eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
344 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 یه جوری زندگی کن که عاشقت بشه ، نه مردم ...😊 . . 🆔 @khademenn
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_16 در کنار جسم خونین شهاب زانو زد، شوڪه شده بو
🌷 🍂 💜 در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند . با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب راخبر کردند . با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل،مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق امدند. مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد . ـــ تو اینجا چیکار میکنی؟ مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش بر روی گونه هایش ریخت: ـــ همش تقصیر من بود. مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان امد . ـــ همش تقصیر من بود . مریم دست های مهیا رو گرفت.: ـــ تو میدونی شهاب چش شده ?? حرف بزن . جواب مریم جز گریه های مهیا نبود . مادر شهاب به سمتش امد: ـــ دخترم توروخدا بگو چی شده؟ شهابم حالش چطوره؟ پدر شهاب جلو امد : ــ حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست. مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت .مهیا با گریه همه چیزرا تعریف کرد.نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت: ـــ باور کن من نمی خواستم اینطور بشه. اون موقع ترسیده بودم فقط میخواستم یکی کمک کنه . مریم دستانش را فشار داد: ـــ میدونم عزیزم میدونم. در اتاق عمل باز شد. همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند... فردا قسمت بعدی را میگزارم🌷 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمان‌عاشقانہ‌مذهبے🦋 #مقتدابھ‌شهدا🌹 #پارت_19 – بله؟ – ببین حاج آقا چکارت داره؟ آقاسید روی جانماز نخ
🦋 🌹 تازه فهمیدم آن خانم مادر آقاسید بوده! تمام راه از مدرسه تا خانه را به آقاسید فکر میکردم. نمیخواستم خودم را گول بزنم؛ سید آدم بدی نبود. درواقع دوستش داشتم، اما این علاقه را جدی نمیگرفتم. باورم نمیشد دوطرفه باشد. فقط از یک چیز عصبانی بودم؛ اینکه آقاسید در مدرسه و از خودم خواستگاری کرده و سنم را نادیده گرفته بود. باخودم میگفتم: پسره نادون! الان برم به بابام بگم تو مدرسه ازم خواستگاری کردن؟! اونم کی؟ امام جماعت مدرسه؟ اصلا برای چی یه طلبه کم سن و سال فرستادن؟ باید یه پیرمرد میفرستادن که متاهل باشه! اصلا نکنه زن داره؟ … با این حال هربار به خودم نهیب میزدم که اگر قصد دیگری غیر از ازدواج رسمی داشت که مادرش را نمی فرستاد! دوستش داشتم… لعنت به این احساس… ناخودآگاه گریه ام گرفت. به عکس شهید تورجی زاده که به دیوار اتاقم زده بودم نگاه کردم و گفتم: آقا محمدرضا! شما خودت منو آوردی تو این راه… خودت چادریم کردی… حالا هم سید رو سر راه من گذاشتی. آخه یعنی چی؟ من با این سن کم؟ مامان بابام چی میگن؟ مردم چی میگن؟ نکنه دروغ میگه؟ چکار کنم؟ این خیلی احمقانه ست… خوابم برد. قضیه را به هیچکس نگفتم. تصمیم گرفتم تمامش کنم. فردای آن روز نماز جماعت نرفتم؛ زنگ که خورد رفتم پایین که نمازم را بخوانم. دیدم آقاسید هنوز در نمازخانه است. بی توجه به او سجاده را پهن کردم و دستهایم را بالا بردم: الله اکبر… 🌷داستان های نازخاتون🌷 『⚘@khademenn⚘』
••🌻💛''↯ ڪوه‌اسټ‌و‌دلش‌بہ‌وسـ؏ـت‌دامنھ‌ایست، آینہ‌ایست‌ایـטּمࢪدڪہ‌نور‌از‌نفسش‌مےبارد🙊🙃 •‌‌ 😍 『⚘@khademenn⚘』
♥️🍃 |🥀|⇠ شهید‌شدن‌اتفاقے‌نیسٺ اینطۅ‌ࢪنیست‌ڪہ‌بگویے؛ گلوله‌ا؎خۅࢪد‌و‌مُرد شهیدࢪضایٺ‌نامہ‌داࢪد... و‌ࢪضایٺ‌نامہ‌اش‌ࢪا‌اۅلـ¹ حسین‌و‌علمدارشـ امضا‌میڪنند و‌بعد‌مُهر‌زهرامیخوࢪد.. •‌‌ 🌷 『⚘@khademenn⚘』
↯☺️💖 +میگما شماچرا تو این گرما و سرما چادرمیپوشید‌:)♥️!؟ -تو چرا ماسڪ میزنی؟!😷🍭 +خٻ!من برای حفظ سلامتی خودم و دیگران ماسڪ میزنم تا بیمارنشم و به دیگران هم منتقݪ نڪنم⛅️💕؛) -منم مثݪ توام:)🌻✨ +چطور؟؟! -منم چادر میپوشم تا از خودم دربرابر بیمارے شهوت بعضی مردان مراقبت ڪنم💛 چادرمیپوشم تا از زندگی دیگران هم مراقبت کنم که مبادا ساختمان زندگیشون فروبریزھ🌸🏗 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌ • 『⚘@khademenn⚘』
💜🖇 ________________ بدانید و بدانید و بدانید که دشمن واقعی اسلام ناب محمدی(ص) و دین مرتضی علی(ع) کسی نیست به غیر آمریکای فریب‌کار که ذهن جوانان و گاهی کهن سالان ما را به غارت برده و اسیر مکرهای خود می‌کند 🌱 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت11 سارا: واااییی آیه گندت بز
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 سارا:پاشو آیه ،پاشو بریم عذر خواهی کنیم. - چرااا؟ سارا: به خاطر گندی که صبح زدیم،ولا اینی که من دیدم صد در صد مارو این ترم میندازه. - بندازه ،به درک ،از خود راضی مغرور،ترم بعد با کریمی بر میدارم. سارا: اره اگه شهید نشه ،من که میرم ازش عذر خواهی میکنم،تو دوست داری نیا. بارفتن سارا منم وسیله هامو جمع کردم واز کلاس خارج شدم. داشتم از ساختمون خارج میشدم که سارا صدام زد. برگشتم دیدم کنار هاشمی ایستاده با دست اشاره میکنه که بیا.رفتم نزدیکشون. سارا: بازم ببخشید بابت امروز. هاشمی(یه نگاهی به من کرد ) : مهم نیست ،هر چی بود گذشت. بعد از کلی پاچه خواری کردن سارا از هاشمی خداحافظی کردیم رفتیم سمت محوطه. سارا: میمردی تو هم یه کلمه حرف میزدی؟! - ولا اینجوری تو خوب جلو رفتی،دیگه حرفی واسه من نموند. سارا: یعنی حناق میگرفتی یه عذر خواهی کنی؟ - واسه چی؟ مگه من زدم با ماشین بهش که عذر خواهی کنم!؟ سارا: وااایی از دست تو آیه ،آخرش با کارات باید دوباره این درس و برداریم. - چه بهتر! پایه امون قوی میشه. کلاسامون ساعت ۲ تمام شد. از دانشگاه زدیم بیرون. یه کم پیاده قدم زدیم تارسیدیم به یه پارک. سارا:راستی ازآقارضا چه خبر؟ 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت12 سارا:پاشو آیه ،پاشو بریم
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 سارا:راستی ازآقارضا چه خبر؟ - خوبه. سارا: چرا نمیان خواستگاری ،دیگه بچه نیستی که بزرگ شدی داری کم کم بوی ترشی میگیری.😁 زدم به پهلوش: نه اینکه خودت الان چند دقیقه دیگه شوهرت میاد دنباله ت سارا:راستی با بچه ها میخوایم بریم کنسرت حامد زمانی میای؟ - نه حوصله ندارم سارا: خوبه حالااااا،،نترس بابا با شنیدن صداش نظرت درباره آقارضات عوض نمیشه. - دیونه سارا: خودتی،تو نیای منم نمیرم «بی تو هرگز »😄 -پاشو بریم خونه ،الان امیر مثل نکیر و منکر منتظرمه. سارا: آخییی، خوش به حالت که داداش داری ،ای کاش منم یه داداش داشتم. - ولا حاضرم دو دستی ببخشمش به تو یعنی یه کم پولم میزارم روش تقدیمت میکنم ،تو یکی از خوهرات و بدی به من. سارا: ععع دلت میاد ،داداش به این خوبی. - اهه ،خوبه حالا فازاحساسی نگیرپاشو بریم. یه دربست گرفتم رفتم سمت خونه .در و باز کردم. بوی غذای مامان توی حیاط میپیچید. کفشمو درآوردم گذاشتم داخل جا کفشی چشمم به یه کفش افتاد. کفش بی بی بود. از خوشحالی پله هارو دو تایکی بالا رفتم. در خونه رو باز کردم. - بی بی جون. ،بی بی. مامان: چه خبرته دختر،آرومتر.!! - بی بی کجاست ؟ مامان: سلامت و پشت در جا گذاشتی؟ - ععع ببخشید سلام. مامان: بی بی تو اتاق تو خوابیده. - الهی قربونش برم. دویدم سمت اتاقم در و آروم باز کردم دیدم بی بی روی تختم آروم خوابیده. نزدیکش شدم. به دستاش بوسه زدم که چشماشو باز کرد. - سلام بی بی جون. بی بی: سلام به روی ماهت ،خسته نباشی. - خیلی ممنونم ، کی اومدین ؟ بی بی: صبح امیراومد دنبالم ،منو آورد. - چه خوب شد که اومدین ،دلم براتون یه ذره شده بود. بی بی: الهی قربونت برم ،منم دلم برات تنگ شده بود،پاشو لباسات و عوض کن بریم یه چیزی بخوری ! - چشم. بارفتن بی بی لباسامو درآوردم ،لباسای خونه رو پوشیدم ،رفتم سمت پذیرایی ،کناربی بی روی مبل نشستم. 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت13 سارا:راستی ازآقارضا چه خب
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 مامان: آیه ،پاشو بیا این سالادا دست تو رو میبوسه. - عع مامااان،،من تازه اومدم ،بزار یه کم پیش بی بی بشینم میام. مامان:دخترامشب عموت اینا میخوان بیان ،اون موقع که تو بخوای جدا شی ازبی بی فک کنم نصف شب شده... - نمیشه صبر کنیم امیربیاد؟ ،وارد تره هااا. مامان: دختراینجوری تو پیش میری ،هر کی ببرتت دو روزه برت میگردونه. بی بی: خیلی هم دلشون بخواد ،این دسته گل بشه عروس خونشون. با شنیدن این حرف لپام گل انداخت همین لحظه در خونه باز شد و امیر وارد خونه شد - بفرما مامان خانم ،اینم گل پسرت ،امیر جان آستینات و بالا بزن برو کمک مامان. امیر:سلام ،چی شده ؟ بی بی: سلام عزیزم. مامان: سلام ،خسته نباشی ، آیه پاشو بیا شب داره میشه. - ای بابا ، باشه. بعد درست کردن سالاد رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم. تو آینه داشتم خودمو نگاه میکردم که دراتاقم باز شد امیراومد داخل.به دستاش نگاه کردم ببینم باز چیزی همراش نباشه. امیر: چیه ،نگاه نگاه میکنی.! - ها،،هیچی ،کاری داری؟ امیر: میگم آیه ،چند وقته میخوام باهام صحبت کنم. - در چه مورد؟ امیر: در مورد دوستت! - هااااااا؟!!!😳 امیر: چیه ،مگه چیزه بدی گفتم. - تو سارارو کجا دیدی؟ امیر: آهاپس اسمش ساراست. -یعنی تو اسمشم نمیدونستی؟ امیر:یه جور میگی اسمشو نمیدونستی که انگارروزی چند بارباهم میریم بیرون یا باهاش حرف میزنم. - بابا بیخیال،خل مشنگ ترازتو پیدا نمیشه ،حتما میخوای بگی خوشت هم اومده ازش. امیر: اره 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت14 مامان: آیه ،پاشو بیا این
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 - واییی شوخی نکن،تو کی عاشقش شدی من نفهمیدم؟!! امیر: ول کن این حرفارو ،الان کمکم میکنی یا نه؟ - خیر. امیر: چرا؟ - حیف دوست من نیست که بیاد زن تو بشه‌؟.. امیر یه دور چرخید : مگه من چمه!؟؟ - یه دور دیگه بزن.( امیرم دوبار چرخید) - حالا که دقت میکنم ،خدا در و تخته رو عین هم ساخته ،یکی ازیکی.... ( صدای زنگ آیفون اومد) - بریم مهمونا اومدن. امیر: عع پس تکلیف من چی میشه ؟ - هیچی،یه دورازروی درس تصمیم کبری بنویس تا بهت بگم😁 وارد پذیرایی شدم ،چادررنگیمو روی سرم مرتب میکردم.کنار در ورودی ایستادم که درباز شد و زن عمو و معصومه وارد خونه شدن.در حالیکه بازن عمو احوال پرسی میکردم چشمم به در بود و منتظررضا ... معصومه نگاهی کرد به قیافه تابلوی من لبخندی زد. معصومه: تو حیاطه داره با امیر صحبت میکنه. لبخندی زدمو رفتم سمت آشپز خونه بابا و عمو هنوزنیومده بودن ،سینی چایی رو آماده کردم استکانارو داخلش مرتب چیدم، یه دفعه چشمم به پنجره افتاد. رفتم نزدیک پنجره شدم و به امیر و رضا نگاه میکردم مامان : دنبال چیزی میگردی اون بیرون ؟ - هاااا...نه ..چقدرامشب ماه قشنگه تو آسمون مامان: آها ماه آسمون یا ماه زمین؟؟ با شنیدن حرف مامان خجالت کشیدمو رفتم سمت سماور. چایی رو داخل استکانا ریختم داشتم ازآشپزخونه میرفتم بیرون که در خونه باز شد و امیرو رضا وارد خونه شدن. رضا مثل همیشه خوشتیب وخوش لباس بود رضا : سلام مثل ندید بدیدااا که انگار صد ساله ندیده بودمش داشتم نگاهش میکردم. - سلام امیر: خواهر من چاییت سرد شده هاا... با حرف امیر فهمیدم باز دوباره گند زدم. نمیدونم چرا هر موقع رضارو میبینم خرابکاری میکنم. چایی رو بردم گذاشتم روی میز که امیرزحمت دورزدنش وکشید. بعد رفتم کنار معصومه نشستم. معصومه اروم زیر گوشم گفت:راستی یه خبر خوب دارم برات... 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت15 - واییی شوخی نکن،تو کی ع
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 نگاهش کردم : چی؟ معصومه: الان نمیتونم بگم تو جمع میترسم پس بیافتی ،بیشترازاین ضایع کنی😄 با شنیدن حرفش متوجه شدم حرفش در مورد رضاست.مچ دستشو گرفتم و بلند شدم و رفتیم سمت اتاقم. در و بستم و نشستیم روی تخت. - خوب بگو چیه خبرت؟ معصومه: اول یه نفس عمیقی بکش تا بگم. حوصله جرو بحث و نداشتم و یه نفسی کشیدم : حالا بگووووو. معصومه: دیشب یواشکی شنیدم که مامان به بابا میگفت همین روزا بریم خاستگاری آیه واسه رضا. با شنیدن حرفش چند لحظه ای تو شوک بودم. معصومه : الووو ،خوبی؟ واایییی نمیدونستم اینقدربی جنبه ای،شوهر ندیده. خندم گرفت از حرفش. معصومه گونه مو بوسید و گفت: چند وقت دیگه میشی زنداداش خودم ،یه خواهر شوهربازی سرت بیارررررم که نگوووو. زدم به بازوش:خیلی لوسی. یه دفعه دراتاق باز شد امیراومد داخل -ای خدااا ۲۷سالت شده هنوزیاد نگرفتی ،سرت و نندازی پایین بیای داخل امیر: خوبه حالا ،انگار اتاق رییس جمهوره ،بیاین عمو و بابا اومدن مامان صدات میزنه. - باشه الان میام. بعد چند دقیقه منو معصومه هم رفتیم تو پذیرایی ،رفتم نزدیک عمو شدم. باهاش احوال پرسی کردم ،عمو پیشونیمو بوسید و با معصومه رفتیم سمت آشپز خونه. مامان و زن عمو مشغول کشیدن غذا داخل ظرف بودن منم سفره رو برداشتم و رفتم سمت پذیرایی یه نگاهی به امیر کردم. - امیر جان بیا کمک. امیر:آیه نمیشه نیام خودت بزاری. - نخیر پاشو تنبل ،بدرد آینده ات میخوره. امیربلند شد و پشت سرش رضا هم بلند شد و سفره رو از من گرفت. رضا: شما برین خودمون میزاریم. - دستتون درد نکنه. بعد از خوردن شام ،منو معصومه ظرفارو شستیم و بعد با هم رفتیم توی حیاط روی تخت وسط حیاط نشستیم. معصومه: خوشحالی نه؟ - از چی؟ معصومه: ازاینکه قراره ازترشی دربیای. - دیونه ،مگه من چند سالمه که همه فک میکنن ترشی شدم. معصومه : به سن نیست که ،به بو هستش که بوی ترشیت تا خونه ما میاد. میخواستم بزنمش که در خونه باز شد و امیر و رضا اومدن بیرون. امیر: نگفتم این دو تا پینیکیو بیرونن. معصومه : هر چی باشیم که از شما پت و مت که بهتریم. با حرفش خندم گرفت. 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت16 نگاهش کردم : چی؟ معصومه:
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 امیر و رضا اومدن. روبه روی تخت ما یه تخت دیگه بود نشستن. امیر:راستی فردا زودتر بریم گلزار که ازاون طرف بریم بازار. رضا : بازار چرا؟ امیر: خوب بریم خرید عید دیگه ؟ معصومه: اووو کو تا عید ،دو ماه مونده. امیر: نزدیک عید شلوغ میشه،مثل پارسال باید مثل بادیگارد کنارتون وایستیم تا کسی بهتون بر خورد نکنه. رضا خندید: نه اینکه خریداتون دودقیقه ای انجام میشه ،واسه همین گفت. - من موافقم امیر: چه عجب،یه بار با من موافق بودی! - خوب حرف حساب میزنی دیگه ،البته نصف خریدامونو الان میکنیم چیزایی هم که یادمون رفت و نزدیک عید.😄 امیر: هیچی ،رضا فردا باید باربری کنیم واسشون. معصومه: وظیفتونه ،مگه یه خواهر بیشتر دارین!! امیر: اختیار دارین این حرفا چیه ،همین یکیش هم ازسرمون زیادیه. با صدای مامان هممون سرمونو سمت در ورودی چرخوندیم. مامان: بچه ها بیاین میوه و چایی آوردم. معصومه : اخ جون میوه بریم بچه ها. همه بلند شدیم و رفتیم داخل خونه.منم رفتم کناربی بی نشستم. عمو : بی بی جان بیا بریم خونه ما خوابیدن. یه دفعه بلند گفتم: نه نه نه نه نه. با نگاه همه فهمیدم که باز گند زدم. بی بی: نه مادر،امشب میخوام کنارآیه بخوابم. معصومه: بی بی جون کم کم دارم حسودی میکنم به این آیه هااا.. بیبی لبخند زد و گفت: الهی قربونت برم فردا میام خونه شما کنارتو میخوابم. معصومه با شنیدن این حرف نیشش تا بنا گوشش باز شد. رضازود تربلند شد و عذر خواهی کرد و رفت ،چون مثل هر شب میخواست بره هیئت.بعد ازیکی دو ساعت زن عمو و عمو و معصومه هم خداحافظی کردن و رفتن.به کمک امیر ظرفای میوه رو جمع کردیم بردیم گذاشتیم داخل آشپز خونه، یه پیش بند هم گذاشتم گردن امیر. امیر: این چیه - شستن ظرف شام با من بود ،شستن ظرف میوه با تو‌‌… امیر: نخیرر،مردی گفتن ،زنی گفتن ،بیا خودت بشور،چند روز دیگه که رفتی خونه شوهرت،غذا درست کردن که بلد نیستی ،لااقل ظرف و خوب بشور که نگن این دختره بدرد چیزی نمیخوره‌…! 『⚘@khademenn⚘』
🔔 همه‌مایکساله‌درقرنطینه‌به‌سرمیبریم وخونه‌نشین‌شدیم... اما؛ آقای‌ما '' 12 '' قرنِ‌ خونه‌نشینِ‌گناهان‌ماست!'💔 حالامی‌فهمیم‌قرنطینہ‌یعنی‌چی!؟ 💛 『⚘@khademenn⚘』
شبتون مهدوی 🍃🦋 عشقتون فاطمی❤️😍 ارزتون دیدن حرم بی بی زینب✨🤍😍 یاعلی مدد تا فردا🖐🏻🌸 التماس دعا 🙏🏻
-❪ بســم‌اللہ‌الرحمن‌الرحیــــــم ❫-
😍 امام علے{؏}↯ دانــش،بهترین همدم است📖♥️ 📚منبع:غررالحــکم.حدیث‌۱۶۵۴📚 ʝơıŋ➘ |❥ ツ 『⚘@khademenn⚘』
🌙 "دعآے روز پنجم ماه مبارڪ رمضـان‌" الٺماس‌دعا🌱🌸 ʝơıŋ➘ |❥ ツ 『⚘@khademenn⚘』
😻 تولدتان مباࢪڪ مقام معظم دلبࢪے🤩 سایھ‌تان مستدام بࢪ سࢪ ما✨ 🌺 ʝơıŋ➘ |❥ツ 『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😎 بر رشته های معجــــــر زهرا قسم، سیــــد علی! حنجر به حنجر مۍ زنم، گــــر تو هوای ســــَر کنی... ʝơıŋ➘ |❥ ツ 『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــــدایــا بــبـــخــــش🙏🏻💔 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌ ╔═.🍃🕊.═══♥️══╗ 『⚘@khademenn⚘』 ╚═♥️════.🍃🕊.═╝
🔰 دعای روز پنجم . 🍀اللهم‌عجل‌الولیک‌الفرج🍀 . 『⚘@khademenn⚘』
••⚠️🚫 [ ] مَجـــــازۍ، مُجازیـــــم؟🤓 یه سِریَم هستند ... طرف مذهبی، مومن، معتقد ...‌📿 بعد توی {شبکه هاې مجازې} میاد یه عکس میذاره به ظاهر مذهبی ...❌ تو گروه های مختلط چت میکنه به راحتی استیکر و قلب و ...🚫 خب آخه تفاوتش چیه؟!🤨🙊 ❗️ 『⚘@khademenn⚘』