرستان ابن بابويه رفتم. با ديدن چهره او کاملا بر صدق رويائي كه ديده بودم اطمينان پيدا كردم. ديگر شک نداشتم که عارفان را نه درکوهها و نه در پستوخانه خانقاه بايد جست ، بلکه آنان در کنار ما و از ما هستند. همان روز به سراغ يكي از رفقاي شهيد هادي رفتم. آدرس و تلفن دوستان نزديك شهيد را از او گرفتم. تصميم خودم را گرفتم. بايد بهتر و كاملتر از قبل ابراهيم را بشناســم. از خدا هم توفيق خواستم. شــايد اين رســالتي اســت که حضرت حق براي شناخته شــدن بندگان مخلصش بر عهده ما نهاده است 『⚘@khademenn⚘』
هادی بر ابراهیم 7 (این داستان)👇 زندگينامه # قسمت اول# ابراهيم در اول ارديبهشــت ســال 1336 در محله شــهيدآيت الله سعيدي حوالي ميدان خراسان ديده به هستي گشود. او چهارمين فرزند خانواده بشــمار ميرفت. با اين حال پدرش، مشــهدي محمد حسين، به او علاقه خاصي داشت. او نيز منزلت پدر خويش را به درستي شناخته بود. پدري که با شغل بقالي توانسته بود فرزندانش را به بهترين نحو تربيت نمايد. ابراهيم نوجوان بودکه طعم تلخ يتيمي را چشــيد. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ، زندگي را به پيش برد. دوران دبســتان را به مدرســه طالقاني رفت و دبيرســتان را نيز در مدارس ابوريحان و کريمخان زند. ســال 1355 توانســت به دريافت ديپلم ادبي نائل شود. از همان سالهاي پاياني دبيرستان مطالعات غير درسي را نيز شروع كرد. حضور در هيئت جوانان وحدت اسلامی و همراهي و شاگردي استادي نظير عالمه محمد تقي جعفري بسيار در رشد شخصيتي ابراهيم موثر بود. در دوران پيروزي انقالب شجاعتهاي بسياري از خود نشان داد. او همزمــان بــا تحصيل علم بــه کار در بازار تهران مشــغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربيت بدني و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد. 『⚘@khademenn⚘』
سلام علیکم دیشب اولین قسمت مستند رهبری بنام لشکر زینبی ساعت 20/10 دقیقه از شبکه یک سیما پخش شد . همچنین جمعه ساعت 21:00 از شبکه تهران و شنبه ساعت 21/10 از شبکه مستند نیز پخش خواهد شد. لطفا از طریق گروهها اطلاع رسانی کنید . یا علی 🕊 『⚘@khademenn⚘』
امشب پارت8و9میزارم😍😊
🖊 🍃 بیا تا جوانم بده ࢪخ نشانم..✨ ʝơıŋ➘ |❥ 『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
العجل قرارِ دل بیقرارم...✋😔 °•°•°•⏳✨•°•°•° ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔═.🍃🕊.═══♥️══╗ 『⚘@khademenn⚘』 ╚═♥️════.🍃🕊.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲| اے‌شہید!🕊 اے آنڪہ بر ڪرانہ ازلی و ابدے وجود برنشستہ‌اے... دستـے‌بلندڪن و ما قبࢪستان نشینانِ عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون ڪش ✍🏻سید‌شہیدان‌اهل‌قلم 🦋 شہید‌غیرت♥️ ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔═.🍃🕊.═══♥️══╗ 『⚘@khademenn⚘』 ╚═♥️════.🍃🕊.═╝
༘⎚⃟🌻 #والپیپر_ماه‌رمضان🌙 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_14 شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوی
🌷 🍂 💜 بااین ڪارش مهیا جیغی زد. پسرا سه نفر بودند و شهاب تنها... شهاب می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذرد،با هم درگیر شده بودند، سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود .سخت درگیر بودند. یکی از پسرا به جفتیش گفت: ـ داریوش تو برو دخترو بگیر. تا خواست تڪان بخورد شهاب پایش را کشید و روی زمین افتاد ،شهاب رو به مهیا فریاد زد: ــــ برید تو پایگاه درم قفل کنید. ولی مهیا نمی توانست تکان بخورد شهاب به خاطر او داشت وسط خیابانِ خلوت، آن هم نصف شب کتک می خورد. با فریاد شهاب به خودش آمد: ـ چرا تکون نمی خورید؟؟ برید دیگه!!! بلند تر فریاد زد: ـــ برید... مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد . همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود ،از پنجره نگاهی کرد کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود ، وضعیتش خیلی بد بود ،تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود ڪه از خودش دفاع می کرد . باید کاری می کرد. تلفنش هم همراهش نبود ،نگاهی به اطرافش انداخت،گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد،از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند. با دیدن تلفن به سمتش دوید،گریه اش گرفته بود دستانش می لرزید. نمی توانست آن را به برق وصل کند ،دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود، اشکانش روی گونه هایش سرازیر شد: ـــــ اه خدای من چیکار کنم! با هق هق به تلاشش ادامه داد،با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گوشی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود،دیگر نمی دانست چیکار کند ،محکم تلفن را به دیوار کوبیدو داد زد: ـــ لعنت بهت. صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد ،به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند،خواست از جایش بلند شود ولی با شنیدن آخ کسی و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت : ـ کشتیش عوضی ،کشتیش. دیگر نتوانست بلند شود سر جایش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی توانست بلند شود و برود ببیند که چه اتفاقی افتاده.. امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تمام شده اما خبری نشد .ارام ارام دستش را روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد ،به اطراف نگاهی کرد خبری از هیچکس نبود ،جلوتر رفت از دور کسی را دید که بر روی زمین افتاده ،کم کم به طرفش رفت دعا می کرد که شهاب نباشد. با دیدن جسم غرق در خونِ شهاب جیغی زد... 『⚘@khademenn⚘』