می گویند
تقوا از تخصص لازم تر است ،
آنرا میپذیرم
اما می گویم :
آن کس که تخصص ندارد
و کاری را می پذیرد ،
بی تقواست.
🍃سالروز شهادت
🍃#شهیدمصطفیچمران
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#سخن_بزرگان✨
از شیخ انصآرۍ پرسیدند↓
چگونہ میشود یڪ ساعت "فڪرڪردن"
برتر از هـــــفتاد سال "عبادت" باشد ؟!
فرمودند↓
«فڪرۍ مانند فڪرِ
جنابـــــِ حُـــــر در روزِ عآشورا💔»
قشنگہنہ؟
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 استوری سلطان قلبم امام رضا
ویژه ولادت آقاامام رضا علیه السلام
🔷 حسین طاهری
#امام_رضا علیه السلام
.⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
~🕊
#تلنگر💥
زندگے مثل جلسه امتحان است.
باࢪها غلط مینویسـیم،
پاک میکنیم،
و دوباࢪه غلط مینویسـیم.
غافل از اینکہ ناگہان #مرگ فریاد میزند:
برگه ها بالا..!❌💡
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹♥💭›#استوری
.
•| لایقوصلتوڪہمننیستم
•| اذنبهیڪلحظهنگاهمبده🧡🖐🏻
.
💜|• #یاضامنآهـو
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_60 ــــ وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کل
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_61
کلاس ها تا عصر طول کشیدند.
همه دوباره سوار اتوبوس شدند و به سمت یادمان شهدای هویزه حرکت کردند.
بعد زیارت و خواندن فاتحه و خرید از نمایشگاه دوباره سوار اتوبوس ها شدند. هوا تاریک شده بود. اینبار همراه ها
جابه جا شده بودند نرجس به جای مریم به اتوبوس مهیا آمده بود. مهیا هم بی حوصله سرش را به پشت صندلی
تکیه داد. در حالی که به خاطر تکان های ماشین خوابش برد.
با سرو صدایی که می آمد، مهیا چشمانش را باز کرد ماشین ایستاده بود. هوا تاریک شده بود.
مهیا از جایش بلند شد.
ــــ چی شده دخترا؟!
ـــ ماشین خراب شده مهیا جون!
مهیا از ماشین پیاده شد. شهاب و راننده مشغول تلاش برای درست کردن اتوبوس بودند.
نگاهی به چند مغازه ای که بسته بودند کرد. سرویس بهداشتی هم کنارشان بود. به سمت نرجس رفت.
ــــ من میرم سرویس بهداشتی!
نرجس به درکی را زیر لب گفت.
مهیا به اطرافش نگاه کرد. در بیابان بودند. ترسی به دلش نشست. اما به خودش جرات داد و به سمت سرویس
بهداشتی رفت.
شهاب و راننده بعد از نیم ساعت تلاش توانستند ماشین را راه بندازند!
شهاب رو به نرجس گفت.
ــــ لطفا حضور غیاب کنید، تا حرکت کنیم.
ـــ همه هستند!
اتوبوس حرکت کرد. شهاب سر جایش نشسته بود. اردو با داش آموزان آن هم دختر سخت تر از همه ماموریت های
قبلی اش بود.
مخصوصا با بودن مهیا!!!
می خواست به عقب برگردد تامهیا را ببیند. اما به خود تشر زد و سرش را پایین انداخت. برای اینکه به مهیا فکر
نکند سر جایش نشست و تکانی نخورد تا مبادا نگاهش به مهیا بخورد.
*
مهیا دستانش را با لباسش خشک کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد که با دیدن جای خالی اتوبوس یا خدایی را
زیر لب گفت...
*
شهاب در را باز کرد. دانش آموزان یکی پس از دیگری پیاده شدند، و با گفتن اسمشان شهاب در لیست اسم هایشان
را خط می زد. همه پیاده شدند. نگاهی به لیست انداخت با دیدن اسم مهیا رضایی که خطی نخورده شوکه شد! به
دور و برش نگاهی کرد فقط اتوبوس آن ها رسیده بود و مطمئن بود که مهیا با او در اتوبوس بود.
ــــ یا فاطمه الزهرا!
به طرف نرجس رفت.
ـــ نرجس خانم! نرجس خانم!
نرجس که مشغول صحبت با خانواده ی یکی از دانش آموزان بود، به سمت شهاب چرخید.
ـــ بله؟!
ـــ خانم رضایی کجان؟!؟
***
نرجس نصف راه هم از کارش پشیمان شده بود؛ اما ترسید که موضوع را به شهاب بگوید.
ــــ نم... نمی دونم!
شهاب از عصبانیت سرخ شده بود. فکر کردن به اینکه مهیا در آن بیابان مانده باشد؛ او را دیوانه می کرد...
ــــ یعنی چی؟!؟ مگه من نگفتم حضور غیاب کن!!!
مریم با شنیدن صدای عصبی شهاب به طرفش آمد.
ـــ چی شده؟!
شهاب دستی در موهایش کشید.
ــــ از این خانم بپرسید!!!
نرجس توضیح داد که مهیا در بیابان موقعه ای که ماشین خراب شده پیاده شده و جامانده است.
مریم با نگرانی به سمت شهاب رفت.
ـــ وای خدای من! الان از ترس سکته میکنه!!
دانش آموزان با نگرانی اطرافشان جمع شده بودند.
زود گوشیش را درآورد و شماره ی مهیا را گرفت.
یکی از دانش آموزان از اتوبوس پیاده شد.
ــــ مهیا جون کیفشو جا گذاشته!
شهاب استغفرا... بلندی گفت و به طرف ماشین تدارکات دوید!
محسن داد زد.
ــــ کجا؟!
ـــ میرم دنبالش!
ــــ صبر کن بیام باهات خب!
اما شهاب اهمیتی نداد و پایش را روی گاز فشار داد....
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_61 کلاس ها تا عصر طول کشیدند. همه دوباره سوار
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_62
مهیا به سمت جاده دوید. با ترس و پریشانی به دو طرف جاده نگاهی کرد. اما اثری از اتوبوس نبود.
هوا تاریڪ شده بود و غیر از نور ماه نور دیگری آنجا را روشن نمی کرد. مهیا می دانست صدایش شنیده نمی شود؛
اما بازهم تلاش کرد.
ــــ سید...سید...شهاب!!
گریه اش گرفته بود.او از تاریکی بیزار بود.
با حرص اشک هایش را پاک کرد.
ـــ نرجس! کسی اینجا نیست؟!
به هق هق کردن افتاده بود.
با فکر اینکه به آن ها زنگ بزند؛ سریع دستش را در جیب مانتویش گذاشت. اما هر چه گشت، موبایلش نبود. فقط
دستمال و هنذفری بودند. با عصبانیت آن ها را روی زمین پرت کرد.
هوا سرد بود و پالتو را در اتوبوس گذاشته بود. نمی دانست چه کار کند نه می توانست همانجا بماند و
نه می توانست جایی برود. می ترسید...
میترسید سر راه برایش اتفاقی بیفتد. احساس بی کسی می کرد. پاهایش از سرما و ترس، دیگر نایی نداشتند. سر
جایش زانو زد و با صدای بلند شروع به هق هق کرد. با صدای بلند داد زد:
ـــ شهاب تور وخدا جواب بده...مریم...سارا...!
در جوابش چند گرگ زوزه کشیدند.
از ترس سر جایش ایستاد؛ و با دست جلوی دهانش را گرفت، تا صدایش بیرون نیاید.
نمی توانست همانجا بماند. آرام با قدم هایی لرزان به سمتی که اتوبوس حرکت کرده بود؛ قدم برداشت.
هوا سوز داشت. خودش را بغل کرد. با ترس و چشمانی پر اشک به اطرافش نگاه می کرد.
با شنیدن صدای پارس چند سگ، که خیلی نزدیک بودند؛ مهیا جیغی کشید و شروع به دویدن کرد. طرف ر استش
یک تپه بود. با سرعت به سمت تپه دوید. وقتی در حال بالا رفتن از تپه بود با شنیدن صدای پارس سگ ها برگشت؛
که پایش پیچی خورد و از بالای تپه افتاد.
صدای برخوردش به زمین و جیغش درهم آمیخته بود.
چشمانش را با درد باز کرد!
سعی کرد بشیند؛ که با تکان دادن دست راستش از درد جیغ کشید. دستش خیلی درد داشت. نگاهی به تپه انداخت. ارتفاعش زیاد بود. شانس آورده بود که سرش به سنگی نخورده بود. دیگر حتی رمق نداشت از این تپه بالا برود...
زانوهایش را جمع کرد و سرش را به سنگ پشت سرش تکیه داد.
اشک های گرمش بر روی صورتش که از سرما یخ کرده بود؛ روانه شدند.
گلویش از جیغ هایی که زده بود می سوخت. پیشانیش و گوشه ی لبش خیلی می سوختند. نگاهی به دست کبود شده اش انداخت. حتی نمی توانست به آن دست بزند. دردش غیر قابل تحمل بود!
***
شهاب با سرعت زیادی رانندگی می کرد.
آن منطقه شب ها بسیار خطرناک بود و زیاد ماشین رو نبود. برای همین هم از همان مسیر آمده بود
ند؛ که خلوت باشد. زیر لب مدام اهل بیت را صدا می زد و به آن ها متوسل می شد.
دوست نداشت به اینکه برای مهیا اتفاقی افتاده باشد، فکر کند. فاصله ی زیادی تا رسیدن به آنجا نمانده بود. به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
در را زد.
ــــ خانم رضایی!خانم رضایی! اینجایید؟!
اما صدایی نشنید...
از سرویس بهداشتی خارج شد به سمت جاده رفت با صدای بلندی داد زد:
ــــ خانم رضایی!مهیا خانم! کجایید؟!
بعد چند بار صدا زدن و پاسخ نشنیدن ناامید شد. سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد...
ــــ چیکار کنم خدا! چیکار کنم!
شهاب با دیدن هنذفری دخترانه ای با چند دستمال به سمتشان رفت. احتمال داد که شاید برای مهیا باشند...
به سمت همان مسیر دوید؛ و همچنان اسم مهیا را فریاد می زد.
یک ساعتی می شد، که دنبال مهیا می گشت.اما اثری از مهیا پیدا نکرده بود.
دستش را در اورکتش برد، تا به محسن زنگ بزند، که برای کمک با چند نفر بیاید.
موبایلش را درآورد. اما آنجا آنتن نمی داد. بیسیمش را هم که جا گذاشته بود.
نمی دانست باید چکار کند. حتام تا الان خانواده مهیا قضیه را فهمیده بودند...
دستانش را در موهایش فرو برد و محکم کشید.
سر درِد شدیدش اورا آشفته تر کرده بود. با دیدن تپه ی بلندی به سمتش رفت به ذهنش رسید، که از
بالای تپه می تواند راحت اطراف را ببیند.
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت103 بعد از مدتی امیر و سارا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت104
اینقدر سرگرم صحبت های بی بی شدم که نفهمیدم کی شب شد
با سر و صداهای مامان ،از جام بلند شدمو رفتم توی اتاقم لباسمو پوشیدم و چادررنگیمو برداشتم که دراتاق باز شد امیر داخل شد
امیر: آیه جان آخرنگفتی نظرت چیه درباره سید
- امیر،خودش گفت یه فرصت بهم بده ،منم میخوام این فرصت و بهش بدم
امیر:باشه ،پس امشب با بابا صحبت میکنم ببینم چی میگه
- باشه
صدای زنگ در و که شنیدم چادرمو روی سرم گذاشتم و رفتم سمت پذیرایی
درباز شد و عمو و معصومه و زن عمو وارد خونه شدن
بعد ازاحوالپرسی رفتم سمت آشپز خونه که چند دقیقه بعد رضا و زهرا هم وارد خونه شدن
رفتم سمت زهرا و بغلش کردم: خیلی خوش اومدی زهرا جون
زهرا: خیلی ممنون شرمنده مزاحمتون شدیم
- این چه حرفیه خیلی خوشحال شدم دوباره می بینمت
یه سلام آروم هم به رضا کردم و دوباره رفتم داخل آشپز خونه
سارا ،سینی چایی رو برداشت و رفت سمت پذیرایی
منم شیرینی و شکلاتو برداشتم و همراهش رفتم
شیرینیو شکلات و گذاشتم روی میز که امیربلند شدو به همه تعارف کرد
شب خوبی بود ،بعد شام با سارا و معصومه و زهرارفتیم توی اتاق من کلی حرف زدیمو خندیدیم
حالم خیلی بهتر شده بود ولی علت این حال خوب ونمیدونستم چیه
خواندن و استفاده از پست های کانال بدون عضویت حرام❌❌‼️
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت104 اینقدر سرگرم صحبت های بی
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت105
صبح امیربا بابا صحبت کرد
قرار شد یه صیغه دوماهه بین منو هاشمی خونده بشه تا بیشتربا هم صحبت کنیم که اینجوری گناه هم نباشه
دو روزبعد به همراه سارا و امیر، هاشمی هم به همراه خواهرش باهم رفتیم آزمایشگاه
بعد ازآزمایش دادن ،امیر گفت ناهار و بریم یه جایی بخوریم تا جواب آزمایش آماده شه
استرس و تو چهره هاشمی می دیدم
دل تو دلش نبود
امیرم کلی سربه سرش میزاشت
ولی من اصلا هیچ حسی نداشتم
بعد از خوردن ناهار دوباره رفتیم سمت آزمایشگاه
امیر میخواست بره جواب و بگیره که هاشمی نزاشت
چون از شوخی های امیر خبر داشت
میگفت: تا امیربگه جواب و جونم به لبم میاد
بعد از چند دقیقه با چهره ی خندون ازآزمایشگاه بیرون اومد که متوجه شدیم جواب مثبته
خرید خاصی نکردیم ،فقط یه مانتو شلوار کتی سفید برای محضر خریدم
هاشمی هم یه دست کت و شلوار
حتی حلقه هم نخریدیم ،قرار شد خرید حلقه رو بزاریم واسه عقد ،واسه همین یه حلقه نشون برای من خریدن
قرار شد صبح بریم محضرتا صیغه عقدمون جاری بشه
تا صبح ازاسترس کاری که میخواستم انجام بدم نخوابیدم
هی میگفتم نکنه دارم اشتباه میکنم، یعنی خوشبخت میشم ،یعنی دوباره عاشق میشم
اینقدر فکر و خیال کردم که خوابم برد
صبح با صدای سارا و مامان و امیربیدار شدم
یعنی هر ده دقیقه یه باریکی وارد اتاق میشد و صدام میزد که بلند شووو دیر شد
خواندن و استفاده از پست های کانال بدون عضویت حرام❌❌‼️
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت105 صبح امیربا بابا صحبت کرد
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت106
بالاخره با کلی کلنجاررفتن با خودم بلند شدم و ازاتاق رفتم بیرون که دیدم سارا آماده شده روی مبل نشسته
- مگه ساعت چنده؟
سارا: ۸
- واااپس چرا اینقدرزود آماده شدی
سارا: نمیدونم اینقدراسترس دارم گفتم زود آماده شم شاید استرسم کم شه
خندیدمو رفتم سمت آشپز خونه
مشغول صبحانه خوردن شدم
با اومدن مامان از جام پریدمو راهی حمام شدم تا باز شروع نکنه به جیغ و داد کردن
بعد از حمام سارا موهامو سشوار کشید
لباسمو پوشیدم ،چادر مشکیمو سرم کردم رفتم بیرون
همه توی حیاط منتظرم بودن
از جا کفشی کفش مجلسیمو برداشتم و پوشیدم رفتم داخل حیاط
بابا و مامان زودتررفته بودن که اول برن دنبال بی بی بعد برن محضر
منم همراه سارا و امیررفتیم سمت محضر
توی محضر فقط خانواده من بودن با خانواده هاشمی
وقتی وارد محضر شدم اول رفتم با همه احوال پرسی کردم بعد رفتم سمت هاشمی که با دیدنم از جاش بلند شد
و یه دسته گل توی دستش بود و گرفت سمت من
هاشمی: سلام ،بفرمایید
- سلام ،خیلی ممنونم
بعد نشستیم روی صندلی
بعد از چند دقیقه مادر هاشمی(ریحانه خانم) اومد سمتم توی دستش یه چادررنگی بود
ریحانه خانم: آیه جان چادرت و عوض کن ،خوب نیست باچادر مشکی بشینی کنار سفره عقد
بلند شدمو رفتم یه گوشه چادرمو عوض کردم و دوباره برگشتم کنار هاشمی نشستم
هاشمی توی دستش قرآن بود و داشت قرآن میخوند
از شدت لرزش دستاش فهمیدم که خیلی استرس داره
بعد از چند دقیقه عاقد شروع کردن به خوندن صیغه عقدمون
با بله گفتن من هاشمی یه نفس عمیقی کشید
بعد ازبله گفتن هاشمی همه شروع کردن به صلوات فرستادن
مادر هاشمی هم اومد کنارمون حلقه انگشترنشون رو به دستم زد
خواندن و استفاده از پست های کانال بدون عضویت حرام❌❌‼️
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
☂️🎀 *_زیر چتر خدا_* 🎀☂️
▪️با وجودِ معصیت،
بر توبہهایم دلخوشم
*یا غَفور*
این حالِ استغفار را
از من مگیر..
▪️جرم، کمتر میشود با اعترافِ بر گناھ
*یا اِلهَ المُذنِبین..*
اقرار را از من مگیر..😔
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اون دیگه مشکل آمریکایی هست😏👌
#امریکا
•❥━┅┄┄@az_shohada_ta_karbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستام خالیه دستامو بگیر
ایهاالرئوف یا ایها الامیر
#ولادت باسعادت امام رضا😍❤️
🍃❤️🌸
#عیدتون_مبارک
@az_shohada_ta_karbala
میبینم عاشقای تورو ....
اشکای زائرای تورو🕊
•❥━┅┄┄
@az_shohada_ta_karbala
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
@az_shohada_ta_karbala
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
💕امام علی(ع):
بر دهانها مهر زده میشود؛ پس سخن نگویند و دستها سخن میگویند و پاها شهادت میدهند و پوستها از آنچه انجام دادهاند سخن میگویند؛ پس [در آن روز]، نمیتوانند سخنی را از خدا پنهان کنند.
#سخن_در_قرآن
#سخن_گفتن_اعضای_بدن_در_قیامت
#حدیث
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
@az_shohada_ta_karbala
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
عیدتون مبارک 🤗🌱
الو...
میشهگوشےبدینامامرضا♥️(:
#السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضا
@az_shohada_ta_karbala
🌱کلام رهبری
قیامت ، روز آشکار شدن حقایق از زبان، اعضا و جوارح
قیامت، روز محاسبهی بیاغماض است؛ همهی ما محاسبه میشویم.
قیامت، روز بسته شدن زبان است.
زبانبازیهایی که اینجا میتوان کرد، آنجا دیگر نیست؛ «هذا یوم لا ینطقون و لا یؤذن لهم فیعتذرون» زبان، بسته میشود؛ آنگاه باطن و ملکات و اعضا و جوارح انسان حرف میزنند.
اگر در دلمان حقد، حسد، بدبینی، بدخواهی، امراض گوناگون قلبی، کینه ورزی نسبت به صالحان و شوق و عشق نسبت به گناهان پنهان کرده باشیم، آنجا همه آشکار میشود.
قیامت، واقعهی عجیبی است؛ «الیوم نختم علی افواههم و تکلّمنا ایدیهم و تشهد ارجلهم بما کانوا یکسبون»۱۳۸۳/۰۸/۰۶
بیانات در دیدار کارگزاران نظام
#سخن_در_قرآن
#سخن_گفتن_اعضای_بدن_در_قیامت
#مقام_معظم_رهبری
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
@az_shohada_ta_karbala
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
#سلام_امام_زمانم
فرج گشایش کار است و شاهراه نجات
بـرای آمـدن صـاحـب الـزمـان صــلوات💚
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعجل فرجهم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
@az_shohada_ta_karbala
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
#یا_ضامن_آهو
در باغ ولایت گل خوشبوست رضا
سـروچمــن گلشــن مینوست رضــا
نومیــد مشـــــو ز درگه احســانش
زیرا به جهان ضامن آهوست رضــا
#ولادت_حضرت_عشق
#ولادت_امام_رضا_ع_مبارک_باد
━━━💠🍃🌸🍃💠━━
@az_shohada_ta_karbala
━━━💠🍃🌸🍃💠━━