eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
347 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
🖐🏻‼️ طـرف‌چادࢪیہ‌،مذهبیہ‌ ظاهراواجباتش‌هم‌ترڪ‌نمیشھ! ولی‌تو‌فحش‌دادن‌ب‌رفیقاش وآدماۍ‌نزدیک‌زندگیش‌‌مثلاازروی‌ علاقہ‌‌رکورد‌جهانۍ‌رو‌به‌خودش‌ اختصاص‌داده و‌دل‌شڪستن‌توفضای‌مجازی‌ هم‌که‌اصلا‌کاری‌براش‌ندارھ وقتی‌هم‌بهش‌میگی‌: بچہ‌شیعه‌به‌خودت‌بیا میگه‌من‌مذهبی‌‌نیستم😐 خب‌وقتی‌اسم‌شیعه‌بودن‌از‌روت‌ برداشته‌شد‌‌بگو‌من‌مذهبی‌نیستم!! ؟ 『⚘@khademenn⚘』
«🧶☔› • . رفیق‌هـۍ‌نگو‌مـن‌گناهکارم‌مـنو قبـول نمیکنـھ... روم‌نمیشـھ‌با #خـدا حـرف‌بزنـم بـھ‌قول‌اسـتاد‌دولابـۍ تـو‌مـخلوقِ‌خدایـۍ... حــرف‌بزنین،‌درد‌و‌دل‌کنید باهـاش.. خدا ‌مـنتظره..💔:) 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمان‌عاشقانہ‌مذهبے🦋 #مقتدابھ‌شهدا🌹 #پارت_24 پریدم بالای اتوبوس خواهران و لیست حضور و غیاب را چک کرد
🦋 🌹 دو، سه ساعت از شروع حرکتمان نگذشته بود که اتوبوس خراب شد و راننده زد کنار. دود از جلوی اتوبوس بلند میشد! زهرا زیر لب گفت: اوه اوه! گاومون زایید! راننده و کمک راننده پیاده شدند. با توقف ما، ماشین تدارکات و اتوبوس برادران هم توقف کرد. همه از پشت شیشه به راننده نگاه میکردیم که با پریشانی با آقای صارمی صحبت میکرد. آقاسید با تلفن حرف میزد. اعصاب من هم مثل راننده خورد بود، اما زهرا انگار نه انگار! با لهجه اصفهانی اش مزه می پراند و حرص مرا درمیاورد: آی اوتوبوسا بسیجا برم من! یکی از یکی خب تر آ سالم تر!… از شواهد و قرائن مشخصس که حالا حالا ول معطلیم! با عصبانیت گفتم: میذاری بفهمم چه خبره یا نه؟ همان موقع سید از پله ها بالا آمد و گفت: خانم صبوری! یه لحظه اگه ممکنه! بلند شدم. زهرا هم پشت سرم آمد. سرش را پایین انداخت و گفت : قرار شد خواهرا جاشونو با برادرا عوض کنن. زنگ زدیم امداد خودرو الان میرسن ولی گفتیم خواهرا رو با اتوبوس سالم تا یه جایی برسونیم که شب تو بیابون نمونن. تا یه جایی میرسوننتون که این اتوبوس تعمیر بشه. – یعنی الان پیاده شون کنم؟ – بله اگه ممکنه. چون برادرا پیاده شدن منتظرن 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمان‌عاشقانہ‌مذهبے🦋 #مقتدابھ‌شهدا🌹 #پارت_25 دو، سه ساعت از شروع حرکتمان نگذشته بود که اتوبوس خراب ش
🦋 🌹 به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم: خواهرا قرار شد جامونو با آقایون عوض کنیم که شب تو بیابون نمونیم. سریع پیاده بشین. پیاده شدیم و جایمان را با برادرها عوض کردیم. آقاسید خودش هم سوار شد، نشست کنار کلمن آب و به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد. مثل پنج سال پیش! نامه اش را از لای قرآنم درآوردم و گرفتم جلوی صورتم. دوباره اشکهایم چکید. سید هنوز لایق دوست داشتن بود اما… نمیدانم! رسیدیم به یک مرکز رفاهی بین راهی. موقع اذان مغرب بود. اتوبوس توقف کرد. وضو گرفتیم، نفس عمیقی کشیدم و به آقاسید گفتم: میشه به شما اقتدا کنیم؟ – من؟ – بله چه اشکالی داره؟ ثوابشم بیشتره! – آخه… – الان نماز دیر میشه ها! نفسش را بیرون داد و گفت: چشم! برای نماز صف بستیم. آقاسید چفیه اش را پهن کرد روی زمین، ایستاد و دست هایش را بالا برد: الله اکبر… دوباره مثل ۵سال پیش مقتدایم شد… نام اصلی رمان مقتدا است از داستان هاے نازخاتون🌷 منبع↯ @nazkhatoonstory 『⚘@khademenn⚘』
خوشا‌رفاقت‌هایی‌که... ʝơıŋ➘ |❥ 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_23 ــــ مهیا زودتر الان آژانس میرسه ــــ اومد
🌷 🍂 💜 مهیا شوڪه بود همه به او نگاه می کردند مخالفتی نکرد دوست داشت این کارو انجام بدهد .براش جالب بود... مهیا لبخندی زد . ـــ زحمت میشه براشون مهیا با لبخند گفت: ـــ نه این چه حرفیه فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم . حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت ـــ بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی مهیا آروم روبه مریم گفت: ــــ برا چی این همه نگران بود ??خب می داد یکی درست می کرد دیگه . ـــ اخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوسترارو طراحی کنه. ــ آها در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند . مهیا چسبید به دیوار: ــــ یا اکثر امام زاده ها !!چقدر بسیجی!؟ همه مشغول صحبت بودند. که دوباره باز شد و دوتا ماموری که دیشب هم امده بودند وارد شدن. مهیا اخمی روی پیشونیش نشست بعد از سلاگ و احوالپرسی با اقای مهدوی روبه همه گفت: ـــ سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرماییدبیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل . همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد: ــــ خانم رضایی شما بمونید. مهیا چشمانش را بست و زیرلب گفت: ـــ لعنت بهت... 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت29 نفس عمیقی کشیدم و رفتم دا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 صبحزود از خونه زدم بیرون یه دربست گرفتم ،رفتم سمت دانشگاه، وارد محوطه دانشگاه شدم که یکی صدام کرد، برگشتم نگاهش کردم، سارابود. - سلام عروس خانم ،اینجا چیکارمیکنی ناسلامتی امشبشب خواستگاریته! سارا: نمیخواستم بیام ،ولی منصوری تماس گرفت گفت حتما باید بیای تازه گفت تو هم باید باشی. - عع من چرا ؟ سارا: نمیدونم بریم ببینیم چیکار داره. با سارا سمت اتاق بسیج حرکت کردیم ، بعد از درزدن وارد اتاق شدیم. - سلام سارا: سلام منصوری: سلام بچه ها بشینین کارتون دارم. رفتیم روی صندلی که کنار میزبود نشستیم منصوری:یه مشکلی پیش اومده ،بچه هایی که هر ساله پکیج برای راهیان نور درست میکردن الان نمیتونن درست کنن ،گفتم بیاین اینجا تایه فکری بکنیم ببینیم چیکارباید بکنیم. سارا: ببخشید من و آیه اسممونو واسه این سفر خط زدیم. منصوری:عه چرا؟ سارا:خوب نمیتونیم بیایم دیگه.. ( با حرف سارا خندم گرفت، به منصوری نگاه کردم) - درسته که نمیتونیم بیایم ولی پکیج و درست میکنیم. منصوری یه لبخندی زد: خدارو شکر،من تنها امیدم شما بودین. - خوب حالا باید چیکار کنیم؟ منصوری: باید برین بسیج برادران اونجا آقای هاشمی کمکتون میکنه. با شنیدن اسم هاشمی اخمام رفت توهم ، یه روزه اومده کل کارو سپردن بهش..! سارا: باشه ،چشم. بعد با سارا ازاتاق بیرون رفتیم. 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت30 صبحزود از خونه زدم بیرون
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 - سارا چرا تو اسمتو خط زدی واسه راهیان نور؟ سارا: خوب، چیزه ! دلم نمیخواد تنها برم. - دیوونه ،نه به داره نه بباره.. همینجور حرف میزدیم که رسیدیم دم دراتاق بسیج برادران،یه کم چهره مونو جدی کردیم و چند تقه به دراتاق و زدیم وارد شدیم، آقای هاشمی با تعدادی ازپسرای دانشگاه در حال بگو به خند بودن ،با دیدن چهره ی خندان هاشمی من و سارا هاج و واج نگاهش میکردیم که یکی ازپسرا پرسید: ببخشید کاری داشتین ؟ یه دفعه به خودم اومدم که گفتم :خانم منصوری مارو فرستادن راجب پکیج راهیان نور. یه دفعه هاشمی گفت: بله بفرمایید داخل.بعد به پسرایی که دورش نشسته بودن گفت : بچه ها خسته نباشین شما میتونین برین. یعنی با این حرفش خندم گرفت ،خوبه که نیششون تا بنا گوششون بازبود خیلی هم خسته شده بودن...! منو سارا کنارایستادیم که آقایون تشریفشونو بردن. هاشمی: بفرمایید بشینین. منو سارا هم رفتیم نشستیم. هاشمی: به نظر من یه پکیج ساده درست کنیم مثلا،یه سجاده به رنگ لباس بسیجی بایه تسبیح و یه مفاتیح ریز،نظر شما چیه؟ سارا: به نظرم خوبه. - ولی به نظر من خیلی ساده است،چون شاید بعضی هابرای اولین باره که به این سفر میان. باید یه چیزی درست کنیم ذوق و شوق رفتنشون زیاد بشه.. هاشمی سرشو برگردوند سمت من چشم تو چشم شدیم ،یه دفعه رنگ آبی چشماش منو جذب خودش کرد. یه دفعه سرمو پایین کردمو به دستام خیره شدم. هاشمی: خوب شما چه نظری دارین؟ - نمیدونم ،باید فکر کنم.. هاشمی یه لبخندی زد ،با این لبخندش فکر کردم داره منو مسخره میکنه😠 بلند شدم و نگاهش کردم: جوک گفتم که خندیدین ؟ هاشمی لبخندشو محو کرد: نه ولی اینجور شما با نظرم مخالفت کردین فکر کردم حتماپیشنهاد خودتون بهتراز پیشنهاده من باشه..! با جدیت گفتم: معلومه که هست ،فردا بهتون پیشنهادمو میگم ،فعلا با اجازه. ازاتاق بیرون رفتم ،سارا هم پشت سرم اومد بیرون. سارا: چت شد یهو آتیشی شدی؟ - ای کاش میتونستم خفه اش کنم با دستام ،دیونه زنجیری منو مسخره میکنه!! سارا: وااا ،آیه ! بنده خدا که چیزی نگفت ،راستش من خودمم خندم گرفت تو این حرف و زدی ،آخه دختر کم عقل ،لااقل فکر میکردی بعد نظرت و میگفتی..! - ول کن سارا اعصابم خورده،میزنم داغونت میکنم. سارا: باشه بابا ،الان داغونم نکن ،داداش بیچاره ات افسردگی میگیره. خندیدم و رفتیم سمت کافه دانشگاه تا ساعت دو کلاس داشتیم آخرین کلاسمون هم با هاشمی بود. 『⚘@khademenn⚘』
کاش‌حداقل‌اگرقرارنیست‌شهیدبشیما اینجوری⇧بمیریم...(:♥️ ‍‎『⚘@khademenn⚘』
🍃🌸🍃 نوشته‌بود: خدابااون‌عظمتش‌میگه: «أنَاجَلیٖسُ،‌مَنْ‌جٰالَسَنِیٖ» من‌همنشین‌کسی‌هستم‌که‌بامن‌بشینه! انگارخداداره‌دنبال‌یه‌رفیقِ‌ناب‌میگرده؛ یارفیقَ‌مَن‌لا‌رفیقَ‌لَهُ..!♥️ چقدرمنِ‌حقیرروتحویل‌میگیری‌ خدای محبوب 『⚘@khademenn⚘』
من می خواهم درآینده بشم💔 معلم پرید وسط حرف علی وگفت: ببین علی جان موضوع انشا این بود که درآینده می خواهی چکاره بشی،باید درمورد یه شغل یاکار توضیح میدادی! مثلا پدر خودت چه کاره است؟ آقا اجازه،شهید😔 『⚘@khademenn⚘』
شبتون مهدوی 🍃🦋 عشقتون فاطمی❤️😍 ارزتون دیدن حرم بی بی زینب✨🤍😍 یاعلی مدد تا فردا🖐🏻🌸 التماس دعا 🙏🏻
گروه چت دختران ورود پسران ممنوع🚫❌ https://eitaa.com/joinchat/1576927329Cc6daf4c71e
-❪ بســم‌اللہ‌الرحمن‌الرحیــــــم ❫-